مسابقه انشای ایرون

 

 

آموزش فوت و فن زباله گردی به فئودور

مرتضی سلطانی

 

امروز باز برای دوره زباله گردی رفتیم بیابان. می گویم رفتیم، چون باز از همان صبح، او (فئودور) با من همپا شد. جالب اینجاست که بجز آن اشتیاق و حوصله ای که اکثرا برای نظاره و فهم پیرامون دارد (البته آدم ناشی ممکن است نگاه خاموش و گاهی اندوه زده اش را بیشتر دلمردگی معنا کند تا اشتیاق) امروز حتی برای آموختن فوت و فن زباله گردی ناشکیب هم بود.

خلاصه، بعد از اینکه بی ثمر چند پاکت زباله را خالی کردیم و گشتیم، راهمان را کشیدیم تا برسیم به کپه های تفاله های ریخته گری. اینجا بود که درس امروز را از فوت و فن زباله گردی به آموختم. واداشتم مثل خودم پای یک کپه بنشیند و بعد برایش توضیح دادم که:

گوهری که ما لابه لای این کپه ی سیاه و زمخت پی اش می گردیم اسمش هست: سُبُرد. و سُبُرد همان تکه هایِ کوچکِ آهن ذوب شده ای ست که در دلِ برخی سنگ های پر سوراخ و سنگ پا مانند اینجا، سرد شده و ماسیده.

بعد واداشتم مثل خودم با پاره آجر برخی سنگ های آبستنِ سُبُرد را بشکند و این گوهر را از داخلش بیرون بکشد.

مشغول که بودیم جوری که لحنِ پر از تحسین و تمجیدم تملق جلوه نکند برایش گفتم که من هم مثل او "کتاب ایوب" را بی نهایت دوست دارم و بارها خوانده ام. و گفتم اش فئودور عزیز همانقدر که مطمئنم من بیچاره ام، در این هم شکی ندارم که کتاب "جنایت و مکافات" و قطعه ی "مفتش بزرگ" به نوشته ی او،عظیم ترین اثر ادبی و خلاقه ایست که در کل تاریخِ، از مغز بشر به بیرون تراوش کرده!

اینرا که گفتم با نوعی شوخ طبعی خوشایند چهره اش را به حالتی مبهوت و متعجب در آورد و گفت: "اوووه!"

هر دو خندیدیم. و من برای آنکه هم این حال خوشمان و هم خنده اش را تمدید کنم، بعد از گفتن این مقدمه که "بیست سال پیش که در یک گاراژ خرید ضایعات به عنوان کارگر روزمزد کار میکردم، و کارم این بود که با گزنه و انبرِ میخ کش تختِ صدها کفش کهنه ای که آنجا تلنبار بود را بکنم. یک روز ظهر در گوشه گاراژ و از زیر تودۀ بزرگی از کاغذ و پلاستیک و آشغال بود که برای اولین بار توانستم کتابهای او یعنی "جنایت و مکافات" و "ابله" و "تیره بختان" را بیابم و بخوانم.

بعد با لحن شوخی به او گفتم من که همیشه در پیِ مس و آلومینیوم و آهن و امثالهم بوده ام، یکبار زیر آشغالها بجای این ضایعات، تو را پیدا کردم و با تو در زیر توده ای از آشغال آشنا شدم."

لبخندی زد که من را هم خوشحال کرد.

بعد از نهار که مشغول کار شدیم، یادم آمد که امروز سر جمع فقط من حرف زده ام و او شنونده بوده، بنابراین پرسیدم که نکند با پرحرفی هایم جلوی حرف زدن او را هم گرفته باشم.

با مهری از سرِ فروتنی در آمد که: "حرفهایش را در همان کتابهایِ زیر آشغالها به من گفته، حالا دلش میخواهد بیشتر شنونده باشد."

و من هم، همینطور که مشغول کار بودیم برایش گفتم که سالها قبل با خواندن صحنه ی مهیبِ شلاق زدن به آن حیوان در کتابش (جنایت و مکافات) به طرز غریبی خاطره ای از دوران کودکی ام را به یاد آوردم: 

پیرمرد بسیار فقیر و لالی که بخاطر تخلیه چشمهایش کور هم بود و چون عادت داشت در حال رفتن، دستش را مثل آنها که در خواب راه می روند، جلویش دراز کند، ناغافل آنرا را فرو کرده بود داخل موتورِ روشن یک اتوبوس که راننده ی بی مبالاتش درِ کاپوت آن را باز گذاشته بود. گفتن ندارد که دست پیرمرد هم حسابی سوخته و لهیده و زخمی شده بود. هنوز صدایِ ناله های جانکاه و جگرخراشش در دالانهای ذهنم می پیچد که با عجزی آمیخته میشد که از ناتوانی پیرمرد برای حرف زدن می آمد و راهی نمیگذاشت جز اینکه مثل حیوانی که شلاق خورده باشد ناله ای جانکاه و گنگ سر دهد. 

بعد از نقل این خاطره باز مشغول سبردها شدیم ،تا اینکه یک دفعه و همهنگام با صدای ناله، سر چرخاندم و دیدم فئودور به پهلو روی زمین در افتاده و در حالیکه سرش را شدید و تشنج آلود تکان میدهد  چون آدمی که میله ای را محکم بر کمرش کوفته باشند بدنش را یکباره جنین وار در خود مچاله می کند و باز کمر صاف کرده و همزمان محکم بر خاک چنگ میزند.

خوب میدانم که آدمی در شروع این حال - که اندک قوه تشخیصی در او هنوز هست - چه عاجزانه می کوشد این تشنج تب آلود را که در ابتدا چون امواجی خروشان از جنس هوا جلوه می کند، مهار کرده و نابودش کند، بی خبر از آنکه با گذشت هر ثانیه و با هر لرزه ی سهمگین و رو به تزایدش، این هوای طوفان وار بیشتر جسمانیت گرفته و چون مرده ای از گور برخاسته می شود که با هر لرزه از رقصِ مرگش بیشتر در کالبدت جا می افتد!

وه که چه تلخ بود نظاره ی چشمانش که یکسره تیره و بی نور و جلا شده بود و صورتش که خاکی و کثیف. دیدم که دهانش از کف و خلط، خیس و سفید است و خطی سفید از کف روی ریشش ریخته بود که تصویر کودکی را در ذهنم ساخت که گویی پنیرک قِی کرده است. در این بیابان تفتیده کاری نمیشد کرد جز انتظار. نشستم و دستانش را که حالا داشت با آن به شلوارش چنگ میزد محکم گرفتم (چنان چنگ زدنی که گویی از به یادآوریِ خطایی شایسته ملالت می آید!) 

اندکی که گذشت شنیدم که ناله های جگرخراشش حالا چون اورادی رازآمیز جلوه میکند که فئودور آنها را با آرامشی غریب نجوا میکد. سر جمع پنج دقیقه ای کشید تا آن امواج سهمگین و مهیب در تنِ او فرو نشستند و باز فئودور عزیز به این دنیای تفتیده بازگشت. حالا در چشمانش و سیمای خاک آلود اما گشوده اش میشد رضایتی غریب را دید: انگار که از میان رویایی شورانگیز و کابوس گون به این دنیای دلمرده بازگشته است.

او را تکاندم و با نایلونی که به بوته خاری گیر کرده بود کف ها را تمیز کردم. بعد در سکوت همدیگر را نظاره کردیم و در نگاهش که حالا نور و رضایتی در آن گُر گرفته بود تفاهمی دیدم که مایلم باور کنم از پسِ ترجمه ی نگاهم توسط او می آمد: اینکه میدانم او مثل مادرم و من طبعی افراطی دارد و صرع برای او تنها لرزه ای تلخ و چونان موجودی بدسگال نیست، بلکه پهنه ای ست که در آن همچنان که تلخی ها در آن تا استخوان در جان می نشیند رشته هایی نامرئی نیز دارد که به میانجی آن او به سَر حداتی ناممکن می رسد که تنها جان هایی شوریده و اندک شمار را به آن راه هست.

در واقع صرع همانقدر که ریشه در گذر آدمی از مرزهای تحمل ناپذیر رنج و اندوه و نگون بختی دارد در درونِ خود آن شوریده گی جنون آمیزی را آبستن است که آدمهایی چون او، از پسِ دیری در ژرفایِ بعیدِ رنج ماندن، آنرا جایزه میگیرند.