«مسابقه انشای ایرون»



داستانی‌ از شمیران زاده

دل تو دل مَش عباس نبود، حق هم داشت، فصلِ برداشت صیفی‌جات از جالیز رسیده و به مرحمت خدا ـــ سالِ پر باری در انتظارِ خانواده‌ی زحمت کشِ او بود، بعد از چند شب بی‌ خوابی‌ و بی‌ حوصلگی رعنا خانم ـــ همسرش به او پیشنهاد داد که با چوب و لباس‌های قدیمی‌ اهلِ منزل ـــ مترسکی ساخته و آن را در کِشتزار گذاشته تا پرنده‌ها را بترساند.

مش عباس هم همین کار را کرد، با لباس و چوب رخت مترسکی ساخته و آن را دقیقا در میانِ مزرعه برپا کرده تا حیواناتِ زیانکار به محصولاتِ آنجا نزدیک نشود، امسال دیگر نمی‌‌توانست حتی یک ریال بابتِ این صیفی‌جات ضرر کند، تمامِ وحشتِ مش عباس کلاغ‌ها بودند، اینها که بیشترِ سال را در حوالی کوه‌های دارآباد شمیران زندگی‌ می‌‌کردند ـــ در اواخرِ بهار تا تابستانِ وقت فصلِ برداشتِ محصولات ـــ به سمتِ جعفر آباد و دیگر مناطقِ پر بارِ شمیران حمله‌ور شده و مشکلِ بزرگی‌ برای صیفی کاران و دیگر باغداران ایجاد می کردند، کلاغ‌ها تمامِ کشتزارها و باغ‌ها را می‌‌شناختند، از نوع محصول و از خطرِ حمله به آنجا نیز اطلاعات داشته و آن را به هم نوعانِ خود انتقال می‌‌دادند، رسمِ ایشان این چنین است که تمامِ دسته به یکبار حمله نکرده و هر بار تعدادی خاص تغذیه کرده و محل را برای کلاغ‌های دیگر ـــ آماده می‌‌کنند، این کلاغ‌های کوهی تمامِ منطقه را قبضه کرده ـــ حتی سگ‌ها و شغال‌ها نیز حریفِشان نمی‌‌شدند، آنچنان که توله‌های اینها را نیز شناسایی کرده و آنها را می‌‌خوردند.

کلاغ از گرما متنفر است، همیشه ساعاتی پس از غروب ـــ شب‌ها حمله می‌‌کنند، سه کلاغ در فاصله‌های مختلف پرواز کرده تا بهترین محل را پیدا کنند، یکی‌ از آنها در همان محلِ برگزیده نشسته و پیام را به دیگر کلاغ‌ها می‌‌دهد، کلاغِ دوم در جایی نشسته که خطر ممکن است آنها را تهدید کند، کلاغِ سوم دسته‌ای دیگر از کلاغ‌ها را همراهی کرده و محلِ حمله را به ایشان نشان می‌‌دهد، در این میان اصلا صدایی از اینها شنیده نمی‌‌شود، بینِ ۱۵۰ تا ۳۰۰ کلاغ ـــ هر دسته را تشکیل داده و اینها از خوردنِ کدو، بادمجان، فلفل، کلم، ذرت، کرفس، باقلا، لوبیا سبز، گوجه‌فرنگی و خیار ـــ لذت می‌‌برند.

در همانِ شب اول ـــ مترسک فهمید شد که جریان چه بوده و وظیفه‌ی او چیست، چشم دکمه ای ـــ مغزَش از کاهِ طویله و جسمَش از چوبِ خشک بود اما احمق نبود، او می‌‌دانست که هیچ اقبالی برای مبارزه با حیواناتِ موذی ـــ به ویژه کلاغ‌ها ندارد، تنها چیزی که به فکرش می‌‌رسید این بود که به نحوی کلاغ‌ها را راضی‌ کند تا به همه‌ی محصولاتِ زمین آسیب وارد نکرده و چیزی برای مش عباس باقی‌ بماند، همان فردا صبح مشاهده کرد که در کنارِ زمینِ صیفی کاری ـــ کارگران قسمتی‌ از محصول را که اعلا نبوده و به دردِ فروش نیز نمی‌‌خورد ـــ کنار گذاشتند، تصمیم گرفت همان شب با کلاغ‌ها واردِ مذاکره و صحبت شود.

حدسِ مترسک درست بود، آن شب کلاغ‌ها صیفی کاری مش عباس را نشان کرده بودند، به همان روشِ همیشگی‌ می‌‌خواستند دلی‌ از عزا درآورند، مترسک وقت تلف نکرده و با احترام کلاغ‌ها را به سمتِ خودش فَرا خواند، اینها که تعجب کرده ـــ از خودشان و از بقیه‌ی دسته می‌‌پرسیدند: این دیگر چه جور هَراسه‌ای است؟ عجب مترسکِ زشت و پر رویی است، یعنی‌ با ما چکار دارد؟ یکی‌ از کلاغ‌های پیش آهنگ جرات کرده و به روی شانه‌ی مترسک نشست، تو بی‌ کلّه‌ی مضحک با ما چکار داری؟ این را همان کلاغِ پیر پرسید، مترسک سعی‌ کرد خودش را نبازد، با لحنِ محترمی گفت: دیدم امشب شما‌ به اینجا تشریف آوردید ـــ گفتم سلامی عرض کنم، حالی‌ پرسیده و دو کلمه اختلاط کنم، کلاغ‌های دیگر ـــ چه بالا سرِ مترسک پَر زده و چه آنهایی که در نزدیکش نشسته بودند ـــ به او می‌‌خندیدند، گاهی‌ هم از روی شیطنت به جسمَش نوک زده و اسبابِ لوده گری شبانه‌ی خود را فراهم می‌‌ساختند.

کلاغ پرسید: تو نسناسِ بد ترکیب چه داری که با ما در میان گذاری؟ بگو چه می‌‌خواهی‌، مترسک که خودش را به بی‌ عقلی زده بود گفت: من دیدم که شب‌ها برای خوردنِ چند خیار و چند بادمجان ـــ چقدر باید به این طرف و آن طرف روید، چون به سمتِ اصلِ صیفی‌جات می‌‌روید ـــ غِیضِ صاحبِ محصول را درآورده و ایشان با شما جنگ می‌‌کند، پس بهتر است جایی‌ را نشانِتان دهم که بی‌ خطر و بدونِ گرفتاری هر شب خورده و کیف کنید، حالا کلاغ‌ها ساکت شده بودند، مگر می‌‌شود، مگر داریم، چطور ممکن است که این چنین محلی وجود داشته باشد، آن وقت مترسک ادامه داد: دهاتی‌ها هر روز در کناره‌ی زمین ـــ به دور از ساعتِ آب مقداری از محصولات را پنهان کرده و اصلا به سراغِشان نمی‌‌روند، این جماعت عجیب الرَفتار و غَریب اَلکار است، شما فقط باید به آنجا رفته و سَهمِتان را بدونِ نگرانی‌ به نوک کشیده و شبِ خوبی‌ را بگذرانید.

مترسک به توافقِ خوبی‌ با کلاغ‌ها دست یافته بود، آنها در دسته‌های مختلف ـــ هر شب به همان جایی‌ که مترسک به آنها نشانی‌ داده بود رفته و از محصولاتِ پس رفته‌ی جالیز لذت می‌‌بردند، صبح‌ مش عباس از اینکه می‌‌دیدید مزرعه‌اش صحیح و سالم باقی‌ مانده و از حمله‌ی کلاغ‌ها در امان است ـــ بسیار خوشحال می شد، تازه به رعنا خانم می‌‌گفت که چه خوب شد این مترسک را اینجا تعبیه کردیم، زن ببین این چند محصول را در کنارِ زمین گذاشته و حتما خلق الله آن را برای مصرفِ خودشان بُرده و ما را دعا می‌‌کنند، اگر همینطور پیش برود ـــ سالِ دیگر به کربلا مشرف می‌‌شویم، مترسک که هر روز این چیزها را می‌‌شنید ـــ به خود بالیده و کم کم به خودش امر مشتبه شده بود که با درایتِ خودش ـــ مش عباس را نجات داده و دیگر موجودی حریفِ عقل و هوشِ او نیست.

هم ولایتی‌ها و دیگر صیفی کارانِ منطقه از این جریان با خبر شده و هر کسی‌ داستانی‌ از این جریانِ کلاغ‌ها و مترسک ساخته بود، یک عده می‌‌گفتند که آن زمین نظر کرده است، فلان امام زاده در فلان سال به قصدِ زیارتِ مشهد از آنجا رد شده و زمین پاک از حیوان باقی‌ مانده است، یکی‌ دیگر می‌‌گفت که ننه خدیجه قبل از برداشتِ محصول ـــ زمین را جادو کرده و برای همین هیچ اتفاقِ بَدی برای محصولاتِ مش عباس روی نمی‌‌دهد، عده زنان هم در آب انبار حرف درآورده که مترسک جِنّی‌ بیش نبوده و از روی حسادت به رعنا خانم ـــ هر بار که از آنجا عبور می‌‌کردند ـــ دعای مجربِ خَتَمَ الله عَلی قُلوُبِهِم وَ... برای باطل کردنِ سِحرِ خوبِ زمین کرده و اجنه را لعن می‌‌کردند، خیلی‌ هم کلی‌ پول به ملا و دعانویس داده تا مش عباس به خاکِ سیاه نشسته و به جایَش آنها از لطفِ خداوندی بهره‌مند شوند.

بیچاره مش عباس، دیگر صبح‌ها وحشت می‌‌کرد به سرِ زمین برود، دور تا دورِ مترسک پر از انواعِ دعا نوشته و اشیای جادو شده بود، دیگر کسی‌ با او و خانواده در محل صحبت نمی‌‌کرد، محصولاتِ زمین به روی دستش مانده و مجبور بود خودش آنها را به محلاتِ دیگر برده تا بفروشد، دیگر حتی کسی‌ قاطر و گاری نیز به وی اِجاره نمی‌‌داد، انبارش از انواع صیفی‌جات پر شده و اگر به فروش نمی‌‌رفت ـــ فردا سفیدک زده و کلاش گرفته ـــ به دردِ مصرف آدمیزاد نمی‌‌خورد، مترسک نمی‌‌دانست جریان از چه قرار است از بس که کور چشم بوده ـــ فقط دل به ظاهرِ کار خوش کرده بود، او به توافقَش با کلاغ‌ها می‌‌نازید، اگر هم مردم کاغذ و بسته ای در کنارش می‌‌گذاشتند ـــ اینطور برداشت می‌‌کرد که از بس که عاقل و باهوش است ـــ مقبولِ همگان شده و اینها آرزو دارند یک مترسک مثلِ او در مزرعه خود داشته باشند.

آن شبِ پر ستاره‌ی شنبه ـــ مش عباس به همراه رعنا خانم که قصدِ جن کُشی داشته ـــ به سر زمین رفته و بلند بلند دعا می‌‌خواندند، به خیالِ خودشان ـــ به جهت دفعِ ضرر سِحر و بطلانِ آن دستشان را مقابلِ صورت قرار داده و بلند می گفتند که؛ بِسمِ الله الْعَظیم رَبّ الْعرشِ... دعایی دیگر را با زعفران و گلاب نوشته ـــ سپس در آب حل کرده و مقداری آشامیده و بقیه را بر سر ریختند، وقتی‌ که دعاها به اتمام رسید ـــ هفت کلوخ به هفت طرفِ زمین پرتاب کرده و مقداری از دعاها را در زمینِ مزرعه خاک کردند، سپس مترسک را از جایَش درآورده و آتشَش زدند.

مترسک که در آتش گرفتار شده و کاه سوزی خود را با چشمانِ دکمه ای آب شده شاهد بود ـــ نمی‌‌توانست بفهمد که جریان چه بوده و چرا دچارِ عاقبتی این چنین شده است، او درد را نمی‌‌شناخت اما غصه را مثلِ سوزشِ آرامِ جسمِ چوبی‌اش حس می‌‌کرد، صدای کلاغی را بالا سرش شنیده و به خودش می‌‌گفت: چه تلخ، چه غمناک و پایانِ روان سوزی...

صبحِ یکشنبه ـــ مش عباس خیلی‌ راضی‌ به مزرعه آمده و دید که چیزی از محصولاتَش باقی‌ نمانده و تمام زحماتِ سالَش ـــ دیگر در میان نبود، توافقِ مترسک با کلاغ‌ها ـــ به پایان رسیده بود.

نرماندی، تابستان ۲۰۲۱ میلادی.