مسابقه انشای ایرون

 

 

قضیه اکبر دِپویی و پاتیلِ عسل

(برای مصطفی برادرم که مثل جانم دوستش دارم.)

مرتضی سلطانی


مُری جون خودت تو این صنف بودی میدونی، کعنهو یه سرخپوست، دود واسه یه دِپوگردِ قُله (ضایعات جمع کنِ ماهر) حکمِ ناموسی فانوسی داره. یعنی اون دپو گردی که دودُ ببینه و دایورت کنه رو گُنداش، بدرد خَلاها میدون میخوره. دودُ دیدی باید قوشه کنی روش. صدی نود هیچی ام دستتو نگیره - خیلی دیگه ریده باشن تو شانست - سیم آهنیا یه تایر سوخته که دستتو میگیره که.

کاری نداریم، اون سال وضعمون دیگه خیلی عَن در طارتی بود! تو فکر کن من بودم و ممدبدپوز و حسین بدبخت و یه هُندا سی جی سند لاشه ای (که عُندُلی از محسن دَسپَس خریده بودم). حسین هم که می شناسی؟ حسین بچه شهمیر خدابیامرز. ممد هم همون لب شیکریه بودا، ممد تک چرخ هم میگفتن بش؛ که خوراکش "لیس پَس لیس" و تک چرخ بود.

حالا اونروز حسن کله ای (کله پاچه ای) وا نکرده خودمونُ گذاشته بودیم بیابون. تا صلات ظهر - خدایا یادم نیست - یه گلگیر موتور گازی بود؟ چی بود! خلاصه اینو و یه فیتلرِ "ماک" و خدا حلال کنه چارتا قوطی شامپو گیرمون اومده بود. یعنی سه تا مردِ گُنده ی زن و بچه نون بده، که عن و گوهشون قاطی شده تا ظهر، گُندا باقرم دستشونو نگرفته بود.

سرتو درد نیارم: ممد اومد چاله رو رد کنه،چشم تنگ کردم دود آبی و سیاهُ اون ته دیدم. گفتم ممد لامصب ،پاتیل عسله گِرِدش کن. ممد هم که میدونی دیگه موتور تو ماتحتشه: دست فرمونش حرف نداره لاکردار. یه وقتم با "ابرام سوسکه" با هزار یه چرخ میزد: یه چرخ، کون چرخ، یه پا رو زین، دو پا رو زین و خلاصه همه مدلی می قُلید بالا!

دردسرت ندم پلکِ چارمو هم نذاشته، ممد یکی کم کرد و گِرد و تو شونه جاده و گوله تو کَفی. رسیدیم دیدیم بابا پاتیلِ عسل سگِ کیه! یه بشکه عسلِ گَونِ خونسار بود مادر قحبه! یعنی به عمرِ دپوگردیم متاعِِ حقی مثل این ندیده بودم: فکر کن، شیرین ده کیلو سیم لُخمِ سوخته. لقمه آماده، بیا برو تو گلو. از این کابل هوایی ها بود، قشنگ تابلو بود یارو کابل دزده اومده آتیشو عَلَم کرده تا سیم ها بسوزن رفته که برگرده. ما رو میگی گفتیم تا یارو نیمده بشمار سه سفره کار باس جمع شه. حالا یارو به کنار، مالِ دزدی بود دیگه، میگرفتن یعنی کتک و جوجه کبابی که هیچی،تا بیای بگی این خر اون خر نیست یه سال باید بری تو سولاخ.

خلاصه همونم شد: ضربتی سفره جمع شد؛حسین بدبخت سرامیکی آبُ خالی کرد روش و من و ممد قشنگ سیم ها رو گوله کردیم و بچپون تو گونی و جمعش کن، دو دیقه نشده خطِ گَردِ موتورمون ده متر بالاتر پیدا بود. هیچی دیگه، به همین نام و نشون سیصد تا عسکا امام دستمونُ گرفت. تو کل ده بیست سالی که دپوگردی میرم، متاعی به این حقی به تورم نخورده بود. هر روزم اینطوری نیست که. بعدم حالا بپرسی چطور وجدانمون وردوشت؟ در جائیکه شیکم گشنه باشه دین و ایمون سیخی چند؟ بچه میگه بابا گشنه مه! من که نمیتونم بگم بابا وجدان پلو بخور که! یا همش تُخو بزن و خُرشتِ دل ضعفه! گفت بابا اونو بخر اینو بخر،یه روز میشه،دو روز میشه،سه روز میشه بچه رو سنگ قلاب کنی؛ خب آخرش تو دلش نمیگه شاشیدم تو سر درِ بابا و بابا درست کن؟!

مام اینطوریا نیست که یول باشیم که! منتها «لابد» بشی تو زندگی همینه. ختم کلوم داش مری ما "پیازمون کونه نکرد" که به این روز افتادیم. تو خطی چی میگم؟ کونه نکرد. عین این گوسفندا و اسبا دیدی؟ این داغو زدن به ما که همش تو آل و آشغالا پی نونمون بگردیم...آقا من برم. بریم، بریم ببینم شاید درِ دنیا وا بشه واسمون. یاحق.