خیالت راحت شد زن تهرونیا شدی؟!
نگارمن
ما عادت نداشتیم توی خونهمون خواستگار بیآد یعنی یه جورایی زشت بود اگه جوابمون مثبت نبود خودمون رو به دردسر بندازیم و مردم رو بیخودی زابهراه کنیم!
بابا و مامانم داستان انتخاب و اینا رو به خودمون سپرده بودن تا هر موقع موضوع جدی شد تو خونه عنوانش کنیم و از اون طرف آداب شهرستانی بودن پدرم قیدوبندهایی رو بهمون تکلیف میکرد که میبایست با آدما یکرنگ باشیم و سازگار تا مبادا فکر کنن ما ازشون جدا هستیم.
من خیلی شیطون بودم و همه جور خواستگار داشتم، خواهرم میگفت از بس با همه میگی و میخندی مردم فکر میکنن عاشقشون شدی وظیفهی وجدانی دارن بگیرنت! یه کم سنگینرنگین باش!
جواب خواستگارای شاهرود با عمهها بود و مادربزرگم که محترمانه عذرشونو میخواستن. یه روزی مادر یه سبزیفروش توی فلکهی شهر زنگ زد به عمهم و منو خواستگاری کرد برای آقاتقی، که سواد نداره ولی خیلی دل پاکی داره. از بس باصفاست زنا انقدر دوسش دارن، میرن سبزی بخرن دلشون نمیآد از مغازهش بیان بیرون، میترسم بالاخره از دستم درش بیآرن و اونی که باید عروسم نشه!
عمهام بهش میگه حیف، این دختر نامزد داره وگرنه کی از آقاتقی بهتر؟! پسرای خوب شهرمون اصلا نباید برن زن غریبه بگیرن. بماند که این دختر تا چند سال بعدشم ازدواج نکرد و یکی از دغدغههای عمهم وقتی میرفت شاهرود جواب پس دادن به مادر آقاتقی بود!
سالها بعد یه تابستونی شاهرود بودیم، یه روزی آقاتقی برای خونهی مادربزرگم سبزی آورده بود و من تو حیاط بودم و داماد خونواده روی ایوون داشت کتاب میخوند، تا منو دید خیلی جدی اشاره کرد به آقا و گفت: خیالت راحت شد زن تهرونیا شدی؟! استاد دانشگاه! استاد دانشگاه! رنگ که به صورت نداری! قیافهتم که برگشته! قومات هم که شدن غریبهها، فقط واسه خاطر یه کتاب؟! خب میگفتی خودم مینوشتم! خیلی به چشمت اومده؟! ما لای کتاب سبزی میذاریم میفروشیم :)
من هم جزو خاطرخواه های شما! :) وقتی می پرسند علم و دانش بهتر است یا ثروت، جواب هیچکدام است. بهتر از همه چیز مهربانی و بخشندگی و... این حرف هاست. حالا برو پیدا کن...
مرسی جناب جاوید عزیز، منم همینجا در جمع اعتراف میکنم که خاطرخواه شمام:)
واقعا یکی از بهترین خصلتهای آدمها، صفاست
مرسی نگار من. داستان شما مرا یاد دوران بچگی و یکی از جر و بحث های پدر و مادرم انداخت که خیلی خنده دار بود. مادرم در اوج عصبانیت گفت, "من اصلا اشتباه کردم که زن تو شدم." و پدرم در جواب گفت, "برو خدا رو شکر کن که من اومدم چون فقط یک خواستگار داشتی و اونهم پسر بقال سر کوچه تون بود!"
مرسی از شما که خوندین فرامرز خان. شوهرخواهر منم همیشه سربهسرمون میذاره میگه برین خدارو شکر کنین ما پسر تهرونیا اومدیم شما شهرستونیا رو گرفتیم وگرنه شما که نمیدونستین پایتخت کجاست:):)
همین جا هم شیرینی نوشته هاتون خواستگاراهای زیادی داره ، همیشه به همراه خانواده محترم شاد وسلامت باشید نگار خانم
هم داستان مانند همیشه دلنشین و کوتاه و خواندنی همراه با طنز خوب نگار خانم و هم کامنت آقای فرامرز و خودتون خنده دار. مرسی :) :)
مرسی میمنون عزیز، به امید روزهای شاد برای هممون و در کنار هم
مرسی خانم وزین عزیز، مرسی که میخونین و برام نشونههای قشنگ میذارین
از آق تقی ها زیاد داشتیم، زیاد دیدیم، حتما عاشقِ شما بوده؛ چه شبها برایتان شعر سروده ـــ چه سحر ها از فرطِ دوری از شما نالیده و گریه کرده است،...
پاینده باشید.
دیگه نه اونقدر شراب عزیز:)
در طول تعطیلات تابستان خیلی از مادرانی که اغلب به دلیل شغل همسرشون ساکن تهران شده بودند برای پیدا کردن عروس مناسب به شهرهای محل تولدشون مسافرت میکردند. آنها دختران شهرشونو به تهرانی ها ترجیح میدادند.
دخترانی که زرنگتر بودند زودتر از همه تغییر نگاه این گونه خانم ها را فهمیده و سعی در دلربائی از مادر شوهر آینده داشتند. آنها می دانستند سرنوشتشان به موئی بنده..
گردهم آئی های ظاهرا معمولی ناگهان بوی رقابت میگرفت. خانم های خریدار در باره دخترانی که حضور داشتند و اغلبشون مشغول خدمت ؛ پرس و جوهائی از بغل دستی هاشون میکردند :
مراحل بعدی شناخت مرحله به مرحله اجرا میشد. معمولا قبل از رفتن رسمی به جلسه خواستگاری یک جلسه حمام عمومی هم اجرا میشد. خود مادر داماد و یا ماموری از طرف وی دقیقا اطاق و شاسی و چراغ ها و ..... خلاصه فنی عروس آینده را بررسی دقیق کرده و به مادر شوهر آینده گزارش میداد. گشتن دنبال خال در جاهائی که معمولا نباید باشند و بوی دهان و ...................... از موارد مهمی بودند که در گزارش تقدیمی به آنها اشاره میشد.
همه اینها به انجام میرسید. دختر مورد نظر میشد عروس تهرانی و برای زندگی به تهران میرفت. تغییر لهجه عروس تهرانی تنها ظرف سه ماه هم از عجایب روزگار بود.
میخواستم مثل شما کوتاه بنویسم. نشد که نشد.
آقای مرادی یاد کتاب «تهران قدیم» مرحوم «جعفر شهری» افتادم، کاش بیشتر مینوشتین ما رو محروم نکنین لطفا
مادربزرگم تعریف میکرد در زمان خودش در شاهرود رسم بوده فامیل داماد برای خواستگاری که میرفتن با خودشون یه دسته سبزی هم میبردن تا دخترخانم جلوشون پاک کنه و سلیقه و سامون عروس رو محک بزنن و مادربزرگ موقع پاک کردن سبزی از دست ما عصبانی میشد که همه رو حیف و میل میکنیم و خیلیام خدا رو شکر میکرد که این رسم ورافتاده وگرنه تمام نوههاش رو دستش میموندن:)
شوخی های بله برون و خواستگاری و.............. همیشه نقل مجالس بود و هیچگاه کهنه نمیشدند. مثل همین سر به سر گذاشتن شوهر خواهرتون که اگه ما بچه تهرون ها نمی اومدیم..... خواستگاری......
ما فامیلی داشتیم که تو هر گردهم آئی خانوادگی همه ازش می پرسیدند چگونه با خانم ات که دختر همسایشون بوده آشنا شده و به ازدواج انجامیده........ او هم عین راویان شکر شکن هر بار همون اتفاقو از زاویه جدید بیان میکرد............ اما جمله مشترک همه این بود : عبور از زیر نردبانی که شخصی روی اونه نحسه. یک عمر بدبخت میشید. نکنید این کار را . من کردم و زمین خوردم......... وقتی سکوت مشتاقان را میدید..... با تانی ادامه میداد:
نزدیک نوروز اواخر اسفند که همه داشتند خونه تکانی میکردند داشتم به خونه میومدم. از دور دیدم که دختر همسایه( همسر بعدیشون) نردبان گذاشته و داره شیشه های پنجره رو به کوچه را تمیز میکنه. خلاصه ایشون که داشته از زیر نردبان رد میشده دختر همسایه گفته بوده: آقا مواظب باشید خیس نشید. خلاصه این آقا پسر اون موقع هم یک آن بالا را نگاه میکنه. انگار منظره ائی می بینه که نباید میدید.
بعد هر دو پاشو تو یک کفش میکنه که الا و لله من دختر همسایه را میخواهم....... عده ائی معتقد بودند این توطئه ائی حساب شده از سوی دختر همسایه برای تور کردن این آقا پسر بوده. شوخی های از این دست تموم نشدنی بود. خیلی ها می پرسیدند مگه سرتو بلند کردی چی دیدی که نهایتا به ازدواج منجر شد.
البته خانم اش هم به وقع جوابشو میداد : تو از همون اول کفترباز بودی و تو آسمون ها سیر میکردی. اون روز کاش پام می شکست نمی اومدم شیشه کوچه را تمیز کنم. عرض کوچه 12 متر بود اما تو به قدری هیز بودی که اومدی از زیر نردبان رد شدی و گفتی : خوب برق می اندازی. کاش همون سطل آب کثیفو میریختم رو سرت. منو باش که عین یک دختر متمدن گفتم : مواظب باش آقا خیس نشی.
این شوخی ها پایان ناپذیر بودند. هر از چند گاهی انفجار خنده بلند میشد.