در حسرت آن سیب کوچک‎‎

میم نون

 

نگاهی به ساعت انداختم هفت شب رد کرده بود. معمولا آخرین نفری بودم که از شرکت میامدم بیرون. درب را قفل کردم و از پله ها اومدم پایین و‌ از ساختمان خارج شدم. هوا تاریک شده بود، نسیم ملایمی میوزید و‌ برگهای زرد چنارهای بلندترین خیابان شهر روی پیاده رو را تزئین کرده بودند. آخرین روزهای دومین ماه پاییز اوایل دهه هفتاد بود و‌ هوا داشت کم کم سرد میشد.

از سر خیابون تخت طاووس بسمت پایین که گذشتم رسیدم به گالری نقاشی که همیشه تابلوهای قشنگی را برای فروش روی دیوار به تماشا گذاشته بود و چون درب گالری همیشه باز بود گهگاهی میرفتم داخل و از تماشای تابلوها لذت میبردم. همیشه اون ته گالری مرد میانسالی داشت قلمشو روی بوم حرکت میداد، زیر چشمی میخواستم ببینم چی میکشه. اونم موقع ورود من زیر چشمی یه نگاه بمن می انداخت و از چهره جوانم دوزاریش میافتاد که خریدار نیستم و به نقاشی ادامه میداد.

البته خودم هم نقاشی را دوست داشتم و هر موقع حوصله میکردم از روی مدل روی بوم نقاشی میکشیدم. یکی از نقاشیمو زن برادرم برد خونه خودشون و یکی دوتاشم سوا کرد اما برادرم میگفت میفرستم برنامه کودک :))

بگذریم، یک تابلو روی دیوار گالری بود که از تو پیاده رو‌هم میشد اونو ‌دید. عاشقش بودم‌ و خوشبختانه همیشه اونجا بود و بفروش نمیرفت. اسمشو گذاشته بودم عروسک. پرتره یک دختر چشم آبی بود با موهای فرفری و لباس گلدار. منو یاد سفر به روستا و یک دختر روستایی میانداخت. همسایه دیوار به دیوار عمه ام بودند. از من کوچکتر بود. میومد جلوی در خونه اشون مینشست به مرغ و خروسها دون میداد. یکبار هم دبه آب دستش بود از چشمه میاورد. موهای بور و‌چشمهای آبی داشت، شبیه عروسک هایی بود تو اسباب بازی فروشی ها میفروختند. وقتی بهش نگاه میکردم، صاف زل میزد تو چشمام، ولی برعکس بقیه بچه های روستا که خیلی پر انرژی بودند و میخندیدند، دخترک‌ خیلی جدی منو نگاه میکرد و‌ قاطی بقیه بچه ها نمیشد.

یک هفته ای که آنجا اقامت داشتیم سرک میکشیدم ببینم کجاست. چشماش سگ داشت و بدجوری منو‌گرفته بود ولی افسوس، افسوس که خیلی فاصله بینمون بود. روز آخر هم از سر و صدا که فهمیده بود ماداریم برمیگردیم، اومد جلوی درب ایستاد براش دست تکون دادم: بای بای، خداحافظ، لبخندی رو لباش ظاهر شد و دیگه ندیدمش ولی چهره زیبایی که داشت با اون شخصیت دوست داشتنی کودکانه اش تو حافظه ام مونده بود .

خیلی دوست داشتم اون تابلو را بخرم، ولی گران بود حقوق یکسالم باید میدادم و‌ برام امکان نداشت.

اون شب بعد از دیدن تابلو از گالری که اومدم بیرون چند تا کوچه پایینتر از ساختمان خبرگزاری که رد میشدی چند تا مغازه هست که یکیشون بوتیک لباس مردانه بود، اسمش بوتیک ارشد بود. یک پولیور خارجی گذاشته بود پشت ویترین که نیم زیپ بود به رنگ‌ سرمه ای و یک سیب کوچولوی قرمز سمت چپ گلدوزی شده بود خیلی شیک بود، رفتم تو گفتم میخوام ببینم، فروشنده گفت همون یکی را داره و سایزش بهم میخوره. گفتم قیمتش چند هست؟ گفت خارجیه یعنی ترکه و میشه سه هزار تومان، گفتم ممنون و اومدم بیرون و از پشت شیشه دوباره نگاهش کردم، تصمیم گرفتم دو‌ روز دیگه که حقوقم میگیرم بخرمش، کل حقوقم ماهیانه شش تومان بود ولی ارزششو داشت.

فردا عصر موقع برگشتن از سر کار، از پشت شیشه گالری یه نگاهی به عروسک انداختم و سریع رفتم سمت بوتیک ارشد، پولیور انگار از پشت ویترین بهم چشمک میزد و چیزی میگفت. بهش گفتم یه شب دیگه بیشتر اونجا نیستی فردا میایی پیش خودم و رفتم خونه، فردا ظهر حسابداری صدام کرد و حقوقم را داد، همیشه سه هزار تومن یعنی نصف حقوق میگذاشتم تو حساب پس اندازم در بانک ولی اونروز گفتم این ماه بیخیال پس انداز، میرم و عصری پولیور میخرم، طبق قانون انتظار اینجور مواقع زمان نمیگذره.

بالاخره ساعت هفت شد و زدم بیرون، داشتم تو خیالم با یکی از شلوارهام ست میکردم که رسیدم به گالری نقاشی و به تابلو عروسک نگاه نکردم. حواسم پیش اون سیب کوچولوی قرمز بود و تا رسیدم به بوتیک صاف رفتم داخل و گفتم سلام، عصر بخیر اون پلیور نیم زیپ سرمه ای پشت ویترین را میخوام، فروشنده نگام کرد و‌گفت کدام؟ گفتم همون سرمه ای دیگه، با دست پشت ویترین نشون دادم گفتم پریشب اومدم گفتی سایز شما میشه سه هزار تومانه، نگاهی بهم کرد و‌گفت شرمنده ام‌، امروز صبح فروختمش، همون یکی مونده بود، حالا سر بزن بازم میارم، انگار با پتک کوبیدن تو سرم. اومدم بیرون به ویترین نگاه کردم نبود. دیشب داشت چشمک میزد که منو بخر، من الاغ نفهمیدم.

با ناراحتی رفتم خونه، فردا موقع رفتن به خونه، به گالری که رسیدم یه نگاه به عروسک کردم، اونم مثل اینکه با چشماش میگفت برو گمشو دیشب منو به یه پلیور فروختی و‌ نگام نکردی، شرمنده بودم. چند روزی مسیرم را عوض کردم. اگه قضیه را به هر کی تعریف میکردم مسخره ام میکرد. مدتی بعد که دوباره از جلو‌ی گالری نقاشی رد شدم، یه نگاه کردم به تابلوها اینبار عروسک هم نبود. رفتم داخل گفتم شاید جای اونو عوض کرده ولی نبود که نبود، نقره داغ شدم اون شب تصمیم گرفتم اگه چیزی را خواستم دیگه معطل نکنم، از اون به بعد اولین چیزی که نظرم جلب میکرد لفتش نمیدادم و سریع میخریدم.

درس عبرت آموزی برام شد، چند سال پیش یک روز تو‌میدان حسن آباد که بورس لوازم و ابزارآلات صنعتی هست، پشت ویترین یک مغازه چشمم به یک پمپ و پیستوله رنگ کاری کوچک افتاد، که رفیقم از ایتالیا آورده بود و خیلی از اون دستگاه خوشم اومد ولی تو ایران نبود. حالا که آن را دیدم رفتم داخل مغازه به فروشنده گفتم سلام من اون پمپ و پستوله را میخوام، فروشنده گفت میخواهی؟ گفتم بله من اونو میخوام، دوباره گفت اگر واقعا میخواهی از تو‌ ویترین دربیارم چون همون یکی را دارم، گفتم آقا بردار بیار میخوام و تا اون لحظه نه قیمت را پرسیدم و نه فروشنده حرفی زد، دستگاه را آورد بیرون و‌ رفت جعبه اش هم از بالا اورد.

داشت میگذاشت تو جعبه که دو نفر امدند تو مغازه و یکیشون گفت اقا دستگاه را بده، فروشنده با تبسمی گفت شرمنده، شما رفتید بیرون، این آقا اومد تو و گفت دستگاه را میخوام و دارم میگذارم تو جعبه اش و با لبخند تمسخرآمیزی گفت ایشون هنوز قیمتم نپرسیده.

من که تعجب کرده بودم گفتم حالا چند هست گفت چهل و‌پنج تومان گفتم باشه. فروشنده گفت دیدی آقا، شما دو نفر فقط یکربع ساعت با من چونه میزدید ولی این اقا قیمت دستگاه را هم نپرسید. گفتم من میدونستم تو همین حدود هست و چون دنبالش بودم نخواستم چونه بزنم. ولی زیاد لازمش ندارم من منصرف میشم بده به این آقایون حتما لازمه که دوباره برگشتند 

یکی از اونا گفت نه آقا ما پنج دقیقه نیست از اینجا بیرون رفتیم و شما اومدی اینو بخری، باور نمیکنم این اتفاق افتاده، بگذار درسی بشه واسه ما و‌ برای چیزی که لازم داریم معطل نکنیم. گفتم بردارش ببر واسه من ضروری نیست، گفت مبارکت باشه و رفتند بیرون. دقیقا میدونستم اونا الان چه حالی دارند، دستگاه را خریدم اومدم بیرون و یاد اون پلیور و‌ سیب قرمز کوچولو و‌حسرتی که بدلم‌ مونده بود افتادم.