مسابقه انشای ایرون

 

اتوبوس

حسن خادم

 

مثل همیشه، مثل روزهای قبل اتوبوس در ایستگاه توقف می‌کند. مردی که عمر او به نیمی از یک قرن می‌رسد، سوار می شود و اتوبوس بار دیگر حرکت می‌کند. امّا مرد از همان لحظۀ سوار شدن متعجب می‌شود. کمی به فکر فرو می‌رود و بی هیچ حرفی در جایی می نشیند. آخر چنین چیزی چگونه امکان دارد؟ دوباره سرش را به اطراف در داخل اتوبوس می‌گرداند. آنچه که می‌بیند تعجبش را  برانگیخته است زیرا او طبق معمول سوار شد امّا اتوبوس حتی یک مسافر هم ندارد! نکند سرویس شرکت یا سازمان خاصی را سوار شده است؟ اولین اتفاّقی که او را متحیر ساخت، همان لحظه ی توقف اتوبوس بود. او درحالیکه وسط صف قرار داشت، امّا هیچ‌کسی از ابتدای صف برای سوارشدن تلاشی نکرد. لحظۀ عجیبی بود.

نه، نمی‌توانست این را بپذیرد. اتوبوس هر روز پر از مسافر بود. آن هم در آن ساعت از روز. چگونه ممکن است کسی جز او و راننده داخل اتوبوس نباشد؟ حتما اتوبوس سرویس کارکنان جایی است. این فکر آنقدر مغزش را می خورد که به ناچار بار دیگر نگاهی به صندلی‌های خالی می‌اندازد. اتوبوس با سرعتی معمولی پیش می‌رود. چند لحظۀ بعد کنار ایستگاهی توقف می‌کند. مرد احساس می‌کند نیروی مرموزی سعی می‌کند از درونش بگریزد و او را نیز به پیاده شدن وا می دارد. حیرت زده به صف مسافران نگاه می‌کند. امّا هیچ‌کسی سوار نمی‌شود. اتوبوس دوباره به راه می‌افتد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. چیزی غیرعادی به چشمش نمی‌آید، جزخلوت غریب و خیال انگیز داخل اتوبوس. آدم‌ها طبق معمول در رفت و آمد هستند. ماشین‌ها نیز در گردش به دور میدان و عبور از طول خیابان‌ها. هوا آفتابی است. یک روز پر نشاط مانند روزهای پیش. امّا لحظه به لحظه بر شدت نگرانی و کنجکاوی او افزوده می‌شود. یکبار تصمیم می‌گیرد از جا برخیزد و از راننده سؤال کند. امّا اتوبوس در ایستگاه بعدی توقف می‌کند. مرد دوباره روی صندلی می‌نشیند. اضطرابش شدت پیدا کرده و او نگاهش را به صف مسافران می‌دوزد. احساس غریب و پرقدرتی به او می‌فهماند که هیچ‌کسی سوار نخواهد شد. امّا حدسش اشتباه بود. یک پیرمرد فرز وچالاکی، داخل اتوبوس می‌شود. مرد از پشت شیشۀ کِدرخوب به مسافران نگاه می‌کند. مثل این است که اصلاً اتوبوس خالی را نمی‌بینند. اتوبوس دوباره به راه می‌افتد.

پیرمردی که تازه سوار شده بود، تنها نگاهی به داخل اتوبوس می‌اندازد امّا حرفی نمی‌زند و در وسط اتوبوس کنار پنجره ی غبار گرفته می‌نشیند. مرد که دیگر بی‌طاقت شده از جا بلند می‌شود. خیلی مراقب است که در حین حرکت اتوبوس نیفتد و در حالیکه دست‌هایش را به میله‌های سقف قلاب کرده، پیش راننده می‌آید و می‌گوید:

ـ ببخشید آقا، سئوالی داشتم، اصلاً سر در نمی‌آرم. شما خودتون تعجب نمی‌کنید که اتوبوس اینقدر خلوته... هرروز پرمسافر بود. چه جوریه، چرا وقتی نگه می‌دارید، کسی سوار نمیشه. موضوع چیه آقای راننده، فکر می کنم اشتباهی سوار شده باشم . اگه این اتوبوس سرویسه بنده با اجازه پیاده میشم.

راننده برای لحظاتی بی‌آنکه صحبت و یا حرکتی کند، به همان حال سابق باقی ماند و به راهش ادامه می دهد. مرد دیگر چیزی نمی‌گوید تا اینکه راننده به حرف می‌آید. او با صوتی پرقدرت و نافذ می‌گوید:

ـ متوجه نشدم چی گفتید؟

مرد به صورت راننده که او را نگاه می‌کند، چشم می‌دوزد. بعد درحالیکه اضطرابش شدت گرفته سؤال خود را تکرار می‌کند. پیرمرد خوب به رفتار و حرف‌های آن دو دقیق شده و فقط گوش می‌کند. راننده این بار با یک گردش برق آسای سر خود، چشم در چشم آن مرد می‌اندازد و می گوید:

ـ این اتوبوس با اتوبوس‌های دیگه فرق داره. برای همینه مسافرهای کمتری سوارش میشن. عمر شما دونفر امروز بسر اومده، راه گریزی نیست. تا حالا هرکجا می‌رفتید، دیگه فراموش کنید، از حالا به بعد وارد دنیای دیگه‌ای میشید، حالا برو بشین سرجات!

مرد وقتی این حرف را می‌شنود احساس می‌کند که ضربان قلبش را می‌شنود. ضعف شدیدی هر دو زانویش را سست می‌کند. پیرمرد او را نگاه می‌کند و مثل این است که حرف‌های راننده را نشنیده است!

مرد بسوی راننده برمی گردد و می‌گوید:

ـ نه، نه! این غیرممکنه، نگهدار... نگهدار!

بعد سعی می‌کند که به نوعی توجه راننده را به سوی خود جلب کند.

ـ نگه‌دار. خواهش می‌کنم نه، وای خدایا، نه، بذار پیاده شم.

امّا وقتی دست مرد به شانه ی راننده برخورد می‌کند، جز این نبود که گویی دست او به جسم سختی برخورد کرده است. این را مرد به خوبی احساس می‌کند. بدن راننده مثل سنگ سخت و سرد است. پیرمرد با اشاره ی سر می‌پرسد:

ـ چیه، چی شده!؟

بعد با تعجب نگاهی به عقب می‌اندازد و می‌گوید:

ـ چه جوریه، هیچ‌کسی نیست، مسافر نداره، شاید اشتباه سوار شدیم.

ـ مرد اگر چه صحبت‌های پیرمرد را شنید، امّا مثل این بود که معنای همه چیز حتی وجود خود او مفهوم دیگری پیدا کرده است. ترس و وحشت هم چون خنجری زهرآگین خونش را کثیف می‌کند و نفسش به شماره می افتد. بعد به زحمت سعی می‌کند راه نفسش را باز کند. حالت شخصی را دارد که سعی می‌کند از ارتفاع هزارمتری و یا از عمق ترسناک چاهی مخوف کسی را که بیرون و بر دهانه ی آن انتظار می‌کشد، صدا بزند:

ـ کمک، کمک کنید! من اینجا هستم. من اینجا هستم، من اینجا هستم. نجاتم بدید، نجاتم بدید!

مرد وقتی می‌فهمد عمرش درهمین روز به پایان می‌رسد، در ژرفای وحشت پر هراسی فرو می‌رود. به عقب اتوبوس می‌شتابد. اتوبوس تکان می‌خورد. مرد به ناگاه چشم بر سایۀ خود می‌اندازد و احساس عجیب و هولناکی ته دلش برانگیخته می‌شود زیرا می‌پندارد این همان مرگی است که همه جا به دنبال او بوده است! بعد آرام آرام دستی قوی و نامریی گلوی او را در میان پنجه‌هایش جای می‌دهد و همین لحظه‌ها ست که حس می‌کند نفسش از میان تنگنای گلویش به سختی بالا می‌آید.

وقتی به عقب اتوبوس می‌رسد قدرتش را دربازوانش جمع می‌کند و چندین بار محکم به شیشه و درعقب می‌زند امّا فایده‌ای ندارد. گویی که همه جا مثل بدن راننده سفت و سخت و غیرقابل نفوذ شده است. مرد شروع به خواهش و التماس می‌کند. رنگ از صورتش محو شده و سایۀ مرگ بر آن افتاده است. ضعف عمیق و مجهولی که تاکنون با آن روبرو نشده، جسم و جانش را می‌شورد و در خیالاتش پهن می‌شود. پیرمرد اگرچه بسیار چالاک سوار اتوبوس شد امّا همینکه فهمید امروز آخرین روز زندگی اش است، بیجان و وحشت زده برجای خود باقی می‌ماند. درنظر مرد دیگر آدم‌ها همانند روزهای پیش نیستند و کم‌کم همه چیز غیرعادی می‌شود. رفت و آمد مردم، آفتاب روشن، ماشین‌ها، خانه‌ها، مغازه ها ، دیوارها...و همۀ کسانی که از مقابل چشمانش عبور می‌کنند، دگرگون می شوند. آن روز گویا برآنها مرگی نیست. مرد به ضعف مطلق کشانده می‌شود. گویی که آخرین روز عمر مثل تعارف مرگ است به زندگی کردن!

ناگهان حنجره ی مرد گشوده می‌شود و فریادی ازخشم و وحشت سر می دهد و به سمت راننده هجوم می برد. اتوبوس همچنان پیش می‌رود. بدن راننده از دیواره‌های اتوبوس سفت‌تر و سخت‌تر شده است. مرد همین که به او می رسد هراسان و وحشت زده با مشت محکم به سر وصورت راننده می‌زند و به لباس و شانه ی راننده چنگ می زند:

ـ نگهدار. نگهدار! لعنتی با تو هستم . میگم نگهدار! کمک کنید. کمک کنید!

پیرمرد از شدت وحشت به خود می‌پیچد و مثل ماری که پوست می‌اندازد، در فضای ترسناکی آرام آرام دوباره متولد می‌شود. کم‌کم صداهای عجیبی به گوش مرد می‌رسد. نه کسی داخل می‌شود و نه کسی قادر است خارج شود. راننده را رها می کند و از او فاصله می گیرد و ناامیدانه فریاد دیگری می کشد. زمان و هویت خود را گم کرده و کم‌کم خود را در قالب ترسناک مرگ می‌بیند. کمی بعد از پنجرۀ مقابل بیرون را نگاه می‌کند. تصویر و صورت آنچه که می‌بیند با منظرۀ عمومی یک خیابان فرق اساسی دارد. انگار تصاویر دربیرون اتوبوس در برابر چشمان وحشت زده ی او آرام آرام به صورت‌های ترسناکی مسخ می‌شوند.

و آنگاه لحظاتی بعد وقتی آن دو حیرت زده و هراسناک تصویر ماوراء خاک را نظاره می‌کردند مرگ از راه می‌رسد و لباس خود را بر تن آن دو می‌کند!

فردای همان روز نیز اتوبوس از خیابان‌ها عبور و در ایستگاه‌ها توقف می‌کند. امروز هم عده‌ای سوار می‌شوند. مثل دیروز و مثل روزهای قبل.

سال ۱۳۶۳


***

از «خنجر برهنه» مجموعه ۲۰ داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹