مسابقه انشای ایرون

 

 

نخِ نامرئیِ چیزها

مرتضی سلطانی



صبح زود است. برای رفتن به سرِ کار (پرستاری از پیرمرد)،کنار خیابانی خلوت، معطلِ تاکسی ایستاده ام. گرچه چشمانم نه به انتظار تاکسی و به امتداد جاده که به آن باغِ پسته ی بی دیوار و بسیار بزرگِ آن روبرو خیره مانده، باغی که میدانم سالهاست دیگر سبزی و حاصلی ندارد! چون پس از انقلاب مصادره و بعد از چندی، درختانش تشنه و بی مراقب رها شدند؛ تا مثل امیدهایِ آن روزهایِ پدران مان بخشکند و از بین بروند! (از ظلم به حیوانات تلخ تر و دل آزارتر ظلم به درختان نیست؟)

ماشینی در حال گذر، چشم اندازم را خط انداخته و با بادش موجی به تاجِِ درختانِ وسط بولوار می اندازد. ماشینِ بعدی اما با بادش یک قوطی کنسرو را گیج کرده و می کوباند به جدول کنارِ خیابان! از خودم می پرسم آیا باید این لحظه ها و مشاهدات را به هیچ بگیرم؟ یعنی جزئی از همان لحظه های میرنده و کوچک و شایسته فراموشی؟ یا باید آنرا لحظه هایی رازآمیز بدانم؟ که آبستنِ دلالت هایی ست بامعنا و راهبرنده به گستره ای کلی تر؛ در جهتِ فهم سرشت زندگی و بودن ما!

در این فکرهایم که یک تاکسی می ایستد و نگاهم را به سوی خودش میکشاند. روی صندلی عقب که می نشینم حالا فکرم مشغولِ "نخ نامرئیِ چیزهاست" یعنی آن رشته ی ناپیدایی که گمان میکنم به هر جزئیاتی اهمیتی رازوار بخشیده و آنرا...

ناگهان چیزی من را از گرمخانه ی درون بیرون کشیده و به میانِ واقعیتِ عریان پرتاب می کند، یعنی: چهره ی آشنای رانندۀ این تاکسی. چهره یِ مردی تقریبا پنجاه ساله که خطوط بیشماری برساخته از رنج و مرارتِ زندگی، آنرا حسابی شیار انداخته است.

زود می فهمم که چرا این چهره ی آشنا، نه تنها حسِ الفت و یا نزدیکی یا دستکم نوعی تلاش برای تقلیدِ احترامی تعارف آلود را هم در من برنمی انگیزد، که حتی وسوسه یِ شوخ طبعیِ گزنده و تند و تلخی را در من بیدار میکند. میخواهم بی معطلی حمله را بیاغازم، اما خودم را تسلیمِ خشمی می بینم که دستم را به لرزه ای نامحسوس انداخته و حتم دارم که تیزیِ زخم زننده ای را که از آن شوخ طبعی انتظار دارم هم کُل میکند.

سرفه ای مصنوعی میکنم تا لرزه ای که اینجور وقتها در صدایم می افتد پیش پیش درمان کنم و بالاخره در می آیم که: "به به! حاجی خودمونی که! خوبی آقا؟"

مرد نگاهی به آینه می کند اما با اینکه من را بجا نیاورده لبخندی زده و احوالپرسی ام را با مهربانی پاسخ میدهد.

ادامه میدهم: "بابا حاجی؟! قضیه دختره؟! مرغ؟ که گفتی تقه شو زدم!"

ناگهان چهره مرد می شکفد و چشمانش از شوق و حالی مفتخرآمیز برق میزند. بعد میگوید: "آره شناختمت.. خوبی؟ نه بابا،شناختمت."

و غرق در اشتیاقی که گویا تمام امروز انتظارش را می کشیده، اشتیاقی بخاطرِ تحسینی که باور دارد هنرنمایی او در من برانگیخته، حتی یادش می رود که دفعه قبل وسط راه پیاده شدم، و این تنها باری بوده که من مسافرش بودم، میگوید:" آره بابا مسافر همیشگی خودمی" با لحنی که می کوشم هم طعنه زن باشد و هم ظاهرا صمیمانه.

میگویم: "خودمونیم حاجی خیلی تیزی! تا دیدی طرف چپش خالیه و از بدبختی واسه یه مرغ هم حاضره کارو بده دستت، کارو گرفتیا."

مرد خنده ای بلند و آمیخته با شوقی فاتحانه را با حرکت دستِ مشت کرده اش می آمیزد: حرکتی که قرار است تکان هایِ حینِ یک رابطه جنسی خشن و نرینه سالار را تداعی کند. در صورتم چیزی از خشم درون بروز نداده و ادامه میدهم: "اره دیگه. گفتی حالا که با پول یه مرغ میشه، چرا نکنیم. حالا طرف بدبخت و بیچاره ست که به تخمم. به بدبختی باشه که همه بدبختیم. حالا ممکنه مثلا من یا شما نریم واسه مرغ عقبمونو به باد بدیم ولی یه دختری اگه مجبور شد واسه یه مرغ، با یکی سنِ باباشم بخوابه، به تخم چپمون. کون لق اول و آخرش. ها؟ کسی مگه دلش واسه ما سوخته که ما تخممون این چیزا رو باشه! والا."

بعد خنده ای را ضمیمه ی حرفم میکنم تا زود دستم رو نشود و بتوانم باز بیشتر پیش بروم! البته میشود دید که مرد دستکم به صرافت حفظ این تکه از آبرویش افتاده که بگوید: "خب حالا خدائیش هم یه مرغ چاق و خوب واسش خریدم. وگرنه من خودم همین دیروز خدا میدونه با قرض و قوله قسط یه وام هارو دادم. جَخ قسطای وامِ جهیزیه دخترمم پس افتاده. دیروز التماسای دنیا رو کردم تا چک ضامنو برگه نکردن. یعنی اصلا از تنگی نفس به سرفه افتادم بخدا"

من غرق در حس چندش آلودی که از این مرد دارم، در می آیم که: "بابا حاجی خدائیش دیگه اگه مرغ هم نمی خریدی بعدم کارو ازش می گرفتی دیگه باید به عنوان بهترین جاکش تو استان اصفهان بهت کاپ میدادن. یعنی منِ جوون باید پیشت دوره جاکشی و قالتاقی می دیدم بسکه ناقلایی بخدا." و باز خنده ای این بار عجولانه تحویلش میدهم تا زهرِ برخی کلماتم را بگیرم. 

چهره مرد از فهمِ تلخیِ کلماتم چروک می شود و پیداست در این تردید فرو رفته که آیا حرفهایم از سرِ تمجید است یا تحقیر! من بی توجه به شک او می گویم: "ولی حاجی من باشم مث خرا همش سرم کلاه میره. یعنی خیلی باید خر باشم که هم مرغو بخرم واسش و هم کارو نگرفته بذارم بره. ولی حالا می بینم دری وریه که فکر کنم اینکار نامردیه و خیلی کُسکش و حروم زاده باید باشم که با بدبختیِ و گشنگی یکی بخوام خماری شب جمعه مم رو تلافی کنم؛ دور از جون شما حاجی. اینا مزه ست. حالا شما که باز اینقدر مرد بودی که مرغم خریدی. ولی من میگم الان تو این وقت و ساعت باید کارو گرفت و طرفون انداخت بیرون. مرغ هم سرش گِرده. من چرا دلم بسوزه!"

مرد گیج و کلافه شده و سیمایش را نوعی بی تابی از ریخت می اندازد. پیداست درونش متلاطم است: بخاطرِ آن تصویری که از کار او ساخته و آنرا برای فرا رفتن تا حدی اینچنین مبالغه آمیز از بیرحمی، الهام بخش جلوه داده ام.

بنابراین می گوید: "نه دیگه. خدائیش روا نیست. دیگه آدم مرغو باید بخره. منم جون بچه م خریدم. ولی حالا ولش کن اصلا این چیزا. گذشته رو دیگه باید خاک کرد."

خنده ای سر میدهم و میگویم: "اره بابا به تخمت. حاجی این شیشه رو میدی پائین. میخوام تف کنم بیرون. یه تفِ گنده ای تو دهنم جمع شده گلاب به روت."

شیشه را که پائین میدهد با صدایی مبالغه آمیز و بلند تف میکنم روی جاده. بعد همانطور که در ذهنم دارم عقبِ کلماتی صدچندان تلختر از قبل - که تا مغز استخوان مرد را بدراند - می گردم ناگهان نگاهم می افتد به چیزی پیش روی مرد و در واقع روی داشبوردِ خزپوشِ ماشین: سه دفترچه ی اقساطِ وام و چند بسته قرص و یک اسپری تنفسی. و انگار تازه یادم می آید که اندکی قبل چیزهایی دربارۀ نفس تنگی و معوق شدن اقساطِ وام و جهیزیه دخترش، برگشت زدن چکِ ضامن و التماسهای او، از زبان این مرد شنیده ام.

ناگهان در نظرم کمتر اهریمنی جلوه میکند؛ گرچه هنوز خشمی در درونم زبانه می کشد اما حالا گویی چیزی در درونم متولد شده که تصویر مرد را در نظرم زمینی تر میکند: یعنی او را یکی از ما میشمارد. یکی از مایی که با همه یِ آن تاریکی های روح مان، اکثرا قربانیان ترحم انگیزی هستیم که در تقلایی مذبوحانه و رقت بار می کوشیم غنیمتی بیشتر، از این زندگی به چنگ بیاوریم. مائی که در بسیاری لحظه ها باور کرده ایم در این جنگِ بقا، گاهی چاره ای نداریم که حتی سرهای یکدیگر را نردبانی کنیم برای بالا رفتن و نزدیک شدن به آن منفذِ تنگ و کوچک، که گاهی فکر میکنیم تنها مفر حیات بخش ماست.