روز شنبه   20 اسفند سال 1379 ساعت حدود 10 صبح  اتومبیل آلفا رومئو146 مدل2000 از یک ویلای فوق لوکس محله باستی هیلز لواسان خارج شد.  سه مرد که کت و شلوار خیلی شیک ایتالیائی  محصول  مزون ماسیمو دوتی پوشیده و کراوات و پوشت زده ؛داخل ماشین بودند. هر سه شبیه هم . مثل سه برادر. جوانترینشان حدود 32 ساله پشت فرمان بود. یک نفر کنارش و نفر مسن تر که ارشد نشون میداد صندلی عقب جا خوش کرده بود.دربان تعظیم بلندی کرد و گفت : پرویز خان بوی عید میاد. مرد گنده  صندلی پشتی  زیر لب گفت : پدر سوخته از همین الان عیدی میخواد. ماشین سرعت گرفت.

سکوت سنگینی بر فضای اتومبیل حاکم شد. در پس زمینه ؛  پخش چهار فصل ویوالدی آرامشی توام با  اندکی دلهره ایجاد میکرد.  موتور اتومبیل عین ساعت سوئیسی  آرام کار میکرد و عقربه های آنالوگ داشبورد  با وقار تمام تکان  می خوردند. همه به چشم انداز  لاجوردی دریاچه سد لتیان در دور دست چشم دوخته بودند. برادر بزرگ سکوت را شکست و گفت  امروز  درزندگی ما سه نفر خیلی مهمه. میدونید چرا ؟  سالگرد چه اتفاق مهمیه ؟سکوت قبلی تمدید شد. برادر وسطی خواست موضوع را عوض کنه . خیلی به مغزش فشار آورد و گفت :  ترکیه رفتن دیگه برام عادی شده. خیلی دلم میخواهد دوباره برم  ایتالیا. میلان.... ناحیه نور قرمز شهر ....Millanore… ..دختران چشم سبز اتیوپیائی ... اریتره ائی ..  مثل زعودی آرایا ...بازدید از نمایشگاه مدل های جدید آلفا رومئو....مزون بوگی ؛ ماسیمو دوتی ؛ بوتیک کانالی ؛ اسپاگتی  اصیل ؛ شراب های قدیمی و کهنه...... پیتزای ناب.... موسیقی شمال ... ایتالیا

برادر بزرگه  فریاد زد : خفه شید. شما چقدر کله خرید. این مزخرفات چیه دارید ردیف میکنید. من  دارم کاملا جدی صحبت میکنم ... نفس نفس زد و ادامه داد : بهتره بگم ما سه تا چقدر باید  هالو باشیم که مهمترین رویداد زندگی یادمون بره. این بار واقعا سکوت بر فضا حاکم شد. دست راننده به دگمه پلی پخش صوت خورد و فریاد خواننده بلند شد : بلا چاو ....... بلاو چاوووو برادر بزرگه این بار واقعا نعره کشید : خفه اش کن اون بی صاحبو.....

آرم باشکوه آلفا رومئو مدل سال2000  نیز  غم و غصه اش گرفت  و صلیب   قرمز رنگ  در زمینه سفید که نشان دهنده پرچم میلان است ؛ کم مانده بود از هم وابره.  15 دقیقه کسی چیزی نگفت.سوسمار  و یا اژدهای سمت راست آرم ؛ عجله ائی در قورت نیمه تنه قربانی خود نشان نمیداد.

برادر بزرگه عین یک خطیب ماهر سینه اشو  صاف کرد. دستی به  گره بزرگ کراوتش زد. با یک سرفه مینیاتوری شروع به صحبت کرد. 10 سال قبل ؛ دوشنبه 20 اسفند سال 1369 برابر با 11 مارس سال 1991 بعد از 7 سال اقامت و کار در ژاپن به تهران بازگشتیم. یادتونه ؟ من هنوز لاشه بلیط ها را تو کشوی میز کارم دارم. شما چقدر باید کله پوک باشید که این تاریخو فراموش بکنید............ آهی کشید و گفت : حالا خیلی  دلواپسم. دارم دیونه میشم. دیشب خواب دیدم بهرام اومده  ایران. از خواب پریدم .  خیلی می ترسم. اون دو نفر چیزی نگفتند. بقیه مسیر در سکوت سنگینی طی شد.

اتومبیل بعد از 20 دقیقه سرانجام وارد یک مجتمع پذیرائی بزرگ  و خیلی لوکس  در عسلک شد. دو مجسمه  اسب سفید بزرگ در حالی که روی پاهای عقب ایستاده و شیهه می کشیدند در دو طرف دروازه بزرگ مجتمع خود نمائی میکردند.  عنوان تالار پذیرائی اسب سفید هم با فونت جذابی بالا سر دو اسب خودنمائی میکرد.

رئیس حراست جلو دوید و در عقبو برای پرویز برادر بزرگه باز کرد. به جای سلام و  خوش  آمد گوئی هر روزه چهره اش در هم بود. فریدون برادر وسطی و سرانجام سیاوش برادر کوچکه پیاده شدند. مامور حراست من  و من کنان گفت : قربان امروز صبح متوجه شدیم  که اون آکواریوم بزرگ در سرسرای ورودی سالن پذیرائی مردانه  شکسته شده و همه ماهی ها مرده اند....... به خدا قربان تقصیر  ما نبود. دیشب تا ساعت 2 صبح که کارگران داشتند نظافت میکردند همه چی سالم بود....... پرویز و برادرانش با عجله داخل ساختمان دویدند.

آکواریم بزرگ دکوری پر از ماهی های تزئینی گرون قیمت  مشخص بود که عمدا با چکش و یا جسم سنگینی شکسته شده و همه ماهی ها رو کف پارکت سالن ولو شده و مرده بودند. چشمانشون دریده سقفو نگاه میکردند. انگار منتظر نجات در آخرین ثانیه ها بودند. اصلا فکر نمیکردند کسی به فکر نجاتشون نباشه. فریدون و سیاوش داشتند میزان خسارت را بر آورد میکردند. چشمان پرویز بر روی دیوار بزرگ سالن درست پشت سر محل آکواریوم میخکوب شد. فریاد کشید و همه کارکنان را از سالن بیرون کرد. با مرکب مشگی روی دیوار  این کلمه ژاپنی حک شده بود : 

پرویز اشاره کرد همه کارکنان بروند بیرون. سیگاری آتش زد و چند کام عمیق گرفت.به فریدون و سیاوش اشاره کرد و پرسید : این برای شما چه معنی داره؟  هر دو بر و بر سقف را نگاه کرده و عین لورل و هاردی به هم خوردند. پرویز سیگارشو  انداخت رو تکه خیسی از پارکت کف سالن و با  پنجه کفش های مشگی 7 ترک اش له کرد. رو کرد به برادرانش و گفت :

 این یعنی یاکوزا.  اتحادیه تبهکاران و خلافکاران ژاپن . درست مثل مافیا برای ایتالیا . بهرام برگشته.  بهرام عضو یاکوزا بوده و هست.میدونید  معنیش چیه ؟ او مثل فیلم پدر خوانده که کله اسبو انداخت تو رختخواب طرف ؛ با کشتن  این ماهی ها میخواهد بگه اگه پولشو  ندیم هر سه  ما را درست مثل این ماهی ها خواهد کشت. بهرام یاکوزا برگشته. همه جای بدنش این علامتو خالکوبی کرده. انگشتر و دستبدش هم همینو آرم  یاکوزا را داره. بدبخت شدیم

برادران هاج و اج نگاهش کردند.  یادتونه ژاپن که رسیدیم دست به هر کاری زدیم  شکست خوردیم. خاطرتون هست که ایرانی ها به ما  میگفتند  دست و پا چلفتی؟  ساچوهای ژاپنی ما را  نائیبو یعنی هالو  و یا باتافینگا  یعنی   همون دستو پا چلفتی صدا میکردند. هیچکس به  ما کار نمیداد. یادتونه آماده بازگشت به ایران بودیم. همین بهرام یاکوزا به کمکمون اومد. پیشنهاد داد بهتره  توکیو یک جائی نزدیک ایستگاه متروی شینجکو ؛ ساکن شده و  به قول خودش جامه داری کنیم.ما پول های ایرانی ها را گرفته به مقصد هاشون در ایران و به دست اشخاص معینی می رساندیم و کارمزد می گرفتیم. یادتونه بعد ها کارمونو توسعه دادیم. چرخ خیاطی ؛ تلویزیون ؛ پخش صوت .....کارگران ایرانی را در ازاء دریافت کارمزدهای  خوبی به ایران می فرستادیم.  این اواخر حتی  با ارز ایرانی ها براشون از ایران خودرو  و سایپا ماشین می خریدیم. در آمدمون بد نبود. تونسته بودیم با حمایت بهرام یاکوزا اعتماد خیلی ها را جلب کنیم. .... دیگه کسی به ما باتافینگا و یا دستو پا چلفتی نمیگفت. کسی ما را هالو و یا نائیبو صدا نمیکرد.............. تا اینکه اون اتفاق افتاد. یادتونه ؟

 یک شب همین بهرام یاکوزا با دو ساک بزرگ اومد منزلمون.  خاطرتون هست  دیر وقت بود . همراه دوست دخترش ساکورا. گفت 43 کیلو شمش طلاست. باید بفرستیمش ایران. کاملا مشخص بود  که  ساکورا راضی به این کار نبود. فکر کنم ما را داشت با برادران مارکس کمدین مقایسه میکرد. به نظرش دادن اون ساک های طلا به ما عین انداختن اونا تو سطل آشغال بود. چند دقیقه با بهرام بگو مگو کردند. انگار بهرام استدلال میکرد با رفتار ابلهانه ائی که ما همیشه داریم کسی اصلا فکر نخواهد کرد ما حامل  این همه طلا باشیم.

چند روز بعد بهرام طی یک عملیات سرقت که سه کشته داشت؛ دستگیر شد. یک پلیس هم جزء تلفات سرقت بود. حدس میزدیم تا 40 سال زندان بمونه. وسوسه شدیم. خریت کردیم طلاها را برداشته اومدیم ایران. یک شبه از جوادیه پریدیم لواسون. صاحب تالار پذیرائی شدیم. دیگه برادران پرویز برای خودشون تو این منطقه برندی شدند...... ازهمون اول به دلم برات شده بود که این کار ما  احمقانه و غلط است. بهرام یاکوزا در بدترین روزها در ژاپن دستامونو گرفت. ما آن قدر احمق و آدم فروش بودیم  که همه انگشتهاشو گاز گرفتیم. ....... حالا برگشته. میدونم تا هر سه ما را نکشه و همه پولهاشو نگیره ول کن نیست.......... به نظر شما چکار کنیم ؟

فریدون قدری  این ور و اون ور نگاه کرد و گفت :   از دستش شکایت میکنیم. من یک وکیل خوب سراغ دارم. می اندازیمش زندان . به جرم زورگیری و باج خوری......... باید تو زندان بپوسه  تا بفهمه  نباید مزاحم کسبو کارمون بشه............... ما آبرو داریم....

 پرویز از زور عصبانیت منفجر شد و نعره کشید: ای ابله ؛ احمق ؛ گلابی ؛ سیرابی ؛ گاگول ؛  حیف نون..............   این اعتماد به نفس کاذبو از کجا آوردی ؟ طلا مال اونه. ما به اش کلک زدیم. حالا بریم به پلیس چی بگیم ؟  بگیم آقای پلیس ما سر این آقا کلاه گذاشتیم. مالشو بالا کشیدیم ؛ خیانت در امانت کردیم. محبتشو با نامردی جبران کردیم  .... و حالا به حمایت شما نیاز داریم. واقعا حق هر سه نفرمون بود  که تو ژاپن به ما میگفتند نائیبو .............. ابله  .... احمق.

 پرویز دوباره سیگاری روشن کرد و چند پک زد. این بار آرامتر رو به برادرانش کرد و گفت : ما اگر 2 میلیون دلار به بهرام یاکوزا بدهیم شاید رضایت بده.  همه دارئی هامون را باید بفروشیم برگردیم زیر پل جوادیه مستاجر بشیم و  آب زرشگ بفروشیم.

اما راه حل دوم.................. هر چند انجامش سخته  اما چاره ائی نداریم. باید دعوتش کنیم بیاد اینجا.در باره شرایط بازپرداخت بدهی مون صحبت کنیم. ازش خواهش کنیم به ما فرصت بدهد تا اموالمونو بفروشیم. با توجه به همه نامردئی هایی که در حقش کردیم به دلم برات شده این فرصت را به ما خواهد داد. او درسته سارقه اما مرد بخشنده ائی است. مطمئن هستم که زنگ خواهد زد. دعوتش میکنم بیاد اینجا و میاد. فریدون و سیاوش من و من کردند. پرویز زل زد تو چهرشون و پرسید : راه حل بهتری سراغ دارید ؟ هر دو لال شدند.

چند روز بعد قبل از ظهر حدود ساعت 10 بهرام با اسنپ اومد سالن اسب سفید. کسی در مجتمع نبود. پرویز اون روز همه را مرخص کرده بود. خود پرویز به استقبالش رفت. حرفی زده نشد.به دفتر رسیدند.  پرویز از پشت میز با شکوهش بلند شد و آمد نشست روی کاناپه کنار بهرام. فریدون و  سیاوش هم  روبرو. از آن همه ابهت 10 سال قبل بهرام تنها چشمانش باقی مانده بودند.مردمک چشماش هنوز به همان هوشیاری سالهای قبل بود.  انگشت های دست چپش شکسته  و بدجوری جوش خورده بودند. چندش آور بود. اما اون دستبند چرمی  مخصوص اعضاء یاکوزا را که آرم گروه روش حک شده بود به  مچش بسته بود. درست مثل اون موقع ها  سیگار روشن را سریع تمومش میکرد و میرفت نخ بعدی. هنوز هشیار نشون میداد. دقایق اول کسی چیزی نگفت. دست آخر پرویز شروع به صحبت کرد:

 خوش اومدی بهرام. بهرام چنان جدی نگاهش کرد که یعنی زر نزن. پولمو بده. سیاوش و فریدون چنان خیره شده بودند صورت بهرام انگار جن بسم الله شنیده. پرویز برای تلطیف اوضاع پیشنهاد داد که چائی و یا قهوه بخورند. بهرام نگاه تندی کرد  که برو سر اصل مطلب  و دقیقا بگو پولمو کی میدی. هنوز یک ربع  از اومدن بهرام نگذشته بود  که بلند شد و گفت : کار دارم. یک هفته مهلت دارید امانتی که داده بودم برگردونید. در مورد سود این مدت ده سال هم بعدا زنگ میزنم.

سیاوس و فریدون من و من کنان پرسیدند : .... و اگر سر هفته نتونستیم حاضر کنیم............؟  بهرام لبهاشو به هم فشرد . دندون قروچه کرد و سمت در خروجی راه افتاد. داخل حیاط شد. هر سه برادر دنبالش. سیاوش پرسید :  میشه مهلت بیشتری بدهید. فروش خونه زمان بره.  بهرام بدون اینکه سرشو برگردونه گفت : من  سارق اموال مردم هستم اما شما دزد اعتماد من بودید. من پیش همه مخصوصا شریک زندگیم ساکورا تحقیر شدم. او با یک نگاه شما را شناخته بود.  معتقد بود هر سه شما  آشغالید. اگر به زودی امانتی را  برگردونید از همین ماشین های آلفا رومئو یکی برای خودم خواهم خرید.  اون سمت راست بج اشو دوست دارم. شما عین این مار هستید که هیچگاه  نمیتونید منو بخورید. الان 80 ساله که مار منقوش در آرم آلفا رومئو نتونسته اون آدمو بخوره هر چند تا کمر قورتش داده.فریدون پرسید : اون مدتو نمیتونی تمدید کنی. بهرام با بی اعتنائی راه افتاد. یعنی : خفه شید.

سیاوش یک آن قاطی کرد. دستش رفت تو جیبش و با یک کلت بیرون اومد. پرویز تا خواست مچ دستشو بگیره تیری شلیک  و کاسه سر بهرام را از پشت  پریشون کرد.از پشت تنها یک سوراغ کالیبر 45 اما پیشونی از جلو پریشان بود. چشمان تیز بهرام قاطی مغزش شده بود

 پرویز نعره زد :  مردم حق دارند به ما بگند احمق. کله پوک. دزد بودیم  . حالا قاتل و آدم کش هم شدیم. کی رفتی  این اسلحه را خریدی ؟ چرا به من چیزی نگفتی ؟ به راستی ما سه هالو هستیم. سه کله پوک آدم کش. فریدون همه را به آرامش دعوت کرد. به پرویز گفت که قبلا فکر این اتفاق را کرده و  چاله عمیقی همون نزدکی آماده چال جسد بهرام است. سه برادر  به راحتی جثه لاغر بهرام را  تو گودال انداخته و رویش خاک ریخته و  نهایتا تعدادی از گل های باغچه روی خاک تازه منتقل کردند. انگار نه انگار.

 به دفتر که برگشتند دو برادر کهتر تلاش میکردند پرویز را تسلی دهند. پرویز هیچ نگفت. چند نخ سیگار آتش به آتش کشید. نهایتا گفت : مطمئن هستم ساکورا میاد دنبال یارش بهرام. همه ما سه تا را خاکستر خواهد کرد. سیاوش و فریدون به هم نگاه کرده گفتند : او هیچ نشانه ائی  از بهرام اینجا نخواهد یافت. ما میگیم اون روز مجتمع پذیرائی تعطیل بود. دفاترمون اینو نشون میدهد. پرویز سرشو پائین انداخت و گفت : اون زن نشانه لازم را پیدا خواهد کرد. ما هر سه از همین الان  مرده حساب میشیم. مطمئن باشید. سیاوش نفسی تازه کرد و گفت : تو میدون کشتارگاه ؛ یارو  با گرفتن 1000 دلار آمریکائی همه کارهای کشت تا سر به نیست  کردن جسدو انجام میداد. پول ایرانی قبول نمیکرد. کاش کنتراکت می دادیم.

 پرویز  آبی خورد و گفت :  هر روز دلایل تازه ائی پیدا میکنم که  ساچوهای ژاپنی چقدر تیزبین بودند که به ما در همون نگاه اول نائیبو گفتند. ما حتی از یک ابله هم پائین تر هستیم. به جای مغز تو کله هامون پهن بار کرده اند. بهترین وضعیت ما  همون بهتر که بمیریم. ساکرا مطمئن هستم که  این کار را انجام خواهد داد.

درست  دو روز بعد زن میانسال لاغری مقابل تالار از اسنپ پیاده شد. با اطمینان قدم به داخل گذاشت. سه برادر ورودشو تو  مانیتورهای دفتر دیدند و به حیاط و محوطه هجوم بردند. فریدون خواست  خیر مقدم گوید اما کاملا لال شده بود. ساکورا بود. با مانتو و روسری مشگی. درست مثل بهرام سیگاری لای انگشتای دست چپش بود. اصلا به اون سه نفر توجهی نداشت. انگار تو باغچه دنبال چیزی میگشت. چند قدم بالا و پائین رفت. فریدون جرات کرد و میخواست بگوید : دنبال چیزی میگردید ؟ میتونم کمکتون کنم؟  ساکورا اصلا نگاهش نکرد. ده دقیقه بعد با اطمینان خم شد و از زیر یک بته بزرگ گل سرخ یک دستبند چرم بیرون کشید. روش علامت یاکوزا حکاکی شده بود. بالا آورد و گرفت زیر نور آفتاب. نگاه تحقیر آمیزی به سه برادر کرد. با همون صلابتی که آمده بود رفت.

 پرویز زیر لب گفت : میدونستم بهرام تا آخرین لحظات عمرش زرنگ باقی خواهد ماند. حدس زده بود که یکی از ما  سه ابله او را خواهد کشت. در آخرین لحظه که می افتاده تو تاریکی دستبندو پرت کرده بوده زیر بته های گل تو باغچه. حالا ساکورا ما را تکه تکه خواهد کرد.  مرگ سزای هر سه ما کله پوکه.

 در نخستین روزهای سال 1380 که تهران و مخصوصا  لواسان خلوت بود گزارش یک آتش سوزی بزرگ در سالن پذیرائی اسب سفید به پلیس رسید.  کارشناس آتش نشانی حادثه را عمدی گزار شداده بود. عاملان قبلا درهای خروجی دفتر مدیر را که سه نفر برادر در آنجا جلسه داشتند قفل کرده و با ریختن بنزین و مواد منفجره مشتعل شاخته بودند. دروازه اصلی مجتمع از داخل قفل شده بود تا ماشین های آتش نشان هر چه دیرتر به داخل راه یابند. تشخیص DNAاجساد چند روز طول کشید. پرویز ؛ فریدون و سیاوش پودر شده بودند.سواری آلفا رومئو به طرزی باور نکردنی سالم مانده و از آتش سوزی جان به دربرده بود. اژدهای آرم هنوز بر سر قورت دادن نیمه تنه اون مرد تردید داشت. صلیب سرخ رنگ سمت چپ دیگه اهتزاز نمیکرد. از نفس افتاده بود. موتور در  آرزوی استارت خمیازه می کشید.

کارشناسان هیچ ردی از محاجمان پیدا نکردند. تنها روی دیوار ورودی اصلی تالار  رو یسنگ های سفید با ماژیک مشگی  این عبارت  به خوبی دیده میشد :

کارشناسان  نوشته را ژاپنی  با دست خطی زنانه تشخیص داده و " تیتسو نائیبو" خواندند. به معنی سه کله پوک. در گزارش آمده بود که با توجه به سابقه اقامت ده ساله برادران پرویز در ژاپن ممکنه این نوعی تسویه حساب قدیمی باشد.