مدتی بود که پدر و مادرم یقه منو گرفته بودن که تو دیگه الان وقت زن گرفتنته و باید بجنبی و زن بگیری و بچه دار بشی وگرنه سنت میره بالا و سخت گیر میشی و حوصله بچه رو نداری و غیره.
- پسر جان, تو الان گلت تو گلدونه, شمعت تو شمعدونه و قندت تو قندون. فقط یک زن کم داری که تکمیل بشی!
منهم با شوخی میگفتم که, "نه مامان, تقصیر من نیست, دختر خوب گیر نمیاد و اینهایی که تو کلوب و دیسکو میبینم زن زندگی نیستن و شبها تو تاریکی خوب بنظر میان ولی صبح یک شکل دیگه هستن. حالا شما اگر توی دوستان و آشنایانتون کسی را دیدین, از من تعریف کنین و بعد هم شماره اش رو برام بگیرین. بقیه اش با من.
مدتی گذشت و پدرم زنگ زد و بعد از صحبت از کار و فوتبال و غیره, اشاره کرد که در مهمانی خانه فلانی با دکتر "اندیشمند" مشغول صحبت بوده که دکتر تعریف از خواهر زاده اش کرده که در سن ازدواج است و آماده, و از قضا در نزدیکی من هم زندگی میکنه و پیشنهاد کرد که "بچه ها" با هم آشنا بشن و شاید از هم خوششون بیاد. پدرم بعد هم اضافه کرد که بنا به گفته دکتر, دختر خانم چشمان جذاب الیزابت تایلوری دارن و خیلی پر طرفدار.
من همین که چشمان الیزابت تایلوری را شنیدم حسابی رفتم تو رویا و دیگه بقیه حرفهای پدرم را نشنیدم و سوال نکردم که دختر خانم چند ساله شه, تحصیلاتش چیه و الان چیکار میکنه. شماره تلفن طرف رو گرفتم و روز بعد بهش زنگ زدم و برای هفته بعد, در بعد از ظهر شنبه در هتل پالاس قرار ملاقات گذاشتم. قسمت لابی هتل پالاس خیلی قشنگ و رمانتیک و جای آرومیه و معمولا یک پیانو نواز آهنگ های ملایمی میزنه و برای حرف زدن و آشنا شدن کاملا ایده آله.
ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با سر و وضع مرتب وارد لابی هتل شدم و دور و ور را نگاه کردم. سر یک میز دو تا خانم که به قیافه شون میومد ایرونی باشن نشسته بودن و بعد از مدت کوتاهی یکیشون دست تکون داد که برم سر میزشون. مونده بودم که چرا دو نفرند. وقتی که نزدیک شدم و سلام کردم, خانم جوان تر خودش را معرفی کرد و گفت که خانم دیگه مادرش هست! مونده بودم که چرا مادرش رو با خودش آورده. شاید ترسیده بوده و فکر کرده که قراره که با یک مرد ایرونی سبیل کلفت توی هتل ملاقات کنه و ممکنه کار به درازا بکشه و به کمک مادرش احتیاج داره!
از حق نگذریم, چشماش برنگ چشمان الیزابت تایلور بود ولی هیچ شباهت دیگری به اون مرحومه مغفوره نداشت. مادرش یک نگاهی به سر و پای من کرد که فقط خانم های میانسال ایرونی قادر هستند که با همچنین نگاهی یک تخمین دقیق در باره ارزش و ماهیت یک فرد بزنن. نگاهش از ماشین X-Ray قوی تر بود و مثل یک MRI تمام بدن بود!
بعد از ۲-۳ دقیقه صحبت خیلی زود به این نتیجه رسیدم که این ملاقات به جایی نخواهد رسید و همش فکر این بودم که به پدرم چی بگم و او جواب دکتر را چی بدهد که دلخوری پیش نیاید. گارسون نوشیدنی ها رو آورد و مدتی کوتاهی بعد از آن, مادر و دختر هر دو دست تو کیف هایشون کردن و پاکت های سیگار رو در آوردن. الیزابت تایلور یک فندک شیک و گرون را در آورد و گویا منتظر من بود که سیگار هایشون را روشن کنم. ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و طرف دیگر رو نگاه کردم. ته دلم حسابی خوشحال شدم چون یک راه فرار آسان برایم باز شد. میدونستم که اگر به پدرم بگم که نتنها دختره سیگاری بود بلکه مادرش هم سیگار میکشید, پدر فوری بمن خواهد گفت, "دیگه بقیه اش را نگو, فهمیدم. عجب آدمهایی پیدا میشن که جلوی خواهر و خواهر زاده ی سیگاریشون رو نمیگیرن!"
دیگه از اونجا به بعد خیالم راحت شد و نطقم باز شد و از اینجا و اونجا گفتم و جوک گفتم و شوخی کردم. بعد از حدود یک ساعت به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم. مادرش با عجله گفت که شنیده در نزدیکی اینجا یک رستوران خوب چینی هست و ازم پرسید کی آیا آدرسش را بلدم یا نه. منهم بروی خودم نیاوردم و زدم به چاک.
درس اخلاقی که آنروز گرفتم این بود که فریب چشم الیزابت تایلوری و یا سوفیا لورنی را نخورم. زن ایده آل یک معشوقه است در آشپز خانه, یک مدیر است در اتاق خواب و فردی توانا برای سفارش غذاست در اتاق نهار خوری!
زن ایده آل یک معشوقه است در آشپز خانه مرا یاد فیلم پستچی با شرکت جک نیکلسون و جسیکا لین انداخت
معیارهای آدمها روی کاغذ، غالبا هفتمن مثنویست، ولی به جای جایاش که میرسه فقط باید به دل بشینه...
خیلیام شیرین بود فرامرز خان:)
به یک خانمی هم از فامیل ما پسری درس خوانده و رومانتیک معرفی کرده بودند که همش به هنر و شعر و نقاشی فکر میکند. خلاصه دختر عین شرکت کنندگان در کنکور قبل از ملاقات در باره عطر و ادوکلن و شعرا و نقاشان مطرح و مکاتیب هنری و ............... سرچ کرده و خونده بود.
از قضا در موقع ملاقات انگار 99 درصد صحبتهاشون صرف غذاهای ایرانی و انواع کباب شده بود و آقای مربوطه همش راجع به کباب های ایرانی صحبت کرده بودو ........... خلاصه ازدواج سر نگرفت............ اما اون خانم جمله معروفی بعد از پایان دیدار به پدر و مادر و ........خلاصه همه سئوال کنندگان فضول گفته بود :
اگه میدونستم پسره این قدر شکموست.... چند تکه کباب لای موهام پنهان میکردم تا بوی کباب بدهم.............من فقط کباب ها را عادت داشتم بخورم و لذت ببرم ...... دیگه طرز تهیه شونو نمیدونم....... فکر میکردم همش در باره شعر و قصه و داستان صحبت کنیم.
خیلی لطف دارید, شان, نگارمن و سیروس عزیز. خجالتمون دادید ...
فرامرز جان چه خوب نوشتی، تا دلت بخواهد ـــ این حقیرِ گولِ همین چشمها را خورده است، دیگر مجالی برای تنفسِ آزادت نمی گذارند، پدرسوختهها شب و در میانِ رویاها نیز به سراغت آمده و انتظاراتِ ماچ بازی و دیگر اتصالاتِ بدنی از آدم دارند.
بله شراب عزیز, دو چشمون سیاه کار دست من داد.
چه بیتابُم برای خنده ی تو
ببین ماهم شده شرمنده ی تو
ندارَد کَس خبر از این دل من
تو رفتی من شدم بازنده ی تو
آخ دو چشمون سیاه کار دست من داد
همه بود و نبودُم رفته بر باد
بهار اومد چرا یارُم نیومد
دل ساده چه آسون دامت اُفتاد
آخه عشق، منو دیوونه کرده
چقدر تنها بمونم، یار من بر نگرده