مسابقه انشای ایرون

 

نقطۀ صفرِ خدا

مرتضی سلطانی

 

این باید تراژدی خنده داری باشد که در زندگی ام اندک لحظه هایی، با آنکه باز به ژرفایِ «زخمِ حیات» پرتاب شده ام، درست در همان دم، «اکنون» از سرشاری اش آبستن می شود و زندگی از جوهره ی خود قطره ای کوچک بر روح و قلبم می چکاند تا همچنان به «بودن» مومن بمانم.

امروز داشتم پوشک پیرمرد را عوض میکردم که این حال و آن «آن» سر رسید و لابد کسی باورش نمیکند اما چه باک: آن دم، صاعقه ای بود که بر من، من را چون تکانه ای هولناک لرزاند و روحم را آتش زد: این لهیبِ آتشِ بصیرت افزا و میرنده، زندگی ام را در چشم برهم زدنی چنان از پریِ شور و اندوه لبریز کرد که من گویی از هم گسیختم. مثل ذراتی شدم غوطه ور در خلاء. تمام این لحظه ی مکاشفه گون و اندوه آور و زیبا دو ثانیه هم نپائید. و من پر شده بودم از چیزی که زیباست اما اندوه آور و ورای طاقتم، چیزی در وصف نیامدنی که باید تا آخر همر در درونم زندانی می ماند. تحمل این یکی از من ساخته نبود و بعد بی پروا از پیرمرد گریستم و او با برقِ شفقتِ نگاهش من را نوازش کرد و تسکین داد.

من و او همواره با زبان سکوت با هم سخن میگوئیم چون پیرمرد تکلمش را از دست داده: پیرمردی بدون تاریخ و گویی یک موسیقی بی صدا! تشنه اش بود و با اشاره آب خواست. قدغن کرده اند برایش آب خنک و سرد ببرم اما دستکم یک امروز را از دستور سرپیچی کردم. آب خنک را که به پیرمرد نوشاندم،صورتش و چشمانش از هم شکفت: لابد خنکای آب مثل رودی در درونش جاری شده بود. و من چند دقیقه ای دلخوش به این رویای کوچک شدم که آب هم جانش را و هم روحش را خنک کرده؛ روح رنجدیده اش را.

یکی دو ساعتی کشید تا کارهای کوچک پیرمرد را انجام دادم: غذایش دادم. کیسه سوندش را خالی کردم و از این کارها. نشستم و بعد از نهار در خیره گیِ به گلدان زیبای روبرویم یکجور تداعی ذهنی به خاطرم آورد که باید به درونِ گرمای دلچسب این واژه ها بخزم: "هولدرلین مردی ست که برقِ خداوند او را گرفته است. او از میان آتش آمده." مارتین هایدگر. میگذارم تا این کلام شگفتی آورش در درونم رسوب کند تا بعد، آنوقت که زمان راستینش رسید معنایش بر من مکشوف شود. شاید هم نه. میکوشم چهره هایدگر را به یاد بیاورم  و از خودم می پرسم: آیا تصادفی بود یا از حماقتی بعید که هایدگر به آغوش نازیسم کشانده شد؟

هر چه که باشد اما این لحظه ای با معنا و تلخ از تاریخ تفکرِ بشر باید باشد: وقتی که از یک طرف علم گرایی افراطی (با آنهمه کوشش علمی که رشته ای میساخت که کودکی اش را باید در کوشش های فکری فیلسوفان یونان باستان بازجست شاید هم یکجور پیرمردِ کودک وار)، و از سوی دیگر رگه هایی از بینش نیچه (منعکس در کیش شخصیت نازیسم که هیتلر را ابرمرد موعود جلوه میدادند) و مردی فرزانه و غنی از حسِ هستی و انسان گرایی همچون هایدگر را - که گویی تمامی فلسفه غرب را پای میز محاکمه آورده بود، همگی در یک مغاک هولناک و در سیاه ترین و نازدودنی ترین لکه ای که بر تن زمین نشسته یعنی "نازیسم" در هم تلاقی می کنند!

و آن زخمی که اینهمه مقرر بود درمان و تسکینش باشد، به یکباره چون دهانی گشوده شده و همه را می بلعد. همه را، بجز آن ذرات نورانی را که زاده شده از خاکستر وجود اینان در هماره ی تاریخ و در تمامی کائنات پخش و منتشر خواهد بود (در علم گرایی نازیسم همین بس که آشوویتس،داخائو و دیگر اردوگاه های مرگ نازی  چیزی نبودند جز سلاخی صنعتی و ماشینیِ انسان. استالین اما همچنان با دندان قروچه ای خشم آلود، برای سلاخی آدم باید به یکجور تعاونی انسانی متوسل میشد: کارگرانی که بجای کالا یا ارزش اضافی، جسد تولید میکردند.) و لابد در همان لحظه ی تلخ و اندوه آور بود که گویی مرکز ثقل همه چیز از هم گسست و ما همگی خود را غوطه ور در سیاه چاله ای سرگیجه آور از همه چیز و هیچ چیز،پرتاب شده یافتیم: در یک نامتصورِ هولناک یا شاید هم نقطه صفرِ خدا!

روزنوشت های یک پرستار کم پول - همین تابستان ۱۴۰۰