مسابقه انشای ایرون...
با اینکه والدینِ من دختر عمه و پسر دائی هستند ـــ در هیچ زمینهای شباهتی به همدیگر ندارند، تمامِ زمین زادهها عاشقِ بوسیدن و بوسیده شدن هستند الا خانوادهی پدری من، این هم دستِ خودشان نیست، ارثِ ملک جهان خانم ـــ نواب عِلیّه است که وسواسِ شدیدی داشته و تو ببین حالا که بعد از ۱۵۰ سال ـــ این ناهنجاری رفتاری در بنده نیز دیده میشود، اما فامیلِ مادری اینطوری نبود، اینها خیلی بَغلی و ماچ باز و ماچ کار بودند، این هم بر میگشت به خصلتِ خیلی گرم ایشان، نزدیکی احساسی و عاطفی که به همدیگر داشتند.
چون کوچکترین فردِ چند خانوادهی بزرگ و اصیل بودم ـــ همهی فامیل علاقهای خاص به من نشان میدادند، این هم چندان بی ربط نبود، خیرِ سرم همهی امیدِ خلایق به روی من مستقر شده تا این بیرقِ شیر و خورشید چند صد ساله را پیگیر بوده و راهَش را ادامه دهم، در یک مهمانی معمولی آنقدر مرا بغل کرده و میبوسیدند که در آخرِ کار صورتم مثلِ انار وَرقلمبیده شده و دیگر نای گله و گریه نداشتم، فقط این نبود که دهها بوسه به روی صورتَم ـــ مخلوط با دهها لیتر آب دهان با مزهها و بوهای مختلف کاشته میشد، خیر،... زری خانم ـــ از نوادگان صمصام الدوله دیگر نمیبوسیده و یک راست صورتَم را با بستنی اشتباه گرفته و لیس میزد، یا مثلا همین خدا بیامرز طَراوت خانم ـــ عمهی بزرگِ پدری من پا را فراتر گذاشته و با دهانی بی دندان آنچنان مرا محکم میبوسید که تا چند دقیقه گوشهایم از صدای آن ماچها ـــ کر میشد، گونههای من نیز از دستِ انگشتانِ بزرگسالان در امان نبوده و اینها آنچنان لپهای من را میپیچاندند انگاری که مالِ پدرشان را پیشِ من قرضی داشتند، به همین خاطر بود که کم کم با بزرگ شدنم ـــ از اینکه کسی مرا ببوسد ـــ بدم آمده و عمیقا وحشت زده می شدم، در خیلی از اوقات ـــ مادر شوهرها، نو عروسها نیز من را برای شگون و به دنیا آوردن بچه و نوهای زیبا و سالم در خَلوتی باغ منزل گیر آورده و بعد از کلی اَجی مجی لا تَرجی کردن ـــ من را بوسیده و لِهیده ـــ انجامِ این رسمِ قدیمی را به اقوام و دوستانِ خود سفارش میکردند، از ده سالگی مشخص بود که به فیلِمافوبیا مبتلا شده بودم، دیگر بقیه فهمیده بوده و نصایحِ مادرم، خانم جان ـــ مادر بزرگم و دایه جانم اَثر نداشته و آقا جان ماچ بی ماچ، اصلا چه معنی دارد؟ میروم تَریاک خورده و خودم را از دستِ شما راحت میکنم،... این قضیه ادامه داشت تا وقتی که پشتِ لبم سبز شده و گوشهایم مثلِ خرگوشِ روباه تو بیشه دیده ـــ دلم شروع کرد به ضعف رفتن برای دخترها.
از روی کتابها و مجلات کمتر ولی چون یک تماشاچی حرفهای سینما بودم ـــ زود فهمیدم جریان از چه قرار است، لمس یا فشار دادن لبهای یک مرد بر روی لبهای زن ـــ یا سایر اجزای پیکرِ او،... یعنی اینها دیوانه هستند که لبهایِشان را به روی همدیگر فشار داده و تبادلِ اَخ تُف میکنند؟ صحنههای ماچ ماچ بازی هنرپیشگانِ هالیوودی، چه در خیابان و چه در رختخواب، مرا به فکر انداخته و خوب کنجکاوی پسرانهی من آغاز شده بود، از لحاظِ تئوری پر شده بودم از معانی مختلفِ بوسه و این که بوسیدن فقط برای ابراز محبت ـــ انتقالِ احساساتِ علاقهی بسیار زیاد عمه و خاله نبوده ـــ بلکه بوسه شاملِ انتقالِ عشقِ شدید، اشتیاقِ بودن با طرف دیگر، انواعِ رُمانس، کششِ جنسی بین دو نفر و آمیزشِ جنسی نیز هست، وقتی تحقیقات و مطالعاتم تمام شد ـــ دیگر بزرگتر شده و درنگ جایز نبود، باید بوسیدن را تجربه میکردم.
حال این وسطِ کنجکاو کاری بنده در زمینهی بوسه ـــ از کجا جنسِ مخالف را راضی کرده تا لب به لبِ بنده قلاب انداخته و دیگر جریانات،... به خودم گفتم: بهتر است اول امتحان کنم ـــ بعداً جنسَش جور میشود، همین کار را هم کردم، همه جور بوسهی سینمایی را با شرحِ توضیحات در دفترچهای یادداشت کرده و عملیاتِ اینها را دنبال کردم، وقتی که خوب بر اوضاع مسلط شده و تمامِ حساب جاتِ ماچیدن را از حفظ بلد شدم ـــ رفتم آمنه ـــ عروسک خارجی دختر دایی خودم را کِش رفته و شروع به انجام آن حرکاتی کرده که در فیلمها دیده بودم، چندان سخت به نظر نمیآمد، فقط اینکه چشمهای عروسک خیره خیره به من نگاه کرده و انگاری او نیز بارِ اولَش بوده و وقتی که سعی کردم مثلِ اَلن دلون موهای عروسک را در دستانم گرفته و بگویم: آه آمنه دوستت دارم ـــ این دختر دائی ذلیل نشدهی من به اتاق آمده و با جیغِ آمبولانسی خود ـــ تمامِ اهلِ باغ منزل را ترسانده و اینها حسابی توبیخم کرده و خانم جان میگفت: پسر مگر تو خجالت نمی کشی؟ این چه وضعَش است؟ دایه جانم نُچ نُچ کرده و به من یادآوری کرد که چوب خطِ شیطنتهایَم پر شده و با این کاری که کردم ـــ تا مدتِ زیادی تنبیه خواهم شد، نمیدانم اشکالِ کار کجا بود؟ بوسیدنِ عروسک و یا چه؟ عروسک که آن طرف تر همچنان خیره خیره به من نگاه کرده و احساس میکردم که میگفت: باز بیا دنبالم، یکی این جریان را شنیده و طبق شیوهی ایرانیان ـــ یک کلاغ و چهل کلاغ کرده و گفته بوده که نوهی حضرتِ والا مَجلهای عکس دار ـــ زن فرنگی لخت میدیده و سپس داشته چیزَش را میمالانده و ماچها را حوالهی عروسکِ بخت برگشته میکرده و تو ببین یک کنجکاوی کودکانهی ـــ تا به کجا گرفتاری برای من درست کرد.
آن بهاری که ۱+۱۲ ساله شدم ـــ آغازِ اوجِ بلوغِ جسمی من بوده و خوب تو میدانی که پسر زود جِسمَش به تصرفِ هورمونهای عجیبِ نَّرِگی درآمده و غافل از این که عقلَش دیر رشد میکند، این شاید شباهتِ ما به حیوانات باشد، تقریبا همه پسرانِ هم سنِ من در به در به دنبالِ خاموش کردنِ آتشی بودند که از بیخ و بُن طبیعی بوده و از همان ابتدا بزرگترها در گوشِ همهی ما میخواندند که: پدرسوختهها، بدانید که پسر آتش بوده و دختر گلِ پنبه، این چه معنا دارد که چُسان فیسان کرده ـــ رختِ اَجق وَجقِ پاچه ورمالیده پوشیده و از صبحِ خروس خوان تا بوقِ سگ ـــ به دنبالِ این دخترکانِ معصوم اُفتاده و بی ناموسی میکنید؟ برای همین از همان ابتدا این واژههایی مثلِ بی ناموسی، بی غیرتی و امثالهم را هیچگاه نفهمیدم چکارَش به یک بوسهی بی تقصیرِ ما داشت؟
با آمدنِ مدِ مینیژوپ به تهران ـــ دیگر دل تو دلِ پسرها نبود، هر جا میدیدی ـــ یک جا از این بابت رَدی پیدا میکردی، این مد باعث شده بود که دخترها دل و جرات دار شده و حتی بینِ خودشان رقابت ایجاد شده تا ببینند چه کسی دامن کوتاهِ قشنگ تر میپوشه تا پسرها را به دام انداخته و اگر شد ـــ بوسهای به همدیگر داده و ادعای تاپ بودن کنند.
زنده باد مینیژوپ و صدقه سرِ همین مدِ جدید ـــ عجب شور و هیجانی بینِ پسرها به وجود آماده بود، به نظر میآمد تمامِ پسرانِ هم سن و سالِ محله ـــ لاقل یک ماچ از دختری شکار کرده و آن را به رخِ دیگران میکشاندند، حتی مَمَد رشتی رفته بود با زلیخا ـــ دخترِ زهرا خانم دلاک کلی لَب و زبان رد و بدل کرده و تصویرِ آن را با نقاشی حالی دیگر بچهها میکرد، چارهای نبود، باید به دنبالِ راهِ حلی گشته و خود را از این مخمصهی ابتدای بلوغ ـــ نجات میدادم، چندی دیرتر به یادِ پری افتادم، او دختری بود دو رَگه، با مادری انگلیسی و پدرش نمایندهی فلان کارخانهی ماشین بریتانیایی در ایران بود، چند سالی بود که به نزدیکی ما اسباب کِشی کرده و در منزلِ مرحوم مزین الدوله ـــ اجارهای زندگی میکردند، او همیشه تا من را میدید ـــ لبخندی زده و خوب من دخترکانِ چاقالو را دوست نداشته و نسبت به ایشان ـــ التفاتی خاص نشان نمیدادم، اما این بار چارهای نبود، یک بار که در کوچه او را دیدم ـــ به خوردنِ یک بستنی قیفی سه مَزه ای دعوت کرده و مجبور شدم او را تَرکِ دوچرخه نشانده و از محلاتی عبور کرده که کسی من را نمیشناخت، از آن زمان هر روز با هم قرار گذاشته و نزدیک قناتِ باغ نظر ـــ وَقفی شادروان بَنان (از خاندانِ بنان الدوله نوری) همدیگر را میدیدیم.
در یک ششِ بعد از ظهرِ ابتدای تیر ماه ـــ با پری لبِ قناتِ آجر خِشتی قدیمی نشسته و حرفهای بیخودِ جوانانه میزدیم، من تازگیها رفته بودم یک فیلم دیده و آن را برای او تعریف میکردم، پری مثل همهی دخترهای دیگر ـــ از اَدا بازیهای آرتیستی من خوشَش میآمد، حتی کلی قسم و آیه به من میداد که به زبانِ فرانسه آن صحنههای رو هم افتادنِ هنرپیشهی زن و مرد را برایش تعریف کنم، البته نه پری فرانسه بلد بود و نه من داستان را به فرانسه دقیق میگفتم، فقط از جملاتِ عاشقانهای که بلد بوده استفاده کرده ـــ مثلِ اَلن دلون در گوشِ پری آنها را زمزمه میکردم، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که او به یکبار من را به سمتِ خود کِشانده و صورتم را بوسید، من با این اتفاق ـــ با دمِ بلندَم گردو شکسته ـــ معطل نشده و دو طرفِ صورتِ پری را در دستانم گرفته و لب به لبِ او شده و ماچِ ریز و آرامی از او گرفتم، خدا میداند چقدر این صحنه را در ذهنِ خود مرور کرده و تمرین کرده بودم، پری چیزی نگفت و او نیز به همین روش بوسهی من را پاسخ داده و من او را آرام آرام به سمتِ خود کشانده و مثلِ فیلمها ـــ مقداری در آغوش خود گرفته و چِلاندَمَش تا بلکه قضیه عمیقا رومانتیکی شود، اما عجب اشتباهی کردم.
بلی، عجب اشتباهی کردم، به این خیال که با این حرکتِ من ـــ پری حسابی به من نزدیک شده تا من خوب روی صورتَش تسلط پیدا کنم، او را بیش از حد فشار داده و خوب ـــ پنداری ناهارِ سنگینی خورده و چُسِ نیمه سنگینِ سه سیلابی از خودش وِل کرد، ما هنوز داشتیم لبهایمان را مُماسانه به کار انداخته تا زبان را واردِ دهانِ همدیگر کنیم، با این اتفاقی که روی داد ـــ من در جای خودم خشک شده و کمتر از چند لحظه بوی گندی به زیرِ بینی من زده و پری با دست من را به سمتِ دیگری هول داده و با جیغ و داد ـــ از قنات رفت، من هنوز مات و مبهوت مانده بودم، اصلا این چنین چیزی را پیش بینی نمیکردم، طول کشید تا به خود آمده و به باغ منزل بازگشتم، اما چشمِتان روز بد نبیند، دیدم دایه جان چادر بسته به کمر در انتظارم بوده و فهمیدم چند لحظهی قبل زری خانم ورپریده ء همسرِ حاجی توکل بقال من را در آن حال با پری دمِ قنات دیده و آمده ماچ بازی ما را به دایه جانم گزارش کرده است، هم از آن بوسه بازی خِیری ندیده و هم از اینکه اهلِ منزل دیگر مطمئن شده بودند که علاقهی من به سینما و کلاً فرهنگِ غربی ـــ ریشهی این رفتارِ غلطِ من است، سرِ این قضیه ـــ مغول وار تنبیه شده و از رفتن به سینما منع شدم.
طول کشید تا بوی آن چسِ لعنتی و دردِ ندیدنِ یک عالم فیلم ــ از سرم به بیرون رود، از آن وقت چند دهه سال گذشته ـــ من هنوز مار گزیده تشریف داشته و هنگام ماچ بازی با خانمها ـــ حسابی رعایتِ احوال کرده و اگر بتوانم ـــ از ایشان میپرسم: ناهار چه خوردی؟ مشکلِ معده و روده که نداری؟ اگر دستشویی بزرگ داری ـــ پاشو عزیزم، اول تخلیه ـــ بعداً تبادلِ بوسه، آقایانِ عزیز، از من هم به شما نصیحت: رعایتِ خانمها را کرده و قبل از هر حرکتی ـــ روشِ بنده را به کار برده تا مبادا آن اتفاقی که نباید روی دهد ـــ رخ داده و حالتان را سنگین بگیرد، از ما گفتن!
پاریس، دسامبر ۲۰۲۰ میلادی.
خیلی خندیدم. یکی از بهترین داستان های شما. دم شما گرم، لب شما تر!
جهانشاه جان، هیچ کس این اطراف نیست، همه خودشان را بوسندهی بزرگ می دانند. :)
ممنون که اینجا هستی.