احمدیان میان صاحبکارهایی که داشتم از همه بهتر بوده

مرتضی سلطانی

 

گوشه سالن نشسته ام. چیزی به عصر نمانده و از من گوشت لهیده ای باقی مانده که لمیده بر یک صندوقِ میوه، از فرط خستگی ،حال ندارد تکانی بخورد تا درد این تخته که رانم را گاز گرفته به قبلی ها علاوه نشود.

در این حالم، که ناگهان از به یاد آوردن چیزی جاکن می شوم و با دست می کوبم بر پیشانی ام: «کاغذِ آمار» که دادم به "احمدیان" (صاحبکار)! این است که به دو در راهروهای سردخانه می افتم پیِ "احمدیان" تا بتوانم به لطایف الحیلی برگه را تا نخوانده از او بگیرم. همزمان در ذهنم با مرور ساعتهای قبل، به این خوش بینی راه میدهم که شاید اصلا آمارها را پاکنویس کرده باشم در برگه ای دیگر.

حالا ظهرِ امروز است. خسته ام (چون با دو کارگر دیگر یک کانتینر یا ۱۸ چرخ بار زده ایم). گوشه ی خلوتی از سکویِ سردخانه ولو می شوم و پایم را دراز میکنم تا هم خستگی در کنم و هم آمارِ کارتن های بار زده را در کاغذِ آماری که دارم جمع بزنم. سیگاری میگیرانم و صندوقِ میوه ای را زیردستی و میز تحریرم میکنم، اما از تصورِ جمع و تفریق هایی که باید بزنم عاصی شده، پس پشتِ برگۀ آمار، همان فکرهایی که در حین بار زدن در سرم بود را مینویسم:

۱. یادت باشد همه چیز میتواند بدل به کالا شود - حتی چیزهای فاقد جسمیت - مثلا فکر و اندیشه (افکار فلاسفه یا ادبا یا فردی فرهیخته و با دانش و امثالهم). یعنی بجای فهم، کاربردی کردن آن فکر و اندیشه و حضور فعالانه و واجد فردیت در فرآیند ادراک آن و در یک کلام بجایِ درونی کردن افکار و اندیشه ها، آنها را منفعلانه و مرعوب شده مثل جاروبرقی بمکیم!

۲. اکثر فیلمهایِ ابرقهرمانی با به رسمیت شناختنِ جنبه های هولناکی از سرمایه داری آغاز، و با تصدیق جنبه های خودترمیم کنندۀ آن (سرمایه داری) به پایان میرسند.

۳. با مشاهده وضعیت ما در اینجا، براحتی می توان تاریخ را تا دوران فراعنه و برده داری عقب برد: کار سخت، فرساینده و بی امنیتِ شغلی، فاقد بیمه و امکانِ تشکیل صنف و اتحادیه و امثالهم. بنابراین دستکم در مورد ما اشتباه نیست اگر بگوئیم که "بجز زنجیرهایمان چیزی برای از دست دادن نداریم." و البته این نیز اشتباه نیست اگر بگویم که انگیزه برخی از ما برای پاره کردن این زنجیرها: این است که آنرا به عنوان آهن سنگین* به ضایعاتی ها بفروشند!

۴. البته که "احمدیان" میان صاحبکارهایی که داشتم از همه بهتر بوده اما دیده ام که او هم - همچون دیگر صاحبکارها - گاهی میتواند بی هیچ عذاب وجدانی برای کارگرها به موجودی گالفِس و بدپوز، جاه طلب و حریص و فوگور و زورگو بدل شود.

۵. آیا هنوز در زندگی چیزی ارزیدنی باقی مانده؟ تخمی ترین و عن تو عن ترین سوال از یکی از سه کارگری که ده دقیقه نیست، ۱۵ تُن بار را در شکمِ این موبی دیکِ نمره ی اصفهان (کانتینر - ۱۸ چرخ) چپانده!

اینها را که مینویسم، قدری شوق و حوصله می یابم تا آمارها را جمع بزنم اما امواج خروشانی از اعداد حواسی برایم باقی نمی گذارد که آنرا در برگه ای دیگر پاکنویس کنم. پس همین برگه را - با آن کشفیات مشعشعِ نوشته بر پشتِ آن -  به دست "احمدیان" میدهم.  بله، یادم می آید که برگه را به احمدیان داده ام. و حالا هم هر جا میگردم او را نمی یابم.

تا اینکه ایستاده بر سکوی سردخانه ماشین احمدیان را جلوی باسکول سردخانه می بینم. با تمام قوایِ باقی مانده ام میدوم. اما چندمتری نرفته، می بینم که ماشین راه می افتد و می رود و خطی از گرد و غبار از پس خود بجا میگذارد. انگار که نیرویی بخواهد من را حتما در این فقره ناکام بگذارد و یک شیشکی به خیک ام ببندد.

سیگاری میگیرانم و با نوعی بیخیالیِ زورکی و مذبوحانه میکوشم خونسرد بمانم: اما فکرهایی که در سرم می آید اضطراب زاست: تصورِ احمدیان است هنگام خواندنِ کشفیاتِ فکریِ من و بویژه وقتی که میرسد به صفاتی که به او منتسب کرده ام: حریص، بدپوز، گالفِس، فوگور (یا به قول خودمان فُگُر) و زورگو و بی وجدان و جاه طلب. طبعا هیچ صاحبکاری دلش نمیخواهد بفهمد که سرکارگرش درباره ی او اینقدر بد و تیره و تار فکر میکند! تنها خوشحالی که برایم می ماند این است که به احتمال قوی "احمدیان" معنیِ گالفس و فوگور را نمیداند یا این کلمات به گوشش نخورده!

۱. گالفس* در معنای متداولش برای ما بچه های سردخانه یعنی آدم یُبس و نکبت و شُل کَله!

۲. فوگور* هم در معنای مورد نظر ما یعنی آدمِ نحس و چُس چرب (از این اصطلاح خوشم نمی آید، لکن تعهدم به انعکاس دقیق اصطلاحات بچه ها نمی گذارد مسئله را شخصی کنم!هاهاها)

۳. آهن سنگین*: آهن های ضخیم که به قولِ ضایعاتی ها «وزن کش» هستند و فرق دارند با حلبی و آهن هایی که نازک اند مثلا روکشِ آهنیِ فیلترِ ماشین سنگین یا لولای کمد و امثالهم که عمرا یک ضایعاتی به عنوان آهن سنگین ازتان بخرد.

پ ن: احمدیان هیچوقت واکنشی که من را مطمئن کند که آن جمله ها را خوانده از خودش نشان نداد حتی تا ماه ها و تا دو سه سال بعد! گاهی این نایقینی و بلاتکلیفی آنقدر زجرآور میشد که ترجیح میدادم خودم بروم و معترف شوم که اینها را نوشته ام و قال قضیه را بکنم.