مسابقه انشای ایرون

 

مرد آرزوهای اون تابستون من!

نگارمن

 

ما خیلی وقتا جمع می‌شدیم شاهرود و می‌رفتیم ده و چند روزی رو هم اونجا می‌موندیم. یکی از بهترین دل‌خوشی‌های ما بچه‌ها رفتن به سرچشمه‌ی خان‌آب‌ی ده بود که مسیر سنگلاخش از کنار دیوارای گِلی خونه‌هایی می‌گذشت که پرچیناشونو با بوته‌های خشک شده‌ی اسپند بیابونا پوشونده بودن. هنوزم صدای سم اسب‌ها، روی سنگ‌فرشِ این کوچه‌باغا توی گوشام زنگ می‌زنه و آهنگِ  دل‌نوازِ سواری که صبحِ سحر برای خوش‌کردن اوقاتش زمزمه می‌کرد. نهرِ آب از لابلای درختای سنجد برای خودش راه باز کرده بود که گاهی باریک و گاه پهن می‌شد و یه جاهایی درختا خم شده بودن روی نهر و پل درست کرده بودن و ما عاشق این بودیم که از روی تنه‌ی این درختا اینور و اونور نهر بپریم که خیلی وقتام خیس با زانوهای زخمی برمی‌گشتیم خونه‌باغ.

همیشه از مزرعه‌ی کنارِ نهر، سیب‌زمینی می‌کندیم و همونجا لای آتیش هیزمای اجاق‌سنگی کبابی‌شون می‌کردیم. بین باغ‌های ده هیچ دیوار و حصاری نبود و با اشتیاق می‌رفتیم بالای درختایِ باغ غریبه‌ها زردآلو و گیلاس می‌چیدیم و هیچ باغبونی هم دعوامون نکرد!

پسرِ بزرگِ سرایدار خونه‌باغِ ده که اسمش الله‌وردی بود همیشه رئیس بود و اختیار داشت که همه‌جوره ما رو راه‌بری کنه. به نظرش ماها یه عده بچه‌‌شهری ترسو بودیم که حتی از سگِ گله هم می‌ترسیدیم و چون نمی‌دونستیم که آب‌دزدک زیر کدوم قلوه‌سنگ قایم شده پس دنیا رو نمی‌شناختیم. ما سلیقه نداشتیم چون سرشیری رو که بوی گوسفند می‌داد نمی‌خوردیم و از زنبورا فرار می‌کردیم چون نیش داشتن. ما بلد نبودیم که اسب رو از توی رودخونه‌ها راه ببریم یا از راه باریکه‌ی کناره‌ی کوه. وقتی اسب ما با دیدن مار رم می‌کرد ما فقط جیغ می‌زدیم و اون ما رو بغل می‌زد و می‌کشید روی اسب خودش! الله‌وردی همه‌ی این کارا رو بلد بود. اون از هیچی نمی‌ترسید‌ و الله‌وردی اون تابستون شد مرد آرزوهای من!

گاهی‌ام عاشقی به سادگیِ خوندنِ یه قصه‌س، همین…