مسابقه انشای ایرون

 

توقف کوتاه

فیروزه خطیبی

 

از قطار پاریس به میلان که پیاده شد، غروب یکشنبه بود. همانطور که  گردنه بطری شراب فرانسوی سوغاتی فرانسه را فشار می داد وسط میدان، روی سکوی بلندی جلوی یک پوستر بزرگ با عکس داس و چکش نشست. مردمی که از جلویش رد می شدند به او نگاه می کردند و به بطری شرابی که دستش بود. یکی دوبار برگشته بود که ببیند پوستر مربوط به چیست ولی چون زبان ایتالیایی بلد نبود چیزی دستگیرش نشد. وقتی بالاخره او با مینی ماینر زرد رنگش از راه رسید و زن را جلوی پوستر کمونیست ها با یک شیشه شراب دید سرش را از توی شیشه ماشین بیرون آورد و غش غش خندید.

زن با دیدن او از جایش پرید و همانطور که پاشنه بلند کفش های قرمزش روی سنگفرش های میدان لیز می خورد، با شتاب بطرفش دوید و سر و صورت و موهای سیاهش را  بوسید و بوئید. ماشین ها توی میدان شلوغ بوق می زدند و راه بند آمده بود اما آن ها به هم چسبیده بودند تا بالاخره زن سوار شد و با سرعت از آنجا دور شدند.

در راه دست هایش را دور گردن مرد حلقه کرد. گردنش را بوسید و بازهم بوسید. چقدر دوستش داشت. چطور یک ماه طولانی بدون او گذشته بود؟ مرد دستش را گرفت. دستش گرم بود اما حرفی نزد. هیچوقت حرف نمی زد. حتی همان روز آخری که زن چمدانش را بسته بود که به پاریس برود هم چیزی نگفت. چشم هایش غمگین بود اما چیزی نمی گفت. آن روز حسابی بدخلقی کرده بود. دیشب که می دانست شب آخره رفته بود جایش را انداخته بود روی زمین وسط قالی قرمز و درهای بالکن را باز گذاشته بود تا هوای تازه از سبزه زار روبرو بیاید توی اطاق.

بوی شب تابستانی یک دهکده ایتالیایی اطاق را پرکرده بود. مرد با کلیدهای پیانو بازی می کرد. گاه ملودی آشنایی که ماه ها بود روی آن کار کرده بود از لابلای نت های مغشوش به گوش می رسید. اما امشب برخورد انگشتانش با کلیدهای پیانو بی حوصله و غمگین بود. زن از توی بالکن به او نگاه می کرد. به پشت عریانش. به موهای درهم و شانه هایی که می پرستید.  نمی دانست با این عشق چه کند. همانجا دود سیگارش را در سیاهی شب آه کشیده بود:  "مگر می توان کسی را  اینچنین پرستید؟" 

بطرف مرد رفت و از پشت او را در آغوش گرفت. گردن نمناک او را بوسید. مرد برگشته بود و نگاهش کرده بود. با همان چشمان غمگین سیاه. در همان سکوت همیشگی. زن روبرویش، روی صندلی نشسته بود. صدای جیرجیرک ها از بیرون چمنزار به گوش می رسید. "چرا نمی گوید نرو؟ چرا فقط سکوت؟"

با همین همانطور ایستاده رکاب های پیراهنش را از شانه های عریانش سر داده بود و گذاشته بود تا لباس روی زمین لخت بیافتد. مرد او را سخت در آغوش فشرده بود. زن همانطور که سر و مویش را می بوسید به او گفته بود: "بگو بمانم". سکوت. سکوت. وقتی آن دست های خدایی شروع به نوازش بدن عریانش کرد، اشک هایش سرازیر شد. دست ها موهایش را چنگ زد و بوسه ها بر سرو گردنش بارید و در عشق گم شدند.   

...

یک ماه تمام توی پاریس همه حواسش پیش او بود. چرا گذاشت بروم؟ چرا؟ حالا بیشتر پول هایی که برایش مانده بود را در یک هفته خرج یک هتل گرانقیمت توی "شانزلیزه" کرده بود. یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز از مغازه "شانل" برای خودش و یک ادوکلن "اوسوآژ" مردانه که بوی گل های صحرایی می داد را هم بیاد او خریده بود. کسی قوانین خرج کردن را  یادش نداده بود. هفته دوم مثل دیوانه ها تو خیابان ها پرسه می زد. دلش از دیدن مجسمه های عاشقانه برنزی موزه "رودن" بهم خورده بود. گاه  آب های سیاه رودخانه از بالای پل "میرابو" وسوسه اش می کرد.

توی پارک لوگزامبورگ یک آمریکایی را که به بچه ها تعلیم "فریزبی" می داد تماشا کرده بود. آمریکایی که خوشحال و سطحی و مصمم می خواست  از همه لحظات زندگی لذت ببرد. مدتی با آن ها "فریزبی" بازی کرد. شب قرار گذاشتند به یک کلاب "جاز" زیرزمینی بروند ولی چون هیچکدام پولی در بساط نداشتند منصرف شدند و بجای آن در کناره های رود سن بی هدف قدم زدند.

آخر شب بیادش آمد که جایی برای ماندن ندارد و منتظر ماند تا غربیه به هتل خودش مهمانش کند. توی اطاق کوچک، از بوی نا آشنای غریبه حال دل بهم گرفت. توی کیفش دنبال جعبه شوکولاتی که "مرد" در ایستگاه قطار میلان برایش خریده بود گشت و قلب های شوکولاتی داخل آن را نوازش کرد. اما بازهم حیفش آمد آن ها را بخورد.

غریبه با بدن نیمه عریان در مقابلش ایستاد و با یک دست او را در آغوش کشید و با دست دیگر چراغ را خاموش کرد. زن در آن تاریکی بی تفاوت ایستاد. زمان به عقب برگشت.