نسلی که سعی کرد کم‌تر خاطره بسازه و بیش‌تر فراموش کنه

نگارمن

 

این خونه‌ای که مادرم توش زندگی می‌کنه هیچ‌وقت خونه‌ی جمعی ما نبود، در واقع سنگر تنهایی مادرم بود بعد از رفتن ما بچه‌ها و بعد از رفتن پدرم. برای همین من جای هیچی رو بلد نیستم! اصولنم کنجکاو نیستم، هر وقتم که می‌ره سفر و من کلید می‌ندازم و می‌رم تو، فقط حواسم به خراب‌کاری‌های خودمه که این بار چندتا گلدون‌شو خشک کردم یا نکنه زیاد آب‌شون بدم که یهو سرازیر بشه از زیرش و خونه رو آب برداره یا این که برای هزارمین بار چک کنم که دوشاخه‌ها رو از پریز کشیدم! هیچ‌وقتم تنهایی نمی‌رم. دوست ندارم تنها توی خونه‌یی برم که صاحب‌ خونه‌اش نیست و روی همه‌چی ملافه کشیدن، اسبابِ  زیر ملافه مایه‌ی دق‌کردنه!

یه‌بار که سفر بود، تو آشپزخونه دنبال یه گلدونی چیزی می‌گشتم تا ساقه‌ی شکسته‌ای رو بذارم توش. چشمم افتاد به ظرف غذام که هر روز می‌بردمش مدرسه. درشو باز کردم دیدم فلاسک‌شم توش بود، با کاراکترای کارتون عصر حجر! همون‌جا زنگ زدم بهش گفتم مامان!! من چهل‌ساله مدرسه نمی‌رم اون‌وقت لانچ‌باکسم این‌جاس هنوز؟! بدون هیچ توضیحی گفت بذار سر جاش!

و اما با فاصله‌ی کوتاهی از اونا، نسل ما از کی ان‌قدر گرفتار شد که از همه چی غافل موند؟! نسلی که سخت‌کوش بود و پرمسئولیت. نسلی نگران. نگران انقلاب، نگران جنگ، نگران آزادی، نگران تحریم و انزوا. نسلی که سعی کرد کم‌تر خاطره بسازه و بیش‌تر فراموش کنه. نسلی که به قول رفیقی هرگز  هیچ‌کجای دنیا ته‌نشین نشد و بار تموم زندگی‌اش در یک چمدون جای گرفت، می‌گیرد!

ما زنان بارداری هستیم که شادی وطن را با اندک امیدی در زهدان خود کاشتیم و تمام عمر مانند جعبه‌های بنفشه‌ی کدکنی در خلوتی از حیاط، به انتظار ریشه‌ای در خاک ماندیم…