مسابقه انشای ایرون


ادب عاشقی

فاطمه زارعی

 

منتظر کسی نماندم و دست به کار شدم. شاید این آخرین راه باشد. نامه نوشتم.

«دوست من سلام

بیا قراری بگذاریم. این یک بازی است. بیا فرض کنیم عاشق هستیم، من عاشق تو و تو عاشق من. اولین حرکت بازی هم با تو، اجازه بده عاشق‌ات باشم. عاشق دل خسته‌ای که بی عشق هیچم، پوچم و در آستانه مرگ. بگذار تمام وجودم از عشق بلرزد و قلبم چنان تند بزند که سر تا پا عرق کنم و ته گلویم خشک و تلخ بشود. بگذار با خیال یک بوسه از هوش بروم. همین.»

نامه را با دلهره تاکردم و گذاشتم توی پاکت. خوب نمی‌دانستم باید باهاش چه کنم. برایم عین آخرین نسخه یک بیماری لاعلاج بود. مثل بیمار در حال مرگی که به هر خرافه‌ای تن در می‌دهد و شاید هر خریتی را گردن بنهد. اصلا از خریت ابایی نداشتم. باید امتحانش می‌کردم.

انداختمش توی حوض و منتظر جواب شدم. نامه روی آب کنار یک مشت برگ خشک مثل یک قایق حرکت می‌کرد. تمام روز چشمم به نامه بود. طرف عصر که شد حس کردم نامه خیس خورده و دارد می‌رود ته آب. انگار می‌خواهد به من بگوید جوابی در کار نیست. از عشق خبری نیست پس خودت را مسخره دست این کلمه جلف بی معنا نکن. ولی باز هر نسیمی که می‌وزید حرکتش می‌داد و می‌دیدم لایه‌های رو خشک است. باد در آن نفوذ می‌کند و این ور و آن ور می‌بردش. هی جا به جا می‌شد. انگار دستی پنهان با برگ‌ها و نامه بازی شطرنج می‌کرد. اندکی سکون و بعد یک حرکت آرام و این بازی همچنان ادامه داشت.

شب شد و هنوز جوابی نیامده بود. دل توی دلم نبود و دست از انتظار بر نمی‌داشتم. باید جوابی می‌رسید. نذر کردم و شب با این نیت به رختخواب رفتم که اگر جواب آمد برایش شمعی روشن کنم.

شب سپری شد بی‌آن که لحظه‌ای از نامه غافل شده باشم ساعت شش صبح روز بعد، با صدای کلاغ از خواب بیدار شدم. انگار به جای قار قار می‌گفت جار جار. انگار جارچی است. انگار خبری دارد. هنوز به جواب نامه فکر می‌کردم. حتما صدای این کلاغ جواب من نبود. کلاغ‌ها نمی‌توانند پیغام عاشقانه بیاورند. شاید اگر کبوتر سفیدی بود باور می‌کردم که پیغامی آورده یا حتی اگر قناری بود آوازش را به فال یک عشق تعبیر می‌کردم ولی کلاغ خیر، فقط خواب مرا بر‌می‌آشفت.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. یک دسته کلاغ سیاه چرخ زنان مثل یک دسته رقاصه زیبا و هماهنگ رقصیدند رقصیدند و از آسمان آمدند پایین، پایین و پایین تر تا جایی که صدای بال زدنشان شنیده می‌شد. توی آن همه هیاهو به سطح آب نزدیک شدند. آب موج‌های ریزی برداشت. باز هم آمدند پایینتر تا روی سطح آب حوض. هر کدام یک برگ خشک قرمز برداشتند و دوباره رقص کنان اوج گرفتند. آسمان یکسر پر شد از لکه‌های سیاه و قرمز و فقط و فقط یک نقطه سفید. یکی از آنها یک برگ سفید به منقار داشت. همین طور بالای حیاط  چرخ می‌زدند. یکی‌شان آمد و نشست روی تراس جلوی اتاق من؛ همان که برگ سفید داشت. آمد و برگ سفید را گذاشت لبه پنجره.

نامه بود، یک نامه واقعی. شاید پاسخ من آمده بود. بازش کردم. درست است. جواب من بود. بازی دیگر شروع شده بود. نامه قشنگی بود. دلم را شاد کرد. با یک دست خط آشنا نوشته بود، دوست من بیا یک قرار بگذاریم. این یک بازی است...

همان عبارت اول "دوست من" کار دلم را ساخته بود. نامه‌ای دیگر نوشتم و نامه‌ای دیگر. به این ترتیب هر روز یک نامه عاشقانه می‌نوشتم و هر چه از آداب عاشقی بلد بودم دریغ نمی‌کردم. نامه‌ها شدند نسخه درمان دل مریضم. از شما چه پنهان دیگر اتفاق اقتاده بود. دیگر بازی بازی عاشق شده بودم. دیگر انتظارها سخت و سخت‌تر شد. بی‌طاقت می‌شدم تا بشود فردا و نامه بیاید. یک روز کلاغ جواب می‌آورد یک روز باد، روزی زیر بالشم نامه‌ای پیدا می‌شد. حتی یک بار دیدم جواب نامه‌ام توی روزنامه چاپ شده بود و روزی دیگر پستچی نامه آورده بود. کاملا معلوم بود نامه مال من است. تماما در جواب نامه‌ای بود که روز قبل نوشته بودم. مو به مو عشق مرا جواب می‌داد. فقط نمی‌دانم چرا نامه به اسم من نبود، آنهم به من چه. اصلا اهمیت ندادم. پستچی با پای خودش آمده بود در خانه من و زنگ مرا زده بود. اگر اشتباه هم بوده من مسئول اشتباه او نیستم. یک بار روی تابلوی یک رستوران جواب آمده بود. نوشته بود خواسته امروز شما اینجاست. رفتم تو و جویا شدم. گقتند غذای مخصوص دارند به نام مرغ عشق و مربای گل رز و دیروزش گل رز قرمز توی پاکت گذاشته بودم. ولی من روزی به این بازی ایمان آوردم که کودکی که تخم مرغ رنگی می‌فروخت در خانه را زد. آخرین تخم مرغ باقی مانده سهم من شد. روی آن نوشته شده بود مرغ من می‌خواست من یک جوجه زیبا شوم اما من عاشق تو شدم و می‌خواهم صبحانه فردای تو باشم.

"سلام دوست من. بازی دارد عوض می‌شود. امشب هم مثل هر شب خواب خواهم دید ولی خواب امشب جزیی از بازیست. خواب امشب را باید جدی بگیرم. هر چه باشد. اگر خواب خوشی ببینم یعنی راه درست است و بازی ادامه دارد و اگر نه دیگر هرگز نامه‌ای نخواهم نوشت. بازی را بهم می‌زنم. حتی اگر از عاشقی بمیرم نامه نخواهم نوشت. اگر زیبایی‌اش بی‌نهایت نباشد باورش نمی‌کنم و برای همیشه دست به هیچ کاغذ سفیدی نخواهم زد. دیگر حتی حرف نخواهم زد. آنقدر که کلمات یکی یکی از یادم برود. تا زمانی که دیگر حتی کلمه عشق فراموش شود و اگر جایی هم آن را شنیدم نتوانم به یاد بیاورم با سوزن و درشکه و قاشق چه فرقی دارد."

تمام روز را با این نیت سرکردم. غروب کمی ترسیدم. راستش پشیمان شده بودم. جراتش را نداشتم ولی دیگر فایده‌ای نداشت. قانون نوشته شده بود نامه را هم موشک درست کرده بودم و داده بودم به بادی که آنروز خوب می‌وزید. دیگر سرنوشتش از دستم در رفته بود. دلم تنگ شده بود و اگر می‌شد دوباره به دستش بیاورم تقلب می‌کردم و یک راه دررو تویش می‌گذاشم. ولی هنوز یک امید وجود داشت، خواب. شب با همان نیت خوابیدم و به امید دیدن خوابی که عشق مرا تایید کند به خواب عمیقی رفتم.

چیزی شنیدم شبیه صدای در. کسی جلوی در ایستاده بود. دستش را به طرفم دراز کرد و بهم یک کاغذ داد که رویش یک آدرس نوشته شده بود و بی‌آنکه صورتش دیده شود گفت: یک سر به این آدرس بزن. نمایشگاه شمع است.

از خانه زدم بیرون. کلی از خانه فاصله گرفته بودم که متوجه شدم کیف پولم را جا گذاشته‌ام. به اندازه برگشت هم پول نداشتم. تمام کیفم را گشتم، زیرورو کردم ولی پولی پیدا نکردم. به جای آن چیز دیگری پیدا شد، یک تکه کاغذ مچاله، یک آدرس. با خودم فکر کردم بروم آن جا چه کار؟ من که پولی برای خرید کردن ندارم. باشد، فقط برای تماشا می‌روم و توی دلم شمعی نذر کردم. راه افتادم و رفتم. پی آدرس را گرفتم و رسیدم به یک در نیمه باز. سرک کشیدم، دیدم حیاط بزرگی پیدا است. اقلاً حیاطش ارزش دیدن داشت.

رفتم تو. از در که رد شدم تمام حسم عوض شد. فراموش کردم کیفم جا مانده. بی‌حوصلگیِ تنها تو خیابان راه رفتن را فراموش کردم. حیاطش آن قدر بزرگ بود که بشود بهش گفت باغ. چمن سبز یکدست داشت. می‌دانستم تابستان است و گرمای خیابان هم همین را گوشزد می‌کرد، اما هوای توی باغ شبیه نیمه بهاربود، خنک و دل چسب. رطوبت هوای این طرف در با آن طرف در کاملاً فرق داشت. چه خوب که من این طرف در هستم. با اولین تنفس احساس کردم ریه‌هایم فراخ شد و مثل بادکنکی شدم که با اولین دم کمی جان می‌گیرد و میل به بالا رفتن می‌کند. قدم زنان برای خودم گردش می‌کردم. رسیدم به یک خانه. یادم افتاد آمده‌ام شمع ببینم. توی باغ به این زیبایی هیچ حوصله شمع دیدن نداشتم. البته اگر نمی‌رفتم تو بد می‌شد. فقط در صورتی که آمده باشم شمع ببینم می‌توانستم با عذر موجه تو این باغ باشم.

خانه با مزه‌ای بود. به خانه های دیگر نمی ماند. درش شبیه کلوچه بود. ناصاف با یک شکل نامنظم و بافت دون دون. چرخی اطراف خانه زدم. متوجه شدم سه تا در دارد. چشم اندازی که از هر سه تا در پیدا بود را سر هم کردم و تقریباً متوجه شکل کلی خانه شدم. جالب این که از هر در دختری را می‌دیدم که با یک لباس حریر گلدار بلند مشغول گردگیری و نظافت خانه بود. خنده ملیح و چشمانی شاد داشت. موهای بلند فرفری داشت که وقتی با چوب گردگیری برگ گل‌ها را تمیز می‌کرد موهایش تکان می‌خورد و من خوشم می آمد. انگار زیرش چرخ بود. وقتی راه می‌رفت، یکهو سر می‌خورد. حرکتش به ریتم قدم زدن نمی‌ماند. البته از زیر دامن بلندش پیدا نبود که سر می‌خورد یا راه می‌رود یا اصلاً فقط یک لباس است آویزان به چوب رختی که دارد پرواز می‌کند.

نفهمیدم یک نفر بود که من جاهای مختلف خانه دیده بودمش یا سه نفر بودند کاملاً شبیه به هم. البته فکر کنم سه نفر بودند. آخر بعید است که یک نفر به تنهایی بتواند خانه به آن بزرگی را تمیز کند.

همه درهای خانه باز بودند و بوی گندم برشته از خانه به مشام می‌رسید. از یکی وارد شدم و دیدم حدسم درست است آن دخترهای سٌرسٌری سه تا بودند. عین هم که فقط همه جا را تمیز می‌کردند و به خانه رونق خاصی داده بودند. به جز آن سه تا یک خانم دیگر هم آنجا بود که نمی‌دانستم از بیرون آمده بود یا داشت می‌رفت بیرون. آخر چتر آفتابی دستش بود. کمی هم شلخته بود. موهای چرب شانه نکرده داشت. کند و شمرده حرف می زد و یک کمی هم بی‌ریخت بود. فقط یک چیز جالب داشت. چشم‌هایش. چشم های درشت مستی داشت. ملنگ و خیس بودند. وقتی با آدم حرف می‌زد، انگار جای دیگری را نگاه می‌کرد. چشم‌هایش رو به من بود، ولی انگار به جایی در دوردست ها نگاه می‌کرد و من اشتباهاً تو مسیر نگاهش قرار گرفته بودم. مژه‌های بلند سیاهی داشت، خیلی بلند. همه عمرم هر وقت یک آدم مژه بلند می‌دیدم ناخودآگاه تحت تاثیرش قرارمی‌گرفتم. در آن لحظه فکر کردم هر چه بگوید گوش می‌دهم و هر کار ازم بخواهد انجام می‌دهم.

- چه خانه قشنگی دارید.

- آره قشنگ است.

- ببخشید آمده‌ام شمع ببینم. 

- درست آمده‌اید.

هر چه نگاه کردم شمعی ندیدم. در سالن پذیرایی بودیم که از بقیه جاها بزرگ‌تر بود و قاعدتاً اگر نمایشگاهی بود باید آنجا می‌بود. با تعجب لبخندی زدم. با صدای زنگ دارش گفت: می‌توانی ببینی. اینها همه شمع هستند.

ولی کدام را می‌گفت؟ آنجا که چیزی نبود. سالن خلوتی بود. به جز مبلمان و همینطور تعدادی گلدان و یک میز ناهارخوری که دوازده تا قاشق و چنگال رویش چیده شده بود و چند قواره پارچه تا شده رو میز، چیز دیگری در اتاق نبود.

بدون اینکه به تعجب من اهمیتی بدهد، رفت طرف در. کنار در کلیدی به میخ آویزان بود. کلید را برداشت. حدس زدم الآن در جایی را به روی‌ام باز می‌کند. نوک کلید را آتش زد و آن شعله کوچک را دوباره سر جایش آویزان کرد. رفت طرف گلدان. گلدان که نه، یک کوزه بزرگ که تویش پر از شاخه ‌های بید قرمز بود. بیدها سبز کرده بودند. نوک همه شاخه‌ها و جوانه‌های بید را آتش زد و گفت: این ها هم این جوری می‌سوزند. بعد رفت سراغ قاشق‌ها و دُم هر دوازده تا را آتش زد و گذاشت‌اشان لبه میز و دوباره گفت: اینها هم این جوری می‌سوزند. یکی از پارچه‌ها را باز کرد. حریری که از لطافت به نظر می‌آمد اصلاً نیست و او الکی دارد دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد. تکان‌اش داد و پهن‌اش کرد روی میز و گوشه‌ای را که آویزان بود آتش زد و با چشمای مست نیمه بازاش دوباره گفت: این یکی شمع هم این جوری می‌سوزد و رفت سراغ پارچه بعدی. گیپور قشنگی بود. تمام گل‌هایش را یکی یکی روشن کرد.

- این هم این جوری می‌سوزد.

بعد رفت و نشست روی صندلی و بادبزنش را گرفت دستش. نوک تمام پره‌های بادبزن را روشن کرد و شروع کرد به باد زدن خودش. بویی از بادبزن بلند شد مثل بوی عود. متوجه شدم گردنبند قلب شکلی که به گردنش آویزان است هم روی پوست سینه گندمی‌اش روشن است. گفتم دختر جان بیا و مرا هم روشن کن و خیالم را راحت کن.

خدای من اینجا چه خبر است؟ این دختر مست همه چیز را روشن کرده. تمام گوشه کنار خانه پر بود از شعله‌های کوچک رقصان، بی‌آن که فکر کنی آن گل، گل نیست یا آن کلید، کلید.

رفت به باغ. متوجه شدم او هم راه نمی‌رود. سر می‌خورد. دویدم دنبالش. عصر بود. باد درخت بید مجنون را تکان می داد و او داشت تمام سر شاخه‌هایش را روشن می‌کرد تمام باغ پر بود از نورهای کوچک لرزان. مثل یک عالم کرم شب تاب. باران نم‌نمی شروع شد. آنقدر ریز بود که به شبنم و مه می‌ماند. انگار باران و آتش از یک جنس بودند؛ نه همدیگر را می‌سوزاندند و نه خاموش می‌کردند. با هم صحنه‌ای از بهشت خدا را ترسیم می‌کردند. خدایا، به من طاقت بده تا بتوانم این لحظات را زندگی کنم. قسم می‌خورم هرگز در زندگی ام لحظاتی به این با شکوهی نداشته‌ام. من هرگز همه چیز را روشن ندیده بودم. چرا من زندگی را تاریک سپری کرده بودم؟

توی این تاریک روشن وهم آلود رنگ در رنگ پچید و چرخید پرپر‌کنان پروانه بزرگی آمد و دور سر دختر چرخ زد و نشست روی گل‌های دامنش. دختر مست نوک بال های پروانه را روشن کرد. پروانه هیچ نترسید و با بال روشن پیش چشم ما رقص قشنگی کرد و دوباره روی دامن او نشست. نشان به آن نشان تمام مدتی که دختر در باغ سر می‌خورد و شاخه‌های ترد درختان را روشن می‌کرد پروانه از روی دامنش بلند نشد که نشد.

همیشه فکر می‌کردم چرا اسم پروانه، پروانه است. آیا یعنی پرش را باز می‌نهد (پر، وا، نه) یا پروایی ندارد (پروا، نه).