من در نصفه شب یک جمعه شب بدنیا اومدم. البته مجبور شدم که مدتی صبر کنم چون پدرم رفت دنبال خاله بزرگم و بعد دو تایی خانم قابله را از چند محل اونطرف تر بیدار کردند و به خانه ما آوردن. مادرم جیغ میزد و نمیدونست چیکار کنه و بالاخره وقتی که من بدنیا اومدم صورتم بنفش شده بود و چه بسا که در حال خفه شدن بودم. ولی اومدم!

مثل اکثر کودکان اون موقع پدر و مادرم نخواستند که جواهرات مرا به دست یک دکتر و یا کس دیگری برای ختنه کردن بدن و نتیجه اش این شد که ختنه موند تا من ۶ ساله شدم و آماده رفتن به کودکستان. پدر و مادرم که عکس العمل منو در باره ختنه حدس زده بودن, تصمیم گرفتن که من و ۲ پسر خاله های همسنم که نزدیک ما زندگی میکردن را به صورت گروهی, Package Deal به کلینک سر محل ببرند و هر ۳ تامون با هم دیگه ختنه بشیم.

روز قبل از رفتن به کلینیک, پسر خاله ۱۰ ساله ام که رئیس ما بچه ها بود, با لحنی جدی گفت, "برای اینکه شما ها رو به مدرسه راه بدن حتما باید ختنه بشین و مدیر مدرسه موی سر و زیر ناخن هایتون را هم چک میکنه و باید همراه قابلمه غذا, یک لیوان پلاستیکی هم داشته باشید چون نمیتونین با دهن از شیر, آب بخورین!"

دکتر مهر علی, دکتر مسن و مهربانی بود که کلینیک محل را میگردوند. تقریبا با همه ما بچه ها آشنا بود و همه ما به حضورش رسیده بودیم, بخصوص من. یک دفعه مثل تارزان طناب خشک کردن لباس ها رو از کنار پنجره اتاق طبقه اول گرفتم دستم و بعد از یک فریاد مثل تارزان خواستم که با طناب از این ور حیاط برم به اونور حیاط که با چونه به زمین خوردم و کلی گریه و  ۱۰ - ۲۰ تا بخیه. هنوز هم جاش هست. یک دفعه دیگه, یکی از بچه همسایه ها سر سفره نهار با قاشق به پشت نون سنگک میزد و از غذا ایراد میگرفت که سنگ پشت نون از جا در اومد و صاف رفت تو سوراخ دماغش و گیر کرد! یا یکبار که ما بچه ها تو کوچه زیر یک پنجره نشسته بودیم و یک هو یک آجر از جا در اومد و خورد تو سر یکی از بچه ها! دکتر مهر علی همه ما رو جمع  و جور کرده بود.

در روز موعود, خاله و پسر خاله ها به خانه ما آمدند و با مامان روانه کلینیک شدیم. به دستور دکتر روی ۳ تا تخت دراز کشیدیم و یک حوله روی بدنمون انداختیم. مادرم و خاله هر دو بیرون منتظر بودن و ما سه تا ساکت و آروم به پنکه رو سقف نگاه میکردیم و نقشه میریختیم که چطور دستمون به طنابش برسه و سرعتش را زیاد کنیم! بعد از مدتی دکتر اومد و کارش را انجام داد و بعد از اینکه ما رو پانسمان کرد به خانم پرستار گفت که برامون ۳ تا دامن سفید بیاره. دامن ها رو بتن کردیم و هی بهم نگاه کردیم و خندیدیم. دکتر گفت که تا یک هفته اجازه بازی و دویدن نداریم و باید آروم باشیم.

تو راه بازگشت از کلینیک آدم های تو خیابون ما ۳ را نگاه میکردن و میخندیدن و میدونستن که چه بلایی سر مون اومده. ما هم غرق خجالت و سر افکنده. وقتی به محلمون رسیدیم وضع بد تر شد. بچه های محل همه وایساده بودن و میخندیدن. با سرعت وارد خانه شدیم و در را بستیم. تمام هفته پشت پنجره نشستم و بچه ها رو تو خیابون تماشا کردم تا بالاخره پانسمان را برداشتیم و دامن سفید که جلوش زرد شده بود رو درآوردم و دویدم تو کوچه.

مرسی خانم قابله و دکتر مهر علی که حق حیات به گردن من دارین!

عکس: اسکی رو آب, رادیو دریا, خط ۸, آیشبُن