مسابقه انشای ایرون

 

اگر مرغ دریایی بودم!

آرش خوش‌صفا

 

ظهرهای جمعه که می‌شد، مامان باقالا قاتُقم را توی آشپزخانه به‌م می‌داد و، بعد، دستم را می‌گرفت و می‌بردم بندر. هر بار توی آشپزخانه خودش هم باهام یک چیزی می‌خورد ولی نمینشست؛ مدام از این گوش آشپزخانه به آن گوشش سرک میکشید و همیشه جوری با شتاب و تنش در آن یک ذره جا وول میخورد که انگار میبایست مهیبترین بمب هیدروژنی تاریخ را ظرف چند دقیقه خنثی میکرد؛ وگرنه دودمان بشر به باد میرفت. به همین دلیل، سرپا یک چیزی می‌گرفت دستش و نصف چیزهای توی مشتش هم می‌ریخت کف زمین. بعد، نوبت جمع کردن ظرف‌ها بود؛ بعد، نوبت شستن‌شان؛ بعد، نوبت به تمیز کردن آشپزخانه می‌رسید و، بعد، هم کل خانه و تازه بعد این همه هم نوبت شام می‌شد و دوباره همان آش و همان کاسه.

   گاهی وقت‌ها که می‌رفتم توی حیاط و روی موزاییک‌های نم‌کشیده‌ای، که یکی‌درمیان از وسط‌شان خزه سبز کرده بود، یک زیرانداز کهنه پهن می‌کردم و می‌نشستم به مشق نوشتن، صدای مامان را از توی خانه می‌شنیدم که با خودش عین دیوانه‌ها بلندبلند حرف می‌زد. به هر روی، وظیفۀ روزانۀ خنثی کردن بمب هیدروژنی وظیفۀ خظیری بود و پیدا شدن سروکلۀ تیکهای عصبی و آن حرف زدنهای زیر لبی هم جزو پیش پاافتاده ترین پیآمدهایش.

   همینکه مامان میز ناهار را جمع می‌کرد، با همان انگشتهای پهن و زمخت و سبزۀ روغنی و چرب‌وچیلی‌اش می‌رفت مقنعه سرمه‌ای مدرسه‌ام را از توی اتاق می‌آورد و بدون اینکه گیره‌ای، چیزی به موهای خرمایی و وِزوِزی‌ام بزند مقنعه را سرم میکرد؛ موهای نادخترانه و بدحالتِ مثل سیمم به خود مامان رفته بود و از روی عکس‌های رنگ و رو رفتۀ تنها آلبوم خانه که وقتی بازش میکردی بوی نا میخورد به صورتت هم فهمیده بودم که چشمهای تنگ و بینیِ عقابیِ قوزدارم هم از پدرم به ارث رسیده. بعد، روپوش مدرسه‌ام را می‌انداخت روی پشتی صندلی‌های فرفوژۀ قرمزی که از بس روغن و گندوکثافت آشپزخانه به خوردشان رفته بود زرشکیِ تیره شده بودند و من میبایست خودم بلند میشدم تا او کمک کند و روپوش را بکند تنم و همانجوری با لب‌ولوچۀ زرد و روغنی سیخ بایستم تا خودش هم با شتاب نهادینه در تکتک اتمهای وجودش دکمه‌های یغورِ مشکی‌ روپوشم را بیاندازد. بعد، خودش هم می‌دوید و می‌رفت تک‌ماتنوِ راسته و مشکیِ بورشده‌اش را، که همیشه به میخ دم در آویزان بود، برمی‌داشت و می‌پوشیدش و بیهیچ حرفی از همان دم درِ آشپزخانه تا خود ایست‌گاه تاکسیِ بندر دستم را می‌کشید و می‌برد.

   بوی کمرنگِ ماهی و دریا و نم توی شهر نزدیکهای بندر چندبرابر می‌شد. هر وقت که هم توی تاکسی می‌نشستیم، عادت داشت فقط کرایه یک نفر را حساب کند و من که همیشه به اشتباه خیال می‌کردم با رفتن به مدرسه یک آدم کامل حساب می‌شوم، هنوز هم می‌بایست می‌نشستم روی زانوهای گنده اش و از کل مسیر فقط یک سطح سبز زمین‌ها و خال‌خالیِ گاوها را می‌دیدم و یک سطح آسمانی آبیِ مایل به خاکستری را.

   هر بار تا پایمان را از تاکسی بیرون می‌گذاشتیم، می‌بایست همان خیابان خلوت و سوت‌وکور با دیوارهای نیمه آبیِ رنگپریده را راست می‌گرفتیم و میرفتیم پایین تا به نیمکت‌های رنگ‌ورورفتۀ پارک ساحلیِ لب بندر میرسیدیم. همیشه می‌بایست ردیف پله‌های روبه‌رو را می‌گرفتی و می‌رفتی پایین و به نیمکت‌های آهنیِ سردی می‌رسیدی که خنکای مرطوب زمستانی رمق‌شان را گرفته بود. همیشه هم بالای پله‌ها پیرمرد قدکوتاه و شکم‌گنده‌ای پلاس بود که پشت چرخ سفیدش می‌ایستاد و بر حسب عادت هر چند دقیقه یک بار دستهایش را به هم می‌مالید، سبیل قیطانی‌اش را این‌ور و آن‌ور می‌کرد و با حالتی که بیش‌تر به لبخند شبیه بود برای پارکی که انگار گَرد مُرده رویش پاشیده‌ بودند و پرنده هم درش پر نمیزد چندتا داد بلند می‌کشید و می‌گفت: «ولشکه، قربان! ولشک! ولشکه!» و، بعد، که تازه می‌فهمیدی گول ریخت کج‌ومعوج صورت پیرمرد را خورده ای و خبری از لبخند نیست، می‌دیدی پیرمرد کمی دوروبرش را نگاه می‌کند، سرش را میاندازد پایین و با قوطی‌های ولشک روی چرخش ور می‌رود و دوباره دستهایش را به هم می‌مالد و همان حرکت تکراری سبیل و همان دادوفریاد با همان لحن و بلندی صدا را از سر میگیرد.

   مراسم آیینی جمعه‌های پارک ساحلیِ بندر همیشه شامل یک قوطی ولشک و یک لیوان پُر از ترشک و لواشک میشد که همان لحظۀ اول توی هر دوتا دستهایم جا خوش میکردند. مامان می‌رفت و مثل همیشه بی‌هیچ حرف و کلام اضافی ولشک و ترشک را از پیرمرده، که انگار تنها مشتری جمعه‌هایش ما بودیم، می‌خرید. من هم از همان پایین و چسبیده به پاهای توپُر مامان بالا سرم را نگاه می‌کردم و بده بستان اسکناس و ولشک و ترشک را میدیدم. همیشه سه‌چهارم محتویات قوطی و لیوان مال من بود تا مامان به مراسم دوم و مهم‌تر جمعه عصرش که همان جمعه‌بازار لب بندر بود برسد و برگردد و خودش باقی‌ماندۀ ظرف‌ها را پاک کند.

   مامان عادتش بود لیوان ترشک را به دست راستم و قوطی ولشک‌ها را هم به دست چپم بدهد و ببردم بنشاندم روی دومین نیمکت از سمت راست و بعدش هم خودش برود جلو و بایستد پشت نرده‌های سفید و آبیِ لب آب و چند ثانیه‌ای همانطور کپلهای گنده و پهن چهارگوشش را که به یک جعبه تلویزیون تراشخورده میمانست را می‌گرفت جلویم و معلوم نبود هر بار توی آب دنبال چه می‌گشت. هر بار که آنریختی ازم کَنده می‌شد و یک‌وری به نرده‌ها لم می‌داد و غرق آب سبزرنگ لب نردهها می‌شد ترس برم می‌داشت؛ حس میکردم همان چندتا موج کم‌رمق و پیزوری و لجنیِ زمستانی او را با خودشان میبرند و از پارک و بندر و هر چیزی که دوروبرش بود جدایش می‌کنند و می‌برنش یک جای دیگر. همیشه از آن زاویۀ روی نیمکت، پستان‌های حجیمش و هماندازۀ اندازه دوتا دور کمر خودم چنان زیر مانتوِ اِپُل‌دارِ گشادش قلنبه میشدند که هر بار با دیدنشان میترسیدم نکند روی سینۀ من هم قراره دوتا مَشک آنریختی سبز شود.

   بعد، جوری که انگار یکهو برق می‌گرفتش، به خودش می‌آمد و کلی چشم‌چشم می‌کرد تا بلکه بتواند آن دوروبر کسی را پیدا کند و مرا به او بسپرد تا خودش برود جمعه‌بازار و خیالش از بابت من راحت باشد. بعضی‌ هفته‌ها می‌بایست خیلی منتظر می‌ماند تا کسی از آن‌جا رد بشود و برایش توضیح بدهد و قانعش کند کمی آنجا بماند ولی بعضی هفته‌ها پارک کمی شلوغ‌تر بود و زودتر مرا به ره‌گذر غریبه ای می‌سپرد که همیشه با کمال میل سری می‌جنباندند که همهشان هم بعد چند دقیقه‌ای جایی در آن سکون پارک، که فقط با صدای برخورد بچه موجهای سبزِ آب به دیوارۀ پای نردههای جلوِ نیمکت و مرغهای دریاییِ همیشه گرسنه و سوتِ کشتی‌های قدونیمقد میشکست، گم‌گور می‌شد.

   هر بار وقتی مامان می‌رفت، من همان‌جا خودم را میکشیدم عقب و خودم را به پشتی سرد و نم‌ناکش می‌چسباندم و پاهایم را که در فضای بین سیمان تَرَک‌تَرَک کف پارک و نشیمن نیمکت آویزان می‌ماندند می‌جنباندم و به گسترۀ باز آسمان خاکستری بندر خیره می‌شدم. بعد، چندتا ولشک می‌گذاشتم دهانم و همانجا نگه‌شان می‌داشتم و می‌گذاشتم تا ترشی‌شان کل دهانم را پر کند. وقتی مزۀ ولشکها خوب به کف و سقف دهانم میماسید، گردنم را کج می‌کردم و به باراندازهای همیشه ثابتِ لب آب زل می‌زدم و میله‌های زردِ تیرۀ جرثقیل‌هاشان را میپاییدم که گردنشان جوری عین گردن دایناسورهای غول‌پیکر تا نیمه‌های آسمان رفته بود بالا که انگار میخواستند مرغهای بی هوای دریایی را دار بزنند. 

   وقتی ولشک‌های توی دهانم تمام می‌شدند، قاشق پلاستیکی و ریزم را می‌بردم توی لیوان ترشک‌ها و چندتایی می‌گذاشتم دهانم و همینکه سروصدای مرغ‌های دریاییِ کِنه حواسم را پرت می‌کرد، اصلاً حالیام نمیشد که ترشی و ملسیِ چیزهایی که همین چند ثانیه پیش توی دهانم جولان میدادند کِی محو شده و سریده اند پایین. و، بعد، رو می‌کردم به ابرهای پشمکی و تکه تکۀ وسط آسمان و همیشه در عجب بودم که چرا مرغ‌های دریایی به جای گداییِ خرده نان و ته ماندۀ ره‌گذرهای کِنِس قدمگاه بندر خودشان را با آن همه پشمک مفت و مجانیِ توی آسمان سیر نمیکنند.

   عصرهای جمعه، خاکستریِ آسمان بندر از تیرگیِ آسمان شهر هم دل‌گیرتر می‌شد و انگار مرغ‌های دریایی همیشه همان ساعت‌ها از دیرکرد ابرهای گردن‌کلفت و سیاهِ زمستانی خوش‌حال بودند و جیغ‌کشان اینسو و آنسو میرفتند و شادی‌ زودگذرشان را با همان جست‌وخیزها به آدم ثابت می‌کردند. گاهی اوقات سروصداشان آنقدر بلند میشد و جیغ‌ودادشان کش‌ میآمد که کم از قارقار کلاغ‌ها نداشت و وقتی هم که با صدای امواج لب آب و بوی زُحم بندر و تند گازوئیلِ آغشته در هوا قاتی می‌شد دلهرۀ غریبی جان آدم میانداخت.

   هر هفته هم که حواسم حسابی پرت دایناسورها و پرنده‌ها و بوهای بندر می‌شد، وقتی میآمدم قاشق بزنم توی لیوان و ترشکی، چیزی بگذارم دهانم، یک ذره‌اش از گوشۀ قاشق می‌ریخت پایین، روی مانتوِ مدرسه‌ام، و هر بار هم هم‌زمان با افتادن خرده‌میوه‌ها نگاهم را از بندر و آسمان پُرتنشش می‌دزدیدم و با دلهره به سینه‌ام زل می‌زدم تا مبادا دوتا قلنبۀ گنده رویش سبز شده باشند. هر بار هم وقتی خیالم راحت می‌شد، با نوک شست دست راستم خرده‌میوه را برمیداشتم می‌گذاشتمش توی دهانم و، بعد، جایش را هم که رنگ داده بود با کف همان شستم پاک می‌کردم و آخر سر انگشت خیس و رنگگرفته‌ام را می‌کردم توی دهانم و چند مک میزدم.

   هیچوقت از سر جایم جُنب نمی‌خوردم و همیشه آنقدر به خورشید زمستانیِ کم جانِ پشت پشمکهای سفیدِ بالای آب‌ خیره می‌شدم و برای ریخت‌های جورواجورشان اسم می‌گذاشتم تا بالأخره مامان با کلی کیسه و پاکت و زنبیل پر که از جمعه بازار برمی‌گشت. همیشه هم بیش‌تر از هر کیسه‌ای که به کتف‌وکولش آویزان بود، کیسۀ ماهی سفیدش تو چشم بود که هر از چند گاهی هم از توی همان کیسه جَستی می‌زد و انگار تنش میخواست از وسط به دو نیم شود و هم‌زمان هم دهانِ یک‌وری و کجش با باله‌های درشتش می‌جنبیدند.

   مامان همیشه کیسه‌ها و پاکت‌های خریدش را می‌گذاشت پای نیمکت و می‌آمد و چند دقیقه‌ای خودش را کنارم جا می‌کرد و لیوان ترشکم را از دستم می‌قاپید و با حرص‌وولع شروع می‌کرد به خوردن. بعد، چند لحظه که می‌گذشت، زبان سرخ تیره اش را میآورد بیرون و با نوکش تمام رنگ‌های دوروبر لب‌هایش را لیس می‌زد و پاک‌شان می‌کرد و هر بار هم آخر سر لیوان و قوطی را می‌گذاشت زیر نیمکت.

   هر وقت بعد خریدش از جمعه‌بازارِ بندر می‌آمد و کنارم می‌نشست، تا می‌دید زل زده‌ام به بندر و قایقهای پراکندۀ‌ ماهی‌گیرهایی که زیرِ دست‌وپای باراندازها بیش‌تر به مورچه می‌مانستند، دست بزرگش را دراز می‌کرد و می‌انداخت دورم و خودش را به‌م می‌چسباند و یواش می‌گفت خوب درسم را بخوانم تا بعداً یک شوهر خوب گیرم بیاید. می‌گفت همیشه او نیست که بخواهد حواسش به‌م باشد و تروخشکم کند. می‌گفت حواسم باشد یک وقت تنها نمانم.

   هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، نارنجی بی‌جانِ وسط پشمکها بیشتر به بنفش می‌زد و انگار حالا دیگر کم‌کم عوض میشدند و شمار مرغهای دریایی هم کمتر. مامان میگفت شبها ابرهای بندر مرغهای دریایی را میخورند و روزها که میدیدند زیادی سیرند و دلدرد دارند دهان باز میکردند و دوباره همه را برمیگرداندند. و با رسیدن غروب، ممکن بود تکتک آن پشمکها هر آن مرغ‌های دریاییِ بندر را ببلعند و من هیچوقت سردرنیاوردم آیا آنها آن همه مرغ‌ دریاییِ سرگردان را یک‌جا می‌خوردند و قورت‌شان می‌داد و یا شبها آنها را توی شکمشان می‌بردند و همانطور دور زمین می‌گشتند و صبح فردا در یک بندر دیگر رهایشان میکردند و یا همیشه دوروبر بندر خودشان رها میشدند. ابرها مدام چرخ میخوردند و پیش میرفتند و من هر بار به اینجا که می‌رسیدم شک میکردم مرغهای دریاییِ هر هفتۀ بندر ما همان مرغهای هفتۀ پیش بودند یا مرغهای بندرهای آن سر دنیا.

   بعد اینکه مامان کمی با همان حالت پیشم می‌نشست و بوی قروقاتی تلخ زیتون ماری و اشپل ماهی و بوی ترش ترشک و ولشک و بوی شیرین نان برنجِ تازۀ جمعه بازار توی سوراخ‌های بینی‌ام میپیچیدند، بلند می‌شد و می‌ایستاد؛ موهای همیشه به‌هم‌ریخته و یکوریاش را که از چند جای شالش می‌زدند بیرون مرتب میکرد و از بس خودش را به بساط دست‌فروش‌های بازار می‌مالید سرتاسر مانتوِ چرب و خیس و خاکیاش را میتکاند. بعد، با شکم برآمده‌اش صاف جلوِ من می‌ایستاد و با دست سردش چتری‌هایم را که باد یک‌وری‌شان کرده بود می‌داد زیر مقنعه. بعد، بغلم را می‌گرفت و بلندم می‌کرد می‌گذاشتم روی زمین و با کف آنیکی دستش دوروبر دهانم را پاک می‌کرد و، بعد، دستش را به پایین شلوار مشکی کِرِپ و گشادش می‌مالید و بدوبدو می‌رفت لیوان و قوطی‌ای را که گذاشته بود زیر نیمکت می‌انداخت توی سطل زبالۀ استوانه‌ای زرد و زنگ‌زده‌ای که تنها چیزی تویش پیدا بود تلانبار لیوان‌های ترشک و قوطی‌های ولشک هر هفتۀ ما بود. بعد، برمی‌گشت همۀ کیسه‌ها و پاکت‌ها را می‌داد یک دستش و زنبیل پر از سبزی و کاهی که لایش تخم غاز و اردکها را جاسازی می‌کرد می‌داد آنیکی دستش و راه می‌افتاد و من هم دوتا انگشت اشاره و سبابۀ دست چپم را به زیروروی حصیرهای بافت زنیبل بند می‌کردم و با تندتر از موقع رفت راهی میشدم.

   و همیشه در راه برگشت و نرسیده به پله‌های منتهی به خیابان آن سوی پارک ساحلیِ بندر، برمی‌گشتم و نگاهی به آسمان بالاسر دریا میانداختم که حالا دیگر یک‌پارچه بنفش شده بود و بجز دایناسورهای گردن‌دراز لب ساحل چیز دیگری درش به چشم نمیخورد؛ ابرهای شبانگاهی همۀ مرغهای دریایی را خورده بودند و معلوم نبود فردا صبح سر از همین بندر میآورند یا باید در بندر تازهای چرخ بخورند.