مسابقه انشای ایرون
پسرعمهی دستهگلمو زنش دادن
نگارمن
یکی از برنامههای قطعی و سرگرمکنندهی تابستونای شاهرود، رفتن به خواستگاری بود واسهی پسرعمهی بیچارهام! یعنی خواهراش زنگ میزدن تهران که بیا دیگه میخواییم بریم خواستگاری. سهتا تابستون که خودم آستین بالا زدم و رفتم باهاشون، حالا یا اونا ندادن یا اینا نخواستن، نشد بالاخره.
بیستسالم بود که خواستگاری آخر، رفتیم خونهی عروس. عروس مدیر مهدکودک بود و از داماد چندسالی بزرگتر. جدی و خودمختار و متکلمالوحده. نگاهشم به ازدواج عین امضای عهدنامهی ترکمنچای یکطرفه بود!
حیاطشون آبپاشیکرده و پر از گلدونای شمعدونی چیده شده دور حوض پر از ماهی. پسرعمهجان در بدو ورود پاش گرفت به پلههای ایوون و با مغز افتاد زمین و وسط راهپله دست و بالش خونین و مالین؛ رفتن پنبه و مرکوکروم آوردن و عروس انگار بچهی مهدکودکش از سرسره پرت شده باشه پائین، خودش شخصا پرید و شروع کرد دوا درمون کردن دوماد و پسرعمه هم از اول تا آخر فقط کف دستاشو فوت میکرد و زخم پیشونیشو باد میزد و وسطاشم گلاب و نبات زعفرونیشو میخورد و زیر لبی به معمار پله هم فحش میداد!!
نوکر خونه رو هم صدا زدن و بعد از اینکه آتیشاسپند رو برای دور کردن چشم زخم دور سر شادوماد چرخوند، چارزانو نشست پائین مبلش و شروع کرد پاشو مالیدن. پسرعمه هم که انگار اومده سیزدهبدر هواخوری، فقط دوران نقاهت میگذروند!
شوهرعمهی خدابیامرزم انگار میخواد واسهی خودش زن بگیره همهی قول و قرارها رو خودش میذاشت. فکر کنم با خودش قسم خورده بود که این دیگه آخرین خواستگاری باشه. هر شرطی که اونا میذاشتن، شیشتای دیگهام میذاشت روش. توی سینی چای خانممدیر هم چندتا سکهی طلا ریخت و به چشمغرههای عمه جانم هم هیچ توجهی نکرد و بهترین ملک خونواده رو پشت قبالهاش انداخت.
مادربزرگم ابرو انداخت بالا و لب گزید و طاقت نیاورد و گفت آقا شما چرا سنتشکنی میکنی مگه هر رسم نویی باید از ما دربیآد؟!
ولی شوهرعمه دلش برای کمالات نوعروس رفته بود.
دردسرتون ندم داستان به خیر گذشت و پدر داماد خوشحال که دست و بال زخمی پسر لنگلنگونشو بالاخره تونست بند کنه و سال دیگه این موقع نوهی دانشمندش نسل خاندان بیفرزند ذکورش رو عین نسل فیل ماموت از انقراض حتمی نجات میده!
چند روز بعدش قرار شد بزرگترا برن که بلهبرون رو بجا بیآرن. داماد بیچاره روز قبلش با رفقا رفت خونهباغ ده که کبابی و دودی و بزمی و در ضمن دمی هم به خمره بزنن و برگردن! از شانس بد زیادهروی کرد و رفت زیر سرم و این داستانا.
بابام زنگ زد به رئیس بهداری که دکتر صدات تو شهر درنیاد ماجرا چی بود! به مامانبزرگ هم گفتن نوهت هوس کباب کوبیده کرده، رفته خورده مسموم شده، ایشونم عصبانی که کارد به اون شکم مشغلام کبابی بخوره که هر چی آشغالگوشت پر از چربی بوده به خورد بچهم داده، حالا چه وقت کبابکوبیده بود شازده پسر!
شبش همه مونده بودن داماد زار نزار چشم چپشدهی ملنگ رو چجوری فردا وردارن ببرن بلهبرون!!
با پیشنهاد مامانبزرگم، خونواده و فامیل عروس اومدن خونهی مادربزرگه و تختو گذاشتن وسط سالن و پسرعمهی دستهگلمو دراز به دراز با دلپیچه خوابوندن زیر پتو، زیر سرم. مردک آمپولزن خونهمحرم بداخلاق رو هم نشوندن روی صندلی بالاسرش. با چراغ الکلی برای ضدعفونی کردن آمپولاش که هر یه ربع یه بار فشفشهی مخزنشو روشن میکرد و منت نفسکشیدن داماد رو بر سر مجلس میگذاشت و انعامشو حلال میکرد و با این مقدمات بود که پسرعمه رو زنش دادن.
حالا یه روزی هم از ماجراهای هفتشبانهروز عروسیش توی هفتتا خونه تو شاهرود واسهتون مینویسم :)
عالی! پسر عمه جان به شما مدیونه :)
نگارمن عزیز مثل همیشه خوب. ممنون
اتفاقات همون جلسه خواستگاری منشاء اصلی دعواهای بعدی است.
یکی از فامیل های ما در اون سالهای دور رفته بودند خواستگاری داشتند طول حیاط را طی میکردند تا به شاه نشین برسند. عروس خانم در حیاط با هیئت خواستگار روبرو میشه و کتری پر آب جوشی که دستش بوده رها میشه و................... خلاصه خجالت میکشه.
سالها بعد داماد در همه گردهم آئی های خانوادگی میگه : عروس تا منو دید آن قدر خوشحال شد که کتری را کوبید زمین............... عروس هم در جواب میگفت : دیدم کلاهتو تا زیر ابروهات کشیدی پائین... گفتم حتما باید بدجوری کچل باشی............... حدسم درست بود............. همه می خندیدند و این داستان اصلا کهنه نمیشد.
مرسی آقای جاوید عزیز راضی باشه کافیه:)
مرسی آقای مرادی عزیز، منم جای داماد بودم عروسو اذیت میکردم، حالا چرا توی اون گیرودار با کتری رفته دم در آخه:))
نگاهشم به ازدواج عین امضای عهدنامهی ترکمنچای یکطرفه بود! :))))))
امان از شیرینی شما نگارمن عزیز!
از شیرینی گذشته، شما قلم بسیار توانایی دارید...امیدوارم خودتون بدونید.
عهدنامهی ترکمنچای اگر امضا نمیشد ـــ الان شما در اینجا با الفبای روسی مینگاشتید.
نگار من عزیز واقعا با خواندن این خاطره تعجبم کردم ،یعنی در حقیقت با نظر خانم ترابی موافقم ، با این نوشتار شیرین ودلنشین چرا اکثرا کوتاه مینویسید ، بگذارید من بیشتر یاد بگیرم ، همیشه سلامت باشید
ونوس جان عزیزم خیلی ممنونم، شنیدنش از زبان صاحب قلمی مثل شما قند رو توی دلم آب کرد:)
شراب جانم من از دست شما چه بکنم که عروسی پسرعمهی من بیچاره رو هم سیاسی میکنین:) آخ من ببینم اون روزی رو که خواستگاری دخترتون اومدن:)
میمنون جان عزیز ممنونم از لطفت من چه قابل این حرفا باشم، ظاهر و باطن همین قدر بضاعت دارم و مشق میکنم در محضر همهتون:)
آقا دوماد رو دم حجله خونی مالی کردن!
طنزی محکم و قوی, ولی ظریف و زنانه دارید. بارک الله.
مرسی فرامرز خان عزیز، خوشحالم دوست داشتین