دوم: بهار خواب

(قسمت اول را در «از بند بند عشق» بخوانید)

ونوس ترابی

 

 

جهاز نبردم. نخواستند. عارشان آمد. خانه اربابی بود و جهاز من جل و پلاس حساب می‌شد. جایی هم قرار نبود بروم. خانم خانه که نبودم. کوچ می‌کردم به اتاق پسر خان. خواهرهایم غیظشان گرفته بود. می‌گفتند اتاق تک پسر خان به تنهایی عمارت سرخود محسوب می‌شد. سهم آنها، به نقل خودشان، یک گوشه از پنج‌دری خانه مادرشوهری بود که خودش هفت هشت متر آنطرف‌تر می‌خوابید و فقط شب‌های جمعه بقچه می‌بست برود امام‌زاده یحیی تا تنی به چشمه بزند و غسلی هم کند تا به این بهانه، زن و شوهر تنها بمانند و بچه‌ای دست و پا کنند.

خانه خان از این خبرها نبود. یعنی قرار نبود باشد. اتاق‌ها علی‌حده بود و به قاعده. همه در داشت. حتی پستوها. کسی نمی‌توانست برای پسر خان تعیین تکلیف کند که کی بخوابد و کجا بخوابد و با که بخوابد.

رخت عروسی‌ام را دادند دختران شوهرنرفته باغدار خان بیاورد. شگون داشت دختر باکره، رخت عروس ببرد. برخلاف تصورم، کنیز زن خان پیدایش نشد مگر شب پیش از حنابندان. صورتم هنوز از بندانداختن‌های شلخته این و آن ورم داشت و گله به گله‌اش سرخ مانده بود. خاله‌جانم، حریره بادام و گلاب و خیار رنده شده را سه روز آزگار روی صورتم گذاشت. از دیدن ابروهای آب رفته‌ام در آینه، کلافه بودم. به قاعده یک خط بالا و پایین ابروهایم می‌سوخت. چشمم، سورمه را پس می‌داد. خانم‌جانم می‌گفت چشم بچه‌ام شده خونابه از اینهمه داغ‌ پشت داغ. نم چشم که کوتاه نمی‌آمد اما خونی هم در کار نبود. اگر قرار بود این تن بشود سدی که تیغ از دست مردهای دو خانواده غلاف کند، نه جای خون بود نه آب چشم.

رخت عروسی‌ام زرد بود با گلهای سفید. خاله‌جانم لب ورچید. شگون نداشت رخت عروس، رنگی جز سفید باشد. آبجی بزرگم می‌گفت که از روی عمد زرد فرستاده‌اند تا نشان دهند که این عروسی نباید نُقل‌گیرمان کند که وه! زدیم و عروس خان شدیم. فک و فامیلی با خان کم چیزی نبود. همانطور که دشمنی با این جماعت. زرد فرستاده‌اند که پیام را در چشممان کرده باشند. این رخت صلح نیست. پرچم شرط و گرو کشی‌ست. چیزی میان سرخ و سفید. بقیه‌ ماجرا دست ماست. هر خطای کوچک، رخت را سرخ می‌کند اما بی‌خطایی هم سفیدی به بخت و رخت نمی‌نشاند.

حالیم بود. می‌دانستم کجا و برای چه دارم می‌روم. آقاجانم اشک به چشم داشت و دو روز مانده به عروسی، زد به صحرای حریرچی و بیابان‌گردی. کار همیشگی‌اش بود. می‌رفت تا دل بتکاند. از خشم و کینه و حتی عذاب وجدان. عموجانم آرام‌تر بود. با آنکه عروس دیروزش را داشتند برای خانه خان می‌بردند اما دست‌کم این وصلت، تیغ را از گردن دو پسر دیگرش برداشته بود. خواهی نخواهی دختر دم‌بخت باید عروس می‌شد. چه زن پسرخان برای خون‌بس و چه زن مباشر و چه عیال گوسفندچران. قبح و واویلایی در وصلت شرعی نبود. بهانه‌اش اما و اگر داشت که آنهم بعد از چندماه فراموش می‌شد.

صدای دهل می‌آمد. داریه می‌زدند اما انگار از ترسشان ضرب نمی‌گرفتند. کِل زنان بیشتر هلهله عزا بود تا زبان‌لرزه شادی. اما هرچه می‌گشتم در قلبم حسی از بیچارگی و ترس و فنا نبود. داشتم شوهر می‌کردم. از خانه بخت، آمده بودند دنبالم. حتی زن خان هم در دلم ترس نینداخته بود. چرایش را نمی‌دانستم اما رگ‌ها یک‌طور دلپذیری در جانم طبل می‌کوبیدند. خاله‌جان و خانم‌جانم از آداب «زن شدن» چیزهایی کلی گفته بودند اما اصل ماجرا را از خواهرهایم شنیدم. ترس؟ نه! دلهره؟ شاید. اما هرگز ندانستم آن شرح عاشورایی که خواهرانم از شرایط زندگی زناشویی‌‌شان می‌دادند چطور در آن شور چشم‌ها و کلامشان برای شرح آداب «تمکین» یک‌جا می‌نشست. انگار کن تمنای اینکه ای کاش آن روز جای من بودند، عقلشان را تکانده باشد.

خان سپرده بود با ماشین مرا به خانه بخت ببرند. بعد از یک ساعت، دهل‌چی‌ها از همان راه آمده، برگشتند. زنان هم زبان گرد کردند لای دندان. سه شین سرجایش بود. شیرینی و شربت و شام. دهان‌ها می‌جنبید. اما فقط محض تناول. کسی جرئت نداشت در‌ گوشی چیزی بلغور کند. مردها داشتند قلیان بعد از شام را می‌کشیدند. آقاجانم نیامده بود. عموجانم هم مرا گذاشت و اسبش را هی کرد و رفت. زن‌ها فقط مانده بودند و دایی‌جانم. کسی نمی‌پرسید داماد کجاست. انگار همین که عقدی خوانده می‌شد و عروس بله‌ای نجویده می‌گفت و خون بند می‌آمد،‌ کافی بود. آخر، کافی بود، مگر نبود؟ همه‌مان می‌دانستیم. ساعت شد ۸ شب. داریه و دهل غلاف شد. جماعت با نگاه بق کرده، عروس تنها نشسته روی صندلی سلطنتی را می‌پاییدند.

در سکوت، همه را هی کردند خانه‌شان. عروسی تمام شد. کنیز زن خان جلویم راه افتاد تا جای خوابم را نشان دهد. در را که باز کرد، بوی نفتالین زد توی صورتم. این دخمه، اتاق خواب عروس و داماد نمی‌توانست باشد. خاک و نفتالین و تاریکی و تنهایی نمی‌توانست تکه‌ای از زفاف باشد.

-امشب منتظر نمون!‌ پسرم شکارگاهه

صدای زن خان بود.

-من بد ذات نیستم دختر جون. اما این عروسی هم مثل عروسی آدمیزاد نیس. خودتم خوب فهمیدی. تو گرو اومدی بچه. واسه همین امشب رو از پسرم گرفتم. کیه که ندونه مرد زن ندیده کم سن و سال، چطور آواره اولین زنی می‌شه که باهاش می‌خوابه اونم توی لباس عروس که بهش مجوز حمله داده شده! اما خوف نکن! تا آخر هفته پیداش می‌شه. توی اتاق بهارخواب می‌خوابی این چند وقت.

رفت بیرون. این پوست بی‌عاری را کی درآورده‌ام؟ چرا اشکم درنیامد؟ رفتم اتاق بهارخواب و لباس زردم را کندم و گذاشتم روی صندلی. خانم جانم لباس خواب برایم دوخته بود. تور و حریر آنهم به چه امید و آرزویی.

از لای پنجره سوز می‌آمد اما انگار تب داشتم. بالش بوی یاس می‌داد. حس خنکی پیچید در استخوانم. روانداز را کشیدم تا زیر گردن. باز سوختم. دوباره یاس در رگ‌هایم شاخه داد. تا صبح، گاهی میان خنکی یاس و گاهی در هُرم ندانستن و نشدن و نیامدن، قسمت شدم.

صبح علی‌الطلوع، با صدای خواهران و خاله‌جانم چشم باز کردم. آمده بودند به رسم زفاف بَران. لابد دستشان طبق تزئینی کاچی و حلوای خرما و باسلق هم بود و چند دست لباس دست‌دوز عمه‌ جانم. عرف می‌گفت طبق می‌دهی و هبه از خانواده داماد می‌گیری. به پاس نجابت دختر. نشان نجابت را هم قرار است قاب کنی بزنی پیشانی بابا ننه‌ات! بعد هلهله کنان بزنی بری خانه‌‌ات.

هیچ‌کدام نصیبشان نشد. طبق را گذاشته بودند روی ایوان و از همان راه برگشته بودند.

تب داشتم و تا دو روز شقه شدم میان یاس و هرم.

نطق نکشیدم. نه گریه چیزی نصیبم می‌کرد نه لعنت به بخت. باید زندگی می‌کردم. همانطور که در خانه آقاجانم صبح را شب می‌کردم. توفیرش این بود که در خانه خان، همه چیز حی و حاضر هم بود. دست به سیاه و سفید نمی‌زدی. روز سوم وقتی تبم از پوست پرید، زن خان داد برایم اسباب گلدوزی مهیا کنند. از این هنرها نداشتم اما خیاطی بلد بودم. رویم نشد بگویم که نمی‌دانم. خیاطی برای دختری که تا سیکل می‌خواند و بعد منتظر شوهر می‌نشیند که هنر نیست. فکر می‌کردم گلدوزی یعنی دوختن گل. یک گل کج و معوج دوختم. فردایش که بیدار شدم، بساط گلدوزی را پیدا نکردم.

روز پنجم بعد از عروسی، بر طبق عادت همیشه‌ خانوادگی که روزهای جمعه، رخت‌خوابها را در آفتاب پهن می‌کردیم، در حال سفره کردن لحاف روی نرده چوبی بهارخواب بودم که برای اولین بار دیدمش. روی اسب نشسته بود و همانطور سواره، داشت گونی‌های سنگین را به مباشر خان می‌داد.

پیاده که شد، متوجه شدم قد کوتاهی دارد. موهایش تُنُک اما روشن بود. دست‌هایش را به سمت بالا کشید و نگاهش به من افتاد که لحاف به دست در بهارخواب خیره‌اش مانده بودم.

این مرد شوهر من بود و حتی نمی‌دانستم چطور باید سلامش کنم!

 

ادامه دارد...