برای فوتبال، ما، کامو و مردی از سیارۀ دیگر

مرتضی سلطانی



چیست آنچه فوتبال می نامیم؟ آیا سرگرمی به ابتذال کشانده شده ایست که با مداخله پول و سرمایه به افیون توده ها بدل شده؟ چرا هنوز بیش از نیمی از جهان را اینچنین مفتون خود میکند؟ اصلا چرا فوتبال؟ ...

سوالات بیشمارند و من هم در این نوشته دعوی آن ندارم که تمام شان را پاسخ دهم. اما چیزی برآنم میدارد از فوتبال بنویسم: شاید نوعی ادای دین، یا حتی احترامی قلبی که از مهرم به پدر و عشقش به فوتبال برمی خیزد یا شاید هم انگیزه اصلی اش آنچیزی باشد که خودم بر خود تکلیف کرده ام: اینکه نشان دهم فوتبال که بویژه یکی از بزرگترین دلگرمی های اقشار کم درآمد و کارگران و در یک کلام بی چیزان عالم است، تنها یک سرگرمی نیست یا لذتی که دیگر تماما به جاه طلبی های مادی تسلیم شده باشد. نمیدانم! هر چه هست اینهمه مرا بر این میدارد نخست "آلبرکامو" را به یاری طلبم:

«خیلی زود آموختم که توپ هیچوقت از آنجایی که فکر می کنی نمی آید و این درس،در زندگی – بخصوص در پاریس که هیچکس با دیگری روراست نیست – خیلی به کارم آمد.» این جملات از "آلبر کامو"  یکی از آن فراوان جملات و نقل قولهای بجا مانده از اوست که در کنارِ میراث و دغدغه های ادبی و فلسفی اش، به موضوعی می پردازد که ظاهرا برای یک نویسنده نوبل گرفته و روشنفکر بعید جلوه میکند، یعنی به: فوتبال. علیرغم اینکه امروزه برای روشنفکران اذعان به علاقۀ به فوتبال، دیگر به سختی گذشته نیست، اما هنوز هم مواجهه ی اینان با پدیده ای که میلیونها هواخواه و میلیاردها دلار پول در آن وجود دارد،با حسی آمیخته به تردید و بدبینی همراه است. در این میان "آلبر کامو" شاید یک استثناست، او نه تنها یک فوتبالیست خوب بود بلکه فوتبال را فراتر از یک سرگرمیِ صرف، واجد ظرفیت هایی میدانست که میتواند درسهایی ساده اما عمیق دربابِ زندگی و انسانیت به ما بیاموزد؛ و حتی تا آنجا پیش رفت که بگوید: «هر آنچه درباره اخلاق آموختم را مدیون فوتبالم.»

آری "کامو" یکی از ما بود: ما «عشاق فوتبال». و من برآنم که آنچه خویشی و نزدیکی او را با ما عمیقتر میکند،اصلی ترین دلیلی ست که به زعم من او را به سوی فوتبال کشاند: فقر. در فقر البته فضیلتی وجود ندارد، شاید بجز اینکه: شما را به احتمال بسیار عاشق فوتبال می کند. "ژان لوک گدار" بود که میگفت: «برای فیلم ساختن به دو چیز نیاز داریم: یک دختر و یک اسلحه» بر همین سیاق در فوتبال نیز ما تنها به دو چیز نیازمند بودیم: دروازه (که حتی با سنگ نیز میشد درستش کرد) و یک توپ؛ بماند که در سخن "گدار" داشتن ملزوماتی فنی مثل دوربین، مفروض گرفته شده که برای محقق شدن فوتبال بدانها نیز نیاز نیست.

بواقع تنها فوتبال بود که با سخاوتمندی و درکی همدلانه،در قبال لذت و شور و لطف ناگفتنی ای که به ما می بخشید،چیزِ چندانی طلب نمی کرد و بویژه به یادمان نمی آورد که فقیریم. آنجا، آن زمین خاکیِ پر از سنگریزه و بعد، آن سبزِ بی انتها (که ما باید با گلهای زیبایی تزئینش میکردیم) خیلی زود، همه چیز ما شد. آنجا تنها عرصه ای بود که بی اجبار و اندوه و زحمتی فرساینده، شادی را در آغوش میگرفتیم و حتی لباس های کهنه و کثیفمان نیز ردای پادشاهی مان جلوه میکرد و در آن عادلانه ترین جغرافیایِ این سیاره که دیگر ثروت تضمین کننده ی برد و برتری کسی نبود ما میتوانستیم در بازی ای که خوب بلد بودیم،یکبار هم که شده درس خوبی به آنها بدهیم: و حتی با پیراهن شماره ده و در آن تابستان و گرمای تفتیده ی ورزشگاه "آزتک" همه آنها را بهم ببافیم و گل قرن را بزنیم!

ضروری ست بگویم که البته از منشِ من به دور است که بخواهم فوتبال یا هر پدیده ی دیگری را به عنوان مایملک قشری خاص(ولو کارگران و اقشار کم درآمد و فقیر) سند زده و به انحصار آنان در بیاورم،درحالیکه باور دارم فوتبال،صرف نظر از وضع اقتصادی و خاستگاه طبقاتی یا رنگ پوست و زبان و مذهب متعلق به تمام مردم است،اما این هم کتمان ناپذیر است که فوتبال بیش از همه برای ما کارگران و اقشار کم درآمد بود [و هست] که فوریت و ضرورتی چون مرگ و زندگی داشت [و دارد] و حتی بهترین بازیکنان تاریخ فوتبال: گارینشا، پله، مارادونا، کرایف، دی استفانو و مسی و رونالدو و ... از اقشار کم درآمد برخاسته و جهان فوتبال را فتح کردند.

هیچگاه از یاد نمی برم تصویرِ کارگری زحمتکش مثل پدرم را که با عجله از سرِ کارش به خانه برمیگشت،تا تنِ خسته و دردمندش را پایِ تلویزیون بکشاند،دو نخ سیگارِ "اُشنو"یِ بی فیلتر را سر هم کند و بعد با عشقی وصف ناپذیر به بازی چشم بدوزد: در حالیکه،در چهره اش دیگر خستگی نبود، ملال نبود، اندوه نبود،شادی بود و یکسره توجه و عشق و شوری که او را چنان در آن دریایِ سبز غرق میکرد که پنداری تمام زندگی اش بندِ این بازی و نتیجه ی آن است؛ پدر تصویری بود از تمام آن عشاق فوتبال از اقشار فرودست، همانها که فوتبال تنها دلخوشی و روزنه ی امیدشان در این زندگی پرادبار و تلخ است.

سوای آنچه فوتبال می آموزاند مثل پذیرشِ با متانت شکست، غره نشدن بر پیروزی (چون همواره این احتمال هست که نوار پیروزی قطع شود) تلاش برای موفقیتِ جمع و نه ارضای جاه طلبی های فردی، حفظ امید و روحیه ی مبارزه حتی تا آخرین لحظات و آموزه هایی با ارزش از این دست،فوتبال تنها پدیده ایست که همواره بهانه ای برای شادی و امید برای انسان باقی می گذارد زیرا که حتی وقتی تو(تیمت) یا تیمی که بدان علاقه داری می بازد باز هم جایی برای این دلگرمی و شادی میشود یافت که چندنفر آنجا در تیم حریف یا هواداران شان خوشحالند و شاد و امیدوار. نمی شود از فوتبال گفت و سخنی از نابغه ای چون "لیونل مسی" را به میان نیاورد: کسی که نزدیک به دو دهه نقش اول این صحنه در دست اوست.

و در این سالها بیش از هر کسی، او بوده که با نبوغ و مهارت خود بیشماری از آدمها را شاد و پر از شور و امید کرده: از متمولانی از شهرهای بزرگ گرفته تا من و پدرم و پدرانمان تا بچه هایِ پابرهنه ی دور افتاده ترین روستاهای محروم: یعنی همانها که یکی شان نایلونی راه راه به تن کرد تا پیراهن "لیونل مسی" را در تیم آرژانتین تداعی کند و باور کند که او هم "مسی" ست و مسی لباسش را به او داد. به عنوان کسی که خودش فوتبال بازی کرده و بویژه در خط دفاع،باید بگویم کم شمارند همچون این مردِ از سیاره ای دیگر یعنی "لیونل مسی" که بتوانند حتی فوتبال را که اینچنین زیباست برای هر دروازه بان و مدافعی به یک کابوسِ مهیب،رعب انگیز و هولناک بدل کند. بواقع او در بازی فوتبال از سرحداتی گذر کرده و اوجی را به نمایش میگذارد که به زعم من همچنان که "داستایوفسکی" در عرصه ادبیات.

در مقام یک بازیکنِ حریف بویژه گلر یا در خط دفاع،"مسی" در واقع تنها شما را جا نمیگذارد یا به تیم شما گل بزند، بلکه آبروی حرفه ای  و غرور و عزت نفس شمای بازیکن را به دو پول سیاه تبدیل کرده و گاهی هم با هنر خودش، از شما سوژه ای برای شوخی و مسخره شدن میسازد (باور ندارید؟ از مدافع سابقِ بایرن مونیخ یعنی "ژروم بواتنگ" بپرسید که در یک بازی از "مسی" طوری دریبل خورد و روی زمین افتاد که به سوژه خنده کاربران بدل شد و حتی به شوخی روز مرگش را روز همین بازی اعلام کردند!).

بنظرم باید فوتبال بازی کرده باشی (ترجیحا در چمن) تا بهتر بدانی که برای آنچه او در زمین به نمایش گذاشته نه تنها باید نابغه ی فوتبال که باید خودِ خودِ فوتبال باشی؛ همین واقعیت است که این سوال را که: "مسی بهتر است یا رونالدو؟" به کل از موضوعیت می اندازد. زیرا اگرچه بدل شدن به یک ماشین گلزنی چون کریستیانو رونالدو بی نهایت بی نهایت کاری ست مشکل اما برای تبدیل شدن به لیونل مسی تو بجز آن کارِ بی نهایت و بی نهایت سخت، به دو چیز دیگر هم نیاز داری: ۱. نابغه بودن ۲. اینکه نامت "لیونل مسی" باشد! در عین حال برای متوقف کردن لیونل مسی نیز تنها دو راه باقی می ماند: استفاده از: ۱. چوبِ بیس بال ۲. تفنگ شات گان!

اما با اینهمه، یعنی تمام آن زیبایی ها و ارزشهایی که درباره فوتبال برشمردم و مسی هم تجلی آنست واقفم که امروزه فوتبال - مثل خیلی عرصه های دیگر- بیش از گذشته آلودۀ نوعی عقلانیت بازاری شده که میتواند تمام آن ظرفیت ها و جنبه ها و چهرۀ زیبای فوتبال را در آبهای سرد حسابگری های مادی از تب و شور و زیبایی بیاندازد؛ حتی چهرۀ "لیونل مسی" را (که با همه نبوغش معلوم نیست چرا باید هفته ای یک میلیون و صد هزار دلار دستمزد در تیم "پی اس جی" بگیرد؟!).

از همه بدتر، تزریق پول آنهم در این قیاس، میتواند آن ظرفیتِ پیش بینی ناپذیریِ فوتبال را و رقابت عادلانه بین تیم ها را بیش از پیش کاهش داده و از بین ببرد. با اینهمه، اما من برآنم که حتی با تمام زخم هایی که این اقلیتِ جاه طلبِ سرمایه دار به فوتبال زده اند، آن جوهره ی زیبا و مردمیِ فوتبال هنوز از بین نرفته و هنوز هم فوتبال میتواند بزرگترین بهانه برای شادی و امیدِ اقشار محروم و کلیه مردمِ دنیا باشد: تجربۀ پاندومی اخیر و برگزاری بازی ها بدون حضور تماشاگران نشان داد که فوتبال بی اتکا به مردم و آن شور و عواطف و احساساتی که به آن تزریق می کنند میتواند چقدر از زیبایی های معمول خود بی بهره شده و دیگر یکی از بهترین و دراماتیک ترین و محبوب ترین و زیباترین نمایشهای عالم نباشد. در مجموع مایلم امیدم به این پدیده زیبا را همچنان حفظ کنم، زیرا بهتر است آدمی آنچه را که معتقد است به ما (اکثریتی منهای آن دو درصدِ صاحبِ ثروت عالم!!) تعلق دارد، از چنگ آن اقلیتی که دارد نابودش میکند دربیاورد تا اینکه به کل آنرا و هر امیدی به آنرا فرو گذارد.

در خاتمه، گرچه شاید قدری دلسرد کننده و تاسف آور جلوه کند، مایلم با اشاره به این مسئله این نوشته را تمام کنم که: متاثر از "آلبر کامو" که وقتی پرسیدند بین تئاتر و فوتبال کدام را ترجیح میدهد؟ و بی درنگ گفت: «فوتبال»، من نیز - دستکم گاهی هم که شده – اگر قرار باشد بین آرمان های ارزشمند و بلندِ بشری و فوتبال،یکی را ترجیح بدهم (خصوصا برای اقشار فرودست) دومی را انتخاب میکنم، نه از آن رو که این آرمانها را بی ارزش یا ناشدنی و تلاش در راه تحققِ نهایی شان (حتی وقتی از حفره ی چشمهایمان گیاه روئیده باشد) عبث میدانم بلکه چون به تجربه و به بهایی گزاف و پر از رنج دریافته ام: زندگی همواره خود را چنان بر آدم فقیر عرضه میکند که انگاری تمام آنچه آنرا ارزیدنی می کند بعدا از راه خواهد رسید؛ بنابراین از این منظر آنچه فوتبال به ما بی چیزان می بخشد را که «نقدِ» این زندگی ست و روزنی کوچک بر آنچه زندگی را ارزیدنی می کند و در یک کلام از معدود بهانه ها برای شادی و امید ترجیح میدهم به آن آرمانها با همه زیبایی  و عظمت شان که وعده ای هستند «نسیه» از آن زیبایی و سعادتی که بعدا از راه خواهند رسید.

زنده باد فوتبال و زنده باد آزادی.