«ونوس ترابی»

 

(از دو قسمت قبل بخوانید)

صدای خانم‌بزرگ، زن خان در تالار می‌پیچد. طواف پسرِ پالوده از خونش تمام نمی‌شود. قربان صدقه کبودی مانده از لگد قنداق تفنگ شکاری روی کتفش می‌رود. دستور کباب‌ترش و شربت به‌دانه و خرمای سرخ شده در روغن حیوانی و کنجد به مطبخ‌خانه می‌دهد. انگار از اسفند بدش می‌آید. فحشی بار کلفت‌ها می‌کند و می‌دهد پنجره‌ها را چارطاق بازکنند و کنج به کنج عمارت، عود بگیرانند و عنبر در سوراخ سمبه‌ها کنند.

چه کنم؟ گیجم. دستپاچه. گم و گور. غریبه. غربتی.

لحاف از دستم می‌افتد در بهارخواب. به قول خانم جانم باید طاهر شود. آخر که می‌داند پرنده‌هایی که قطره‌چکانی قضای حاجت حواله این طاق و این بهارخواب می‌کنند از کجا قوت خورده‌اند. حلال بوده یا نه! خاله‌جانم حواسش به این مقولات بیشتر بود. ما فقط می‌بردیم و می‌شستیم و پهن می‌کردیم در آفتاب. تنور خدا همه چیز را طاهر می‌کرد. عمه‌جانم می‌گفت.

لحاف را جمع می‌کنم. می‌روم سراغ چادری که در دولاب پیدا کرده بودم. نمی‌دانم برای چه آنجا گذاشته‌اند. کسی که رو نمی‌گیرد اینجا. اهل نماز هم نیستند. بقچه‌اش کنم برای لحاف. باید به دست نوکر کلفتشان برسانم تا ببرند رخشوری.

مشغول لحافم که صدایش می‌آید.

از قربان صدقه‌های مادرش عاصی شده. به دختر مطبخ‌چی می‌گوید که برایش آب گرم کند. دختر چند ساله است؟ چه سؤالی آمد به ذهنم. کلفت است دیگر. دهاتی و مطیع. اما باید برای شوهر من آب ببرد. لابد برایش کیسه هم می‌کشد تا چرکش درآید؟

نگاهم می‌افتد به آینه. نقطه‌های ریز سیاه زیر ابرویم زده‌اند بیرون. بد ترکیبی شده. موهای تاشده زیر پوست و فشار برای شکافتن اما بیرون نیامدن. مثل من که شنا نمی‌دانم!

موهایم را صاف شانه کرده‌ام اما چرک‌مرده و گربه‌شور می‌زند. دامن سبز پلیسه‌دار با پیراهن چلوار تیره که رویش گلهای نارنجی کوچک، شلخته تکه‌دوزی شده‌اند، به کل این عمارت فحش چارواداری‌ست! کار آبجی مهلقا باید باشد. همیشه بی‌سلیقه‌ بود. از دماغ همیشه آویزان بچه‌هایش پیداست. هرچیز دم دستش بیاید می‌پوشد و رخت بچه‌هایش به صندوق لباس تعزیه‌چی‌ها می‌ماند. چطور شد خانم‌جان داد برای تازه عروسی که من باشم، مهلقا رخت و لباس بدوزد؟

سه دکمه بالای پیراهن را تند باز می‌کنم. چشمم می‌افتد به ناخن‌های حنا گذاشته‌ام. یک خط سفید از پایین ناخنم زده است بالا. این یعنی از عروسی‌ام چند روز می‌گذرد. دارد کمرنگ می‌شود حنا. بخت، روی ناخن‌هایم هی غروب و طلوع می‌کند.

انگار که کهنه حیض باشد، لباس را مچاله می‌کنم لای بقچه لحاف. زیرپیراهن سفید با یقه توردوخت به تنم کیپ شده است. گردنبند هدیه عموجان یک‌وری افتاده روی شانه‌ راستم. بوی خون می‌دهد. رد انگشت پسرعموی شیرینی‌خورده را روی تیره گردن و استخوان کوچک برآمده حس می‌کنم. موش زیر پوستم می‌دود. بازوهایم را با دو دست بغل می‌کنم. یادم رفته بود گردنبند را دربیاورم. دنبال سگکش می‌گردم. دستی داغ به کمکم می‌آید. نگاهم پخش می‌شود روی آینه. خانم‌بزرگ است که دارد کمک می‌کند گردنبند را باز کنم. سلامم به یتیم‌ مانده‌ها می‌ماند. جواب نمی‌دهد. گردنبند باز شده را جمع می‌کند کف دستش. می‌گذارد روی طاقچه کنار آینه شمعدان عروسی. نگاهش روی شانه‌های لختم شره می‌کند و می‌ریزد لای پلیسه دامنم.

-شوهرت اومده!

چشمم رج خورده در تار قالی. دستش را می‌برد زیر چانه‌ام.

-می‌دونم می‌دونی!

دهانم خشک است و کف طاق کام می‌سوزد.

-به من نگاه کن!‌ خوف نکن بچه! پسرم جوونه اما نادون نیس. می‌دونم حالیته چی می‌گم!

پشت سرش صفیه با جعبه‌ای می‌آید تو. هنوز منگ لحن صیقل خورده زن خان‌م. نه از نیشگان پستان خبری هست و نه تشر هفته پیش از عروسی. نه خواهر مادر و ایل و قبیله‌ام را لیچار می‌بندد نه پشت اسمم پشکل دود می‌دهد.

صفیه به اشاره‌اش جعبه را باز می‌کند. رخت و لباس نوست. چند جفت کفش و یک بقچه لباس زیر. سرمه و سرخاب و عطر هم لای یک روسری ابریشمی پیچیده که خودش دانه‌دانه می‌گذارد روی عسلی کنار آینه.

-صفیه، برو برای آقا سدر ببر. بذار پشت در و زود برگرد مطبخ. صدات کردم به دوبار نرسه فقط.

دکش می‌کند. صفیه فقط سری به نشانه چشم تکان می‌دهد. پوست کش‌آمده زیر گلویش پاندولی می‌شود. همان پوست عجیب که آدم نمی‌داند از پیری‌ست یا گوشتی که آب رفته است. می‌رود بیرون. زن خان سرمه را برمی‌دارد و بی‌آنکه چیزی از من بپرسد به چشمم نزدیک می‌کند.

-چشمام نگه نمی‌داره!

اولین بار است که جیک می‌زنم. نفسش می‌خورد به بالای لبم.

-عادت می‌کنی!

سعی می‌کنم پلک نزنم. کاری نیست. چشمم جفتک می‌اندازد.

نگاهم می‌کند.

-گاهی باید سیاهی رو به چشمت فرو کنی. این تویی که بهش می‌گی چیو قبول کنه! پس بخواه تا سفیدی چشمت بیشتر خودشو نشون بده.

در سرمه‌دان را چفت می‌کند.

-اما چشم سفید نباش!

تیرش را می‌زند. زنِ چشم سیاه در آینه می‌گوید بخند! لبخند می‌زنم. فهمید خوشم آمده، ابروی راستش کمی بالا می‌رود.

-دیگه اون لباسا رو نپوش. یا بده به کلفتا یا نگه دار واسه ییلاق و کلبه شکار. من برات لباس انتخاب می‌کنم تا وقتی یاد بگیری عروس خان یعنی چی. شبا هم با لباس خواب می‌خوابی. اونی که ایل و تبارت دادن رو بذار دولاب. من می‌خوام واسه پسرم ابریشم بپوشی!

«واسه پسرم» طبل می‌گیرد در استخوان پا.

-الانم اون دست لباس ترمه رو بپوش. اولین روزه. باید رخت تمیز ببری واسه «شاهو». نمی‌خوای که کلفت واسه شوهرت رخت ببره؟

شاهو. عروس شده بودم و اسم شوهر را نمی‌دانستم. همه «خان‌زاده» یا پسر خان صدایش می‌کردند. کسی جرئت نداشت. دهانشان زیادی کوچک بود انگار. شاهو با «شهریار» پسر کشته شده خان قرابتی جز شین نداشت. شاهو می‌چسبد یک طورهایی. دهانم را گرم می‌کند. زبانم را می‌چلاند. مثل خرمالوی کال باغ عموجانم. مثل شاهی‌های باغچه خانه‌مان. مثل شاه‌نشین عمارت اربابی.

زن خان چیزی خنک اما چرب زیر لاله گوشم می‌مالد. بوی نعناست. نه! دارچین دارد. یک انگشت در گلاب هم زده است شاید.

-زیر گوش و روی مچ‌ها!‌ یادت نره!

خودش بوی لیموی تازه می‌دهد. شاید هم صابون. دست‌هاش عطر زیتون دارند. می‌دانم که صفیه برایش چرب می‌کند.

موگیر را از دهانش می‌گیرد و طره‌ای از کنار شقیقه‌ام می‌قاپد و همانجا با موگیر سنگ قلابش می‌کند. نوک موگیر پوست سرم را می‌خراشد. اما با آن گل درشت زرد مانده کنار صورتم در آینه، درد از یادم می‌رود.

-لباس شاهو رو صفیه تا دم در حمام برات میاره. ده قدم نرسیده به حمام،‌ ازش می‌گیری. کلفت جماعت به دو جا نباس نزدیک شه: یکی حمام یکی اتاق خوابت. از من به تو نصیحت!

-اما...من خجالت می‌کشم خانوم!

براق می‌شود.

-من خانم بزرگم. این یک. دوم...هفته قبل عروسی که یادت نرفته؟ اومدی شوهر نه مهمونی. چشم و گوش به دست و دهن شوهر. نه نمیاری. ناز نمی‌کنی. قهر و لب ورچیدن هم غلاف! همین زنی که داره موهاتو شونه می‌زنه و عطرمالیت می‌کنه و واسه چشات سورمه می‌کشه تا پسرشو بکشونی توی بغلت، اگه ازت خطا ببینه، می‌شه هند جیگرخور. من هنوز از فک و فامیلت بدجور زخم خورده‌م. همیشه یادت بمونه.

 

آنقدر تنم در رخت ترمه کیفور است که بی‌رگ شده‌ام. غیظ زن خان مثل عرق از پوستم می‌زند بیرون.

رسیده‌ام به در حمام. صفیه خودش لباس‌ها را می‌گذارد روی طاقچه زیرزمین و فرار می‌کند. کارم را راحت کرد. نگاهش را دوست ندارم. مثل نفت مانده در چراغ گردسوز است که می‌سوزد و چربی و دوده‌اش روی در و دیوار می‌ماند.

نمی‌دانم باید در بزنم یا صدایش کنم. خدا می‌داند که لال شده‌ام. خاک بر سرم. پاهایم از زیر بار سنگین خجالت و زبان‌قفلی دارد می‌زند بیرون. یکهو صدایش می‌آید:

-بابا چی شد پس؟ رفتین نخ بریسین واسه لباس؟ اعظــــــــــــــــم؟

اعظم باید همان دختر مطبخ‌چی باشد که آب را برایش گرم کرده بود. باز مورچه می‌دود زیر پوستم. جرئت می‌کنم و آرام ضربه‌ای به در آهنی حمام می‌زنم. بوی سدر و صابون می‌آید. قلبم شده آن لقمه سردلی که نه پایین می‌رود و نه بالا می‌آوری‌اش.

-آوردی؟ بذار روی صندوق. تمیز باشه‌ها.

سردم می‌شود یکهو. این‌بار دو ضربه به در می‌زنم.

-مامان تویی؟ چرا صدات درنمیاد؟

بعد تو بگو ترسیده باشد یک بسم الله بلند می‌گوید. می‌خندم. جن هم اینطور نمی‌رود سراغ بیچاره‌ای در حمام. دلم می‌سوزد. آرام در را باز می‌کنم. بخار می‌پیچد در صورتم. هنوز زیر آب است که مرا می‌بیند و فی‌الفور دستش را سد می‌کند جلو و داد می‌زند:

-هوی! به چه اجازه اومدی تو؟ کییی تو اصن؟

تکان نمی‌خورم. سرم پایین است. همانطور ایستاده، لباس‌هایش را گرفته‌ام روی دست. انگار که چیزی فهمیده باشد، فقط نگاهم می‌کند. بعد آب را با یک دست می‌بندد. دست دیگرش هنوز مانده سرجای قبلی.

حوله سفید را گذاشته‌اند روی لباس‌های تمیز. آرام حوله را برمی‌دارد و می‌پیچد دور پایین تنه‌اش. شانه‌اش کبود است.

هیچ نمی‌گوید اما نگاهش روی تنم ماسیده است. عرق می‌کنم. از شرم یا بخار

بوی دارچین و نعنا و گلاب از حجم سدر می‌زند بیرون...

 

ادامه دارد...