ونوس ترابی
اومدم ببرمت!
کجا؟
ماه عسل! کجا...دِ باغچه دیگه!
غلوم! پاشو جمع کن برو! اینا دین و ایمون ندارن. الان میان سر وقتتا!
-دِ نه دِ! نشد. اول باید یه ماچ بدی!
-خاک توو گورم! باز جو خوردی جای نون جو؟ اگه نری، کونمو میکنم بهتا
-شانس کون مرغی شنیده بودم ولی زیدی که جای ماچ، ماتحت حوالمون بده...
خانوم جون...وای باز زد به سرت؟ بیا پایین میفتی خو! بیا بابا پسرتو ننداز جون من. به خدا بازم درو روت قفل میکنما.
غلوم...گل به سر! نگفتم میان. ببند اون لنگه کفش پاره رو چندشم شد! انگار میخ کوفته باشی توی کفش و دهن باز کرده باشه. تو چرا مثل خری که به نعلبندش نیگا میکنه منو میبینی نیشت باز میشه؟ کم بارت میکنم؟
-کیف داره ملوک!
-جون توو جونت کنن رعیت زادهای!
-رعیت تواَم!
-مرض! تخم درخت عرعریا. دراز و بیخاصیت.
-تو هم منو میخوای. وگرنه جیغ میزدی!
وای بیپدرو نیگا! خانوم جون چکار اون طفلکیا داری؟ رضا کفتراشو خیلی میخادا...تو که میدونی! هند جیگرخور همچین با چوب زد توی کمر کفتر بدبخت. بابا پاشو برو توی حوض با ماهی گلیا بازی کن. پاشو آفرین!
-کفشام کو. باس برم اداره!
باز شروع کرد. خانوم جون اداره چی؟
-مگه کمینه گرفتی که درو قفل کردی؟ کفشامو دزدیدی زر هم میزنی. ندی کفشامو دونه دونه گیساتو میکنم! کفشای ورنی که موسیو از فرنگ آورد و ۲۰ تومن از حاج بابام گرفت. فکر کردی نفهمیدم؟ کجات سوخت فهمیدی خواستگارم بود و ۲۰ تومنو گذاشت زیر قالی یعنی ما هم آره؟
-باز زد به سرش! آرررره موسیو...کفش ورنی....فررررنگ! زارت! گه خودشو نمیتونه نگه داره فیس و افادهش تا کجا میره!
خاک توو سرت غلوم! نیشت بازه و این پتیاره چیا بار من میکنه!
-با پاشنه کفشت بزن توی قوزک پاش. غش میکنه.
-پاشنه کجا بود. گور بابای تو و کفش. این پتیاره دزد همه رو میکنه اونجای ننهش! به حاج بابام گفته بودم که کلفتا همه دزدن.
-الو رضا. بابا پاشو بیا ننه تو جمع کن. به خدا عاصی شدم. ولش میکنم، دامن زرد میپوشه بدون شورت میره روی تراس یه لنگ هوا لی لی میکنه پیرزن. بعد چوب ورمیداره توی کمر کفترای تو روی پشتبوم! ...اِ به من چه! ننه جنابعالیه. چندبار گفتم بذارش خونه سالمندان. به خدا میرم خونه بابام...قبر بابای من! به درک! رفته دم در نشسته و کفشای همه رو ریخته جلوی خودش...من چه میدونم، کفشاشو میخواد. میگه میخوام برم اداره!!...واسه یه حقوق بازنشستگی، من تا کی باید بوی گند و غرولند و دیوونگی اینو تحمل کنم؟؟
وای خانوم جون نکن...
هیچی. داره لباسشو جر میده گره پیچ میکنه دور پاهاش. مثلن جورابه. رضا بهت گفته باشما...این دیگه رد داده. صبح بلند شده بود خیس شاش. با همون لباس چلپ چلپ تا آشپزخونه. کل زندگیمو به کثافت کشیده. چی؟ دنبال چاقو بود! میگفت یه مشت کرم از پاهام آویزونه! به جون آقا جونم....نه انگشتاشو میگفت...
خانوم جون با طناب میبندمت به تختااااا
ملوک...یادته پشت استبل ارباب ماچت کردم هیچی نگفتی؟
-زیر شکمم تیر میکشه!
-حاملهای؟
-عَ کی؟
-من چه بدونم؟ آدم که با یه ماچ حامله نمیشه! اصلن چرا نگفتی حامله چی کشک چی، من که هنوز دخترم!
-واس چی بگم؟ من یه بار همچین زاییدم که تا راست رونم جر خورد! التفات صبح تا شب قربون صدقه ترکای تنم میرفت. بهتر که تبعید شدی جنوب!
-پاپوش بود ملوک
-به درک!
-تو باس واسه من میزاییدی!
-زنا زاده! بچه گدا!
وای رضا تورو خدا خودتو برسون. با قیچی زده توی شکم خودش. من چه میدونم قیچی از کدوم گوری آورده! زنگ بزن اورژانس.
غلوم...التفات میدونست.
-اما آتیشش به پر من گرفت.
من به بچه شیر نمیدادم. سیاه بود. بدم میومد ازش.
-پاشو بریم باغچه.
شاشیدم. بو میدم.
-شاش نیس، خون خالیه.
رضا رو هم ببریم؟
-گور باباش!
در بچگی ما را خیلی گول میزدند؛ تو حموم به زنِ لخت نگاه کنی ـــ سیاه میشی، به زنی که داره بَچشو شیر میده نگاه کنی ـــ صورتت خال میزنه، دخترا پنبه هستن و پسرا آتیشن... نزدیکِ هم بشین ـــ جفتِتون میسوزین،...
چقدر دوست دارم بروی این مکالماتِ نوشتهی شما - آهنگ ساخته و نگار گری کنم.
سایهی شما همیشه بر سرِ ما و عزیزانتان باشد.
بنویسین! زیاد بنویسین ونوس عزیز:*
سلام خانم ترابی ، دیالوگی که بین شخصیت های داستانهای شما ردوبدل میشه برای من فیلم های قدیمی را تداعی میکنه و لذت بخشه ، البته شاید موضوع بعضی از نوشته هاتون را نپسندم ولی قلم توانای شما را دوست دارم و سعی میکنم یاد بگیرم ، و ممنونم از شما
آقای شمیران زاده عزیز سلام. راستش خندهم گرفت از تصور مردی که هم سیاهه هم خال داره و استیگمایی که ممکنه با ظاهرش حمل کنه! اینجوری یعنی همه مردا که روزگاری با ماماناشون میرفتن حموم زنونه باس زغال باشن هاها!
از لطفتون به این کلمات ذوق زدهم!
نگارمن جانم
حالا، باس بگم آینه که این جملهتون برای خود شما هم تکرار شه که بانمک ترین قلم این تالار از آن شماست. کوتاه و صمیمی و دلنشین.
میمنون عزیز
همین که تحمل میکنید و میخونید، مایه خوشحالی برای منه.
واقعیتهایی که گهگاه در نوشتههای من بروز میکنه، تلخی زندگیهایی هست که در اصل مردم لاپوشانی میکنند. داغش به دل من و روشنیش برای قلم.
لطف شما همچنان جاری.
سلام ونوس جان
دستت درد نکنه برای زحمتی که کشیدی و متن جالبی که تهیه کردی.
اما نمیدونم چرا من نتونستم تمومش کنم.
یا واقعا موقع خوندن داستان، روحیه و تمرکز کافی نداشتم یا...
ایندفق به نظرم اومد که خیلی زیاد از دیالوگ استفاده کردی. فهم این دیالوگها و ارتباط بین افراد، برای من یک کم سخت بود.
یاد نمایشنامههای ژان پل سارتر افتادم (مگس و چند تای دیگه) همش دیالوگ بودن.
البته در اون زمان، جوان تر بودم و یک کم با حوصله تر :))
موفق باشی،
سلام سوری جون.
واسه همین نوشتم «پرده سوم» چون این یه شبه نمایشنامه از کل زندگیه. روایتگر زندگی زنی که آلزایمر گرفته و در عالم خودش بین واقعیت و زمان سیکلیک و سینوسی اتفاقات مهم زندگیش پاندولی در نوسانه.
البته که ممکنه به مذاق همه خوش نیاد اما خب، اینم یه سبکه دیگه. راوی خفهخون گرفته!
مرسی واسه نظر صادقانهت
موفق باشی عزیزم.