مادر

عترت گودرزی الهی

 

دوستی می گفت امروز بعد از سال ها با خواهران و برادرم در منزل ما جلسه داریم. خیلی دل شوره دارم. دختر هشت ساله ام موقع رفتن به مدرسه مرا بغل کرد، نگاه مخصوصی به من انداخت و پرسید:

- مامی are you ok؟

گفتم آره عزیزم، چیزیم نیست، کمی خسته ام.

دخترم به مادر من، که با ما زندگی می کند، علاقه و دلبستگی عجیبی دارد. با این که فارسی را درست و حسابی نمی فهمد و مادر هم انگلیسی را خوب بلد نیست، ولی کاملا حرف های یکدیگر را می فهمند و ساعت ها با هم به تنهایی وقت صرف می کنند و لذت می برند.

هر دو خواهرم که از من بزرگترند، قبل از برادم رسیدند. مدت ها بود آنها را ندیده بودم. وقتی برادم از راه رسید، اوضاع  کمی بهتر شد و توانستم هوای سنگین اتاق را تحمل کنم. بعد از مقداری حرف های معمولی و بی سر و ته، خواهر بزرگتر شروع به صحبت کرد و گفت:

- خوب چرا نمی رویم سر اصل مطلب؟

خواهر دیگرم حرف او را تایید کرد و گفت:

- راست میگه جشن تولد که نیامدیم. برای کار مهمی اینجا جمع شده ایم.

برادرم وسط حرف آنها دوید و گفت:

- گلی جون راست میگه، مسئله مادره،  اید فکر اساسی بکنیم. سیما که به تنهایی از عهده ی نگهداری مادر بر نمی آید، بخصوص که مادر اخیراً  مبتلا به فراموشی هم شده.

بعد رویش را به خواهر بزرگم فاطی کرد و گفت:

- تو چرا ساکتی؟ تو چه سهمی می توانی در این کار داشته باشی؟  چون سیما پیشنهاد کرده که هر سه ماه یکی از ما از مادر نگهداری کنیم که فشار روی یک نفر نباشد.

فاطی گفت:

- دور من یکی را خط بکشید، با دوتا بچه کوچک و شوهرم، که حتی حوصله دیدن مادر خودش را هم ندارد، من سه ماه که هیچ، سه روز هم نمی توانم مادر را نگه دارم.

گلی سینه صاف کرد و گفت:

- من هم همینطور، از عهده من ساخته نیست که با مادر زندگی کنم، حتی سه ماه. تازگی ها همه چیز یادش میره، یک حرف را صد بار تکرار میکنه، میره توی آشپزخونه، گاز خوراک پزی را بیخودی روشن میکنه و میره پی کارش. من یکی نیستم.

برادرم خوب به حرف های ما گوش داد و بعد گفت:

- من هم که نمی توانم. خوب، بنابراین باید راه دوم را برداریم و آن هم خانه سالمندان است. زیاد هم بد نیست. من بعضی از آنها را دیده ام. اگر زود زود به او سر بزنیم، هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.

جلسه تمام شد. آنها رفتند. موقع رفتن برادرم به من گفت:

من ترتیب کارها را داده ام، چون می دانستم امروز به نتیجه‌ای نخواهیم رسید. ساک مادر را حاضر کن، فردا می آیم و او را میبرم.

از شنیدن این حرف قلبم فشرده شد. روز بعد که شنبه بود، سرکار نمی رفتم.  بعد از صبحانه به اتاق مادر رفتم. روی لبه ی تختش نشسته بود، داشت موهای بلند دخترم را شانه می کرد. در کنارش نشستم. به موهای سفیدش نگاه کردم.  به دست های کارکرده و سالمندش نگاه کردم. چقدر قشنگ موهای دخترم را می بافت و از دو طرف بالای سرش جمع می کرد.

اشک در چشمانم جمع شده بود. مادرم گفت:

- مادر جون تو برو سر کار. من برای شام یک چیزی درست می کنم.

یادش رفته بود که مدتهاست اجازه ندارد با کارد و گاز و آتش کار کند. گفتم:

- مادر امروز شنبه است. بعد هم تو…

نتوانستم حرفم را تمام کنم.  از اتاق بیرون آمدم. از توی گاراژ ساک کوچکی را برداشتم، مقداری آب نبات و نان نخودچی تخمه کدو که خیلی دوست دارد، در آن گذاشتم به اضافه دمپایی و چند دست لباس. دلم شور میزد. برادرم قرار بود تا یک ساعت دیگر بیاید و او را ببرد. به اتاق برگشتم و با صدای محزونی که گویی از ته چاه در می آید گفتم:

- مادر ساک را حاضر کرده ام. همه آن چیزهایی را هم که تو دوست داری برایت گذاشتم. آلبوم عکس شیرین را هم برایت میگذارم که تنها نباشی...

نگذاشت حرفم را تمام کنم. با خنده گفت:

من قول می دهم دیگر گاز را روشن نکنم. زیاد حرف نپرسم. اصلا وقتی میروی  سرکار، در اتاقم را قفل کن که بیرون نیایم. خوب بگو دیگر چه کار باید نکنم؟  شام و ناهار هم فقط میلم به نون و پنیره. تنها من از شیرینی نمیتواند بگذرم.  دیروز حرفهایتان را شنیدم. اون مرضی که میگی من دارم، اسمش چیه؟ آلزامر؟ مالزامر؟ این مرض را این دو تا دختر  و اون پسره لندهور دارند که یادشان رفته مادر دارند. آخه من چه زحمتی دارم؟ قول می‌دهم از این به بعد کاری نکنم که باعث اذیت یا خجالت بشود. منو آواره نکنید!

اشکهایم سرازیر شد، بغلش کردم و گفتم:

مادر منو ببخش. غلط کردم.  همین جا می مانی، قدمت روی چشمم. قول بده که منو بخشیدی.

خنده ی شیرین کرد و گفت:

مگر چی شده؟ مگر تو چیکار کردی، چی چی رو ببخشم؟ من اصلا یادم نیست چرا باید تو را ببخشم. گذشته از این، مگه نمیدونی که من اون مرض لعنتی را دارم. اسمش چی بود؟ من که چیزی یادم نمیاد.

بعد شانه را برداشت و مشغول شانه کردن سر دخترم شد و من با سرافکندگی  ساک را برداشتم و پرت کردم توی گاراژ.