مسابقه انشای ایرون 

 

"مردِ بی نام" (براساس واقعیت)

برای راحیل

مرتضی سلطانی

 

به شیشه انگار که ها کرده باشند گَردی کهنه نشسته بود که با آستین پاک کردم و حالا دیگر تصاویر لرزان و شبح آلود نبودند! آن تو، مرد روی جعبه ی نوشابه ی برعکسی نشسته بود. دگمه ی یقه ی لباسش را بسته بود که رعایت عادتی دیرین بود برای رسمی کردن ظاهر فقیرانه اش، صورتش هم با آن تکیدگی و چشم تیره و ته ریش به "هری دین استنتون" می مانست که از میان فیلم "پاریس تگزاس" آمده باشد اینجا؛ و حالا سرش را بالا کرده بود و دو مردی را که جلویش ایستاده بودند نگاه میکرد. از این دو مرد، یکی شان سربازی با لباس پلیس بود که روی کاغذ گفته های مرد را تقریر میکرد و آن دیگری مردی بود با لباسی شخصی و بیسیمی که محکم در چنگ گرفته بود و بازجو بود. چشمان مرد خالی بود،انگار که خاکستری. از لای باز مانده ی در صدایشان می آمد اما نه همیشه واضح.

مرد قبل از جوابش به بازجو، سینه اش را اندکی باد کرد و نفسش را به بیرون فوت کرد، لابد با این امیدِ لرزان که با این فوتT دلهره اش را نیز از درونش بیرون بریزد. بعد همراه با تلاشی برای حفظ خونسردی گفت که چطوری دختر ده ساله اش را خفه کرده. عجیب بود که در این روایتش گاهی به جزئیاتی بدرد نخور هم وفادار می ماند: مثل اینکه شام آبگوشت داشته اند یا اینکه کفش های دخترش صورتی بوده و که او پریروز برایش خریده.

می شناختمش، همسایه مان بود. در فضای سبز شهرداری کار میکرد و همیشه بی سروصدا می رفت و می آمد، کم حرف و بی آزار و آنقدر آرام و نادیدنی بود که پنداری نیست. شایعات مشکوکی هم پیرامون زنش پیچیده بود؛ چنان که همه قانع شده بودند: زنک خراب است.

باید کلمات مرد را که انگار در هوا غیب می شدند بهم چنان میدوختیم تا برخی چیزها را بفهمیم مثل اینکه "دخترک را با روسری خفه کرده و نمیداند چرا! شاید شیطان به جلدش رفته و شاید هم از فرط فلاکت! اما نه فقر و نداری هم نبوده!" بعد قسم خورد که با اینهمه دخترش را که همیشه شاگرد ممتاز هم میشده خیلی دوست داشته. اینرا که گفت بازجو با تحکم نهیبش زد: "قسم نخور! قسم نخور." پیداست اکراه دارد مقدسات را از دهان مرد بشنود نه آنکه قسم خوردن را مذموم بشمرد؛ البته رویهمرفته رفتارش با مرد بیشتر جدی بود تا خبیثانه و بیرحمانه.

بعد بازجو ما را که دید با حرکت دستِ بیسیم بدستش فهماند که از پشت شیشه کنار برویم. رفتیم، اما انگار وسوسه ای مقاومت ناپذیر باز واداشت که دزدانه از گوشه شیشه دیدن این صحنه را از دست ندهیم: حالا مرد با چشمانی که انگار سفید شده، گوش که به سوال بازجو میداد، مثل پرنده ای دلواپس که سَرِ جویی غریبه نشسته باشد تند تند سرش را اینطرف و آنطرف میکرد و دو سوی خودش را می پائید: فکری شدم انگار میخواهد خیالش جمع شود که شانه هایش سر جایش مانده یا نه.

از شغلش پرسیدند و اینکه به دخترش نظر هم داشته؟ آمد قسم بخورد اما از ترس زبانش نچرخید و کلامش مثل موجودی له شده از دهانش بیرون پرید. بعد گفت که نه اینطور نبوده و او دخترش را دوست داشته و بی آنکه چیزی پرسیده باشند گفت: "یعنی برا نداری نبود کشتمش... معصوم بود." سرباز نهیبش زد: "بدبخت اعدامت..." بازجو رو به سرباز، بیسیم را جوری جلوی صورتش نگه داشت که آنتن آن جلوی بینی اش علامت سکوتی باشد برای سرباز تا فقط تقریر کند.

مرد عرق زیرگلویش را پاک کرد و برای اولین بار نگاهِ هراسان و گیجش را دوخت به ما. نگاهش مثل نیزه ای که از میانه ی چاهی یا مغاکی پرتاب کرده باشند تا بیخِ تخم چشمم رفت!

بعد باز حواسش را داد به بازجو که پرسید: "اسم خودت گفتی چیه؟" مرد، فکورانه نگاهش را به بازجو داد و گفت: "چیز... نه" بعد گیج و حیران دستش را به پیشانی عرق کرده اش کوباند و با لکنت، تته پته ای کرد و گفت: "رضا... نه.." بازجو محکم سرزنشش کرد: "اسمت؟ اسم خودتو نمیدونی چیه؟" مرد آب دهانش را تندی قورت داد و گفت: "ر... نه. بخدا یادم رفته..." بعد نگاهِ گیج و ترسانش را از بازجو گرداند بسوی سرباز و باز به بازجو و در آمد که: "یادم نمیاد اسممو.... علی بودم؟"

و مرد براستی هم در جواب آسانترین سوال درمانده بود و اسمش را پاک از یاد برده بود! بازجو گویا از سرباز خواست کاغذ را نگاه کند. نیم ساعت بعد که بعدازظهرِ بهاریِ کوچه را نسیم خنکی دلچسب میکرد مرد در معیت دو سرباز و دستبند بدست، زیرِ نگاه کنجکاو همسایه ها که جلوی خانه هایشان ایستاده و پچ پچ میکردند،از کنار دیوار به کوچه کناری پیچید، چنان که گویی سایه ها او را بلعیده اند: مردِ بی نام را!