مسابقه انشای ایرون

 

سرانجام

حسن خادم

 

هر روز که می‌گذشت بر نگرانی سیاوش افزوده می‌شد بخصوص که در این چند روز اخیر بیماری جمیله زنش نیز هم‌چون پنجه‌ای تیز و برنده گلوی او را می‌فشرد. همین یک سال پیش بود که اکبر فرزند سه ساله‌اش در حوض خانه افتاد و خفه شد. حالا تنها شدند اما چیزی که بیشتر رنجشان می‌داد بی‌پولی و بی‌کاری و مستاجری بود. سیاوش حاضر نبود برای پیدا کردن کار به هر کسی رو بیاندازد. سرگردان و بلاتکلیف مانده بود و راه به جایی نمی‌برد. همین شب گذشته موقع شام بود که جمیله رو به سیاوش کرد و گفت:

ـ هنوز خبری نشده، بابا تو که مدرک داری... این چیه؟

ـ تصدیقو می‌گی؟

ـ آره دیگه، تصدیق پایه یکم داری، پس دیگه مشکل چیه، میگما نکنه تو شل گرفتی. سیاوش توره خدا دنبال کار میری یا نه؟

ـ چی رو شل گرفتم، مگه نمی‌بینی اوضاع رو، زمان جنگه، کار کجا بود. خیلی به فکرم. عجله نکن، درست می‌شه، تا حالا سراغ هرکی بگی رفتم، باید صبر کنی ببینم چی می‌شه.

ـ آخه چقدر؟ الحمدالله دیگه پس‌اندازی هم برامون نمونده، با اجازه‌ی شما اون سرویس قاشق و چنگال مادرمم فروختم، دیگه چیزی برای فروشم نداریم.

ـ اونو چرا فروختی، یادگاری مادرت بود.

ـ نمی‌فروختم از کجا می‌خواستی بیاری بخوریم، یه مقدارم قرض کرده بودم که دادم رفت خیالم راحت شد. حالا دیگه به خودمون بدهکاریم.

ـ من تو فکرم ناراحت نباش.

ـ من غصه تو رو می‌خورم بی‌کاری داره دیونه‌ات می‌کنه. پیش یوسف رفتی؟ اون زرنگه شاید کاری برات دست و پا کنه.

ـ بمیرم هم پیش اون نمی‌رم. یه کار برات کنه صد تا کار ازت می‌خواد، اونم چه کارایی! ولش کن. خودم یه فکری می‌کنم.

ـ چه می‌دونم خودت می‌دونی. منم دست و پام خیلی درد می‌کنه. نمی‌دونم دیگه باز چی می‌خواد بشه. سال پیش پهلوم درد می‌کرد حالا دست و پام.

ـ استراحت کن، زیاد راه نرو.

فصل تابستان بود و گرما کم کم شدت می‌گرفت. روزها می‌شد که حتی لکه ابری نیز در آسمان دیده نشده بود. حتی بادی نیز عبور نمی‌کرد. حرارت سنگین هوا در همه جا نفوذ کرده بود و مردم کلافه و بی‌حوصله روزگار را سپری می‌کردند. سیاوش احساس درماندگی می‌کرد و از این که مقابل زنش عاجز و ناتوان بود رنج می‌کشید. به سمت بازار به راه افتاد و سر یک کوچه پهن و عریض داخل قهوه خانه‌ی صدف شد. نگاهی گذرا به آدم‌ها و گوشه و کنار قهوه خانه انداخت بعد مثل این که از چیزی شرمش آمده باشد، سرش را پائین انداخت و آرام و بی‌صدا به گوشه‌ای رفت و روی صندلی چوبی و کهنه‌ای نشست. عباس قهوه‌چی بلافاصله مقابلش ایستاد و سلامی کرد:

ـ بفرمائید! خوش اومدی. چی بیارم ناهار یا چایی؟

ـ چی ناهار، ناهار نه، تازه صبحانه خوردم، اگه ممکنه یه چایی تازه دم بیار.

ـ ‌ای به چشم! اسدی دوتا چایی بیار اینجا.

سیاوش دیگر حرفی نزد چون که می‌دانست عباس قهوه چی طبق عادتش به محض ورود مشتری دو تا چایی مقابلش می‌گذارد. اعتراض هم کنی دلخور می‌شود. دقایقی بعد، همین که چای اولش را خورد چشمش به قدرت یکی از دوستانش افتاد. با استکان چایش رفت کنارش نشست. سلامی کرد و احوالش را پرسید.

ـ سلام آقا سیاوش. احوالت. این طرفا، حتماً راه گم کردی. عیال چطوره؟

ـ‌ ای بد نیست. بفرما چایی.

ـ نوش جان، صرف شد. بخور سرد می‌شه. کجایی دیگه کم زیارتت می‌کنم.

ـ ‌ای بابا آقا قدرت ما توفیق نداریم.

ـ خوب بگو ببینم اصل حالت چطوره. تهرانی یا شهرستان؟

ـ راستش کامیون رو دادم به صاحبش. حرفمون شد. بگذریم دنبال یه کار تازه می‌گردم.

ـ دنبال چه جور کاری هستی؟

بعد در حالی که سیگار به سیاوش تعارف می‌کرد، ادامه داد:

ـ خوش به حالت که سیگار نمی‌کشی، هزینتم کمتره. عرض کنم خدمتت کارهای ما هر چقدر هم عوض بشه بازم شبیه هم می‌مونه. تو راننده و منم راننده چقدر مگه می‌خواد فرق کنه. تو این روزگار آدم فقط باید قانع باشه، طوری رفتار کنه که لطمه به آینده‌اش نزنه. این جنگ همه رو گرفتار کرده، باید ساخت. چاره‌ای نیست. حالا الحمدالله همه چی فراوونه، خدا رو شکر. بعضی‌ها بی خودی حرص می‌زنن. یه لقمه نون می‌رسه باید خدارو شکر کرد. این همه پیغمبر نیومدن که آدمای خوب رو اصلاح کنن. اومدن برای امثال من و این جماعت، همینا که نا شکری می‌کنن. باور کن خدا هم از اینا روگردان شده. اگه خیری درشون می‌دید، رهاشون نمی‌کرد. باید فاتحه این مردمو خوند، آدم بشو نیستن.

و در حالی که دود سیگار را از دهانش خارج می‌ساخت،گفت:

ـ خب تعریف کن ببینم، روزا کجایی؟

سیاوش در حالی که استکان چای را در میان دستش می‌فشرد، گفت:

ـ منو که می‌شناسی. کجا دارم برم. برای خودم می‌پلکم. دستم خالیه. به هر کسی هم نمی‌تونم رو بندازم. نمی‌خوام منت این جماعت رو بکشم.

ـ منت چیه سیاوش جان. خدا میگه از تو حرکت، از من برکت.

ـ درسته. منم می‌گردم اما کو کار؟ من دنبال یه لقمه نون حلالم حالا هر چی باشه.بیشتر بخاطره جمیله است. می‌شناسیش که یه عمر مستاجر شما بوده.

ـ اون جای خواهرمه.

ـ منظورم سر گرفتاریه. تازگی‌ها مریضم شده. دست و پاش درد می‌کنه. به خدا کلافه شدم آقا قدرت.

قدرت خاکستر سیگارش را با لبه‌ی میز گرفت و آن وقت تبسمی کرد و گفت:

ـ فکرشم نکن. کار حاضره فقط باید حرکت کنی.

ـ شوخی می‌کنی. به همین زودی!

قدرت با شتاب گفت: پس چی که به همین زودی، هنوز منو نشناختی.

ـ تعجبم شد. حالا چه کاری هست؟

ـ یه کار نون و آبدار. مگه برای تو فرقی هم می‌کنه. آستیناتو بزن بالا بگو الهی به امید تو! باور کن اگه گرفتار نبودم، خودم دنبالشو می‌گرفتم. این کار هم نون داره هم خیر داره. در ضمن یه کمکی هم به جنگ و  جبهه می‌کنی.

سیاوش ابروهایش را در هم کشید و گفت:

ـ چه کمکی، این دیگه چه کاریه؟

ـ هیچی، بی‌دردسر. یه مقدار وسایله که باید ببری اهواز یا غرب کشور، هرجا شد. وسیلش با من فکرشم نکن. خلاصه هر کسی باید یه گوشه کارو بگیره، تازه مجانی که نمی‌ری، مزدشو می‌گیری.

سیاوش به فکر فرو رفت. قدرت همین‌طور پشت هم حرف می‌زد. نمی‌دانست چه  جواب بدهد. از او خجالت می‌کشید بگوید از جبهه و جنگ می‌ترسد و اصلاً از رفتن به آن نواحی وحشت دارد. مانده بود چه بگوید که قدرت حرف آخرش را زد:

ـ حالا برو خوب فکراتو بکن، در ضمن با عیالم در میون بگذار، فردا بیا خبرشو بهم بده.

ـ راستش از همین می‌ترسم. فکر نمی‌کنم جمیله راضی بشه برم جبهه.

ـ جبهه کدومه. میری تا اهواز و بر می‌گردی. این شد جبهه؟ در ثانی مگه اونا آدم نیستن که اون جا دارن زندگی می‌کنن. بگو نترسه، اگه ایراد گرفت بهش بگو عمر دست خداست. تا خدا نخواد آب از آب تکون نمی‌خوره. من دیگه نمی‌دونم دیگه به خودت مربوطه. اگه قولشو بدی دیگه با کسی مطرح نکنم. حیفه سرت گرم میشه از بیکاری هم در میایی.

ـ باهاش صحبت می‌کنم ببینم چی میشه.

ـ آره بهش بگو نترسه عمر دست خداست. آدم می‌شناسم چند ماه تو جبهه بود اونم خط مقدم. اما همین چند وقت پیش اومده بود مرخصی بین راه تصادف کرد و فوت کرد بیچاره. خدا رحمتش کنه. خیلی گل بود. بیچاره چقدرم دلش می‌خواست شهید بشه. هر چند اجرش پیش خدا محفوظه. اینا هر جور بمیرن شهیدن. آره جانم بگو نگران نباشه. این همه راننده میره جنوب و غرب بار خالی می‌کنن و بر می‌گردن، هیچ اتفاقی هم نمی‌افته.

ـ فردا کجا ببینمت؟

ـ فردا پیش از ظهر همین جا منتظرتم.

گرمای خورشید با گرد و غبار حل شده بود و کم کم روز به آخر می‌رسید اما سیاوش همچنان در فکرو خیال غرق بود. یاد حرف‌های قدرت که می‌افتاد دوباره نگرانی در خونش به جریان می‌افتاد. خیلی راه رفته بود. دم غروب خود را خسته و کوفته احساس می‌کرد.

شب که شد بیرون خانه غذای مختصری خورد. در این فکر بود که اصلا مزاحم جمیله نشود و یک راست به جای خود برود و بخوابد. اما مگر می‌شد. همه اش دلواپس این بود که مبادا جمیله از موضوع کار بویی ببرد و آن وقت او را به خاطر ترسش از جبهه و جنگ سرزنش کند. سیاوش از هیچ چیز در زندگی مثل سرزنش شدن و زخم زبان عذاب نمی‌کشید. به همین خاطر همیشه عقاید خود را پنهان می‌ساخت مگر وقتی که مجبور می‌شد.

اما حالا فکر می‌کرد هیچ اجباری ندارد در باره پیشنهاد قدرت با او حرفی بزند. پیش خود فکر می‌کرد این پول ناچیز به رفتن و خطرات جدی و مرگ آورش اصلاً نمی‌ارزد. سرانجام افکار خود را جمع و جور کرد و به سمت خانه به راه افتاد. همین که به خانه رسید، ساعتی از شب گذشته بود و جمیله اورا به دلیل آن که بیرون غذا خورده بود کمی سرزنش کرد و گفت:

ـ امروز رفتم دکتر. نسخه نوشت. رفتم داروخانه. روی هم سیصد تومن خرج برداشت. دکتر گفت این دواهارو بخور اگه خوب نشدی زود بیا اطلاع بده.

ـ سیصد تومن خیلی گرونه. مگه چیه؟

ـ دواهاش خارجیه. گفتم پول ندارم. گفت اگه می‌خواهی خوب بشی باید اینارو بخوری. چه می‌دونم به خدا قدیمی‌ها راست گفتن که هر چی سنگه مال پای لنگه... تو چی کار کردی، خبری نشد؟

ـ درست می‌شه. زیاد فکرشو نکن. نمی‌خواد فکرو خیال کنی برات خوب نیست.

اما نگرانی و فکر و خیال سیاوش را از درون می‌خورد. دلش می‌خواست هرچه زودتر فردا برسد و پاسخ مناسبی به قدرت بدهد و خیال خود را نیز برای همیشه راحت کند. فکری به خاطرش رسیده بود وشاید به همین خیال بتواند شب راحت بخوابد.

صبح فردا سیاوش قدرت را بیرون قهوه خانه در محل ملاقات دید و پس از احوالپرسی معمول، در حالی که تبسمی ساختگی بر لب نشانده بود رو به قدرت کرد و گفت:

ـ از لطفت خیلی ممنونم. راستش اصلا نرسید من صحبتی بکنم ببینم مزه دهنش چطوره. اتفاقا دیروز آقا عبدالله عموی عیال اومده بوده خونه سراغمو می‌گرفته. الحمدالله یه کاری برام جور کرده به صورت قرار دادی. نمی‌دونم کارش چیه اما یا تو شرکته یا انبار. دارم میرم پیشش، گفتم بد قول نشم بیام ببینمت خبرشم بهت بدم.

ـ خب چشمت روشن. خدارو شکر.

ـ چشم و دلت روشن. در هر حال ممنونم که به فکرم هستی. انشاءالله بتونم جبران کنم.

ـ این حرفا چیه سیاوش جان. خدا پیش نیاره اما هروقت گرفتاری پیش اومد بیا پیش خودم.

وقتی از قدرت جدا شد نمی‌دانست به کدام سمت برود.گویی از قفس آزاد شده بود. نفس راحتی کشید. بعد با خود فکر کرد دیگر چاره‌ای ندارد که به بعضی‌ها رو بیاندازد. از این تصمیم بدش آمد اما وقتی دید چاره‌ای نیست کمتر خود را سرزنش کرد.

امروز از صبح لکه‌های ابر در آسمان دیده می‌شد، ابرهای کمرنگی که گویی به سقف آسمان چسبیده بودند. آفتاب هوا را می‌سوزاند و شهر و آدم‌هایش به جنب و جوش روزانه خود در میان گرد و غبار و دودهای ناشی از سوخت و حرکت ماشین‌ها همچنان ادامه می‌دادند. شدت حرارت آفتاب تا مغز سیاوش نفوذ کرده بود و وز وز مگس‌ها گاهی او را عصبی می‌کرد. او همین‌طور از کوچه‌ای به کوچه‌ای دیگر و از خیابانی به خیابان و میدانی دیگر می‌رفت تا شاید کسی را ببیند و از این گرفتاری خلاص شود. ماشین‌ها وآدم‌ها و گردو غبار و پرندگان و هوای داغ و سوزان، همه و همه‌گویی در کار و تلاش بودند.

شدت گرما کلافه می‌کرد و عرق از سر و روی سیاوش می‌ریخت. ناراحت و نگران بود و فشار عصبی صورتش را خط می‌انداخت. او تصمیم گرفته بود به یوسف از آشنایان قدیمی خود سری بزند. احساس خوبی به او نداشت اما چاره‌ای نمی‌دید. دیگر قید همه چیز را زده بود. با همین خیالات بود که تصمیم گرفت در سایه درختان آن سوی خیابان کمی نفس تازه کند و با خود فکر کند به یوسف دقیقاً چه بگوید که کمتر خوار شود. اما نفهمید چطور شد که یکدفعه به دنبال صدای گوشخراشی به پرواز درآمد. اصلاً نفهمید آن تکه آهن سخت و تیره رنگ که ماشینش می‌خوانند، چه وقت از راه رسید. حادثه به سرعت برق رخ داد و یکدفعه جمعیت هجوم آورد. این طرف اتوموبیلی خاکستری و کثیف در امتداد پنج متر خط ترمز متوقف شده بود در حالی که راننده‌ی جوانش مدام به سرو کله‌ی خود می‌زد و چند متر آن طرف‌تر نیز سیاوش بر لب جوی آب خشکی افتاده بود در حالی‌که تلاش می‌کرد راه نفسش را که جایی در سینه‌اش حبس شده بود، آزاد سازد.

در چنین وضعی سروصدا و زمزمه‌ی جمعیت بالا گرفته بود و هرکسی چیزی می‌گفت. این وسط چند نفر هم مراقب بودند که راننده اتوموبیل فرار نکند اما او رنگش پریده بود و حال حرکت نداشت چه برسد به گریختن. مدام تکرار می‌کرد: «بیمه ندارم بدبخت شدم. به دادم برسید! نفهمیدم از کجا سر رسید. ‌ای خدا چه کنم؟»

اما سیاوش هنوز زنده بود و فکر آزاردهنده‌ای در سرش موج می‌خورد، مثل این که سعی می‌کرد وجود هراس زده و متلاشی خود را به نقطه‌ی ثابت و آرامش‌دهنده‌ای برساند. گویا آخرین تلاشش بود زیرا دقایقی بعد کارش تمام شد. ساعتی بعد جنازه‌ی او را با یک آمبولانس بی‌رنگ و رو از محل حادثه دور ساختند. اما برای مردمی که شاهد و ناظر این واقعه بودند تازه اول حرف و حدیث بود و برای راننده‌ی بخت برگشته بدبختی و سرگردانی. بعضی‌ها نیز اسمی را که سیاوش قبل از مرگ چند بار تکرار کرده بود برای یکدیگر بازگو می‌کردند: جمیله. یکی می‌گفت: «حتماً زنشه، خدا بهش صبر بده و آن دیگری می‌گفت شایدم دخترشه». هرچه بود تمام شد. اما سیاوش هیچ‌وقت نفهمید آیا دیروز از مرگ گریخته بود یا از کاری که قدرت برایش دست و پا کرده بود.

شهریور ماه سال ۱۳۶۲

از مجموعه داستان «بر فراز پُمپِی»، نشر باغ مرمر، ۱۳۹۹