مسابقه انشای ایرون

 

باغ های مرمر - فصل دوم

حسن خادم

 

از آن زمان نزدیك به سی سال می گذرد و من باید به دوران طفولیت باز گردم، زیرا می دانم كلید اسرار زندگیم آنجا نهفته است. من كودكی بیش نبودم كه آن احساس عجیب را در خود یافتم. یك حس غریب و ناشناخته ای كه ذهن كودكانه مرا با خود به دنیایی در آن روزگاران كهن می كشاند. وقتی با خودم فكر می كنم می بینم هیچ روزنه ای هرچند ناچیز و بی مقدار در آن خانه تنگ و كوچك ما وجود نداشته تا مرا از خود عبور داده و آنگاه به یك دنیای سرشار از خیال و رویا بسپارد.

خانه ما در انتهای یك كوچه طولانی و باریك و بن بست جای داشت. یك سوی آن خرابه ای بود و سه طرف دیگر آن خانه های آجری و دو طبقه كه دیوارهای بلندی همچون حصارهای یك زندان پیرامون حیاط محقر ما كشیده بودند و آسمان از میان حیاط پنج متری ما به زحمت دیده می شد. دو اطاق كوچك برای زندگی داشتیم كه روی هم سوار شده و بوسیله پله باریك و نفس گیری به یكدیگر مربوط می شدند. آشپزخانه زیر راه پله درون راهرو قرار داشت و مادرم همانجا كارهای پخت و پز را انجام می داد. یك در چوبی كه یک متر و نیم بیشتر ارتفاع نداشت، خانه ما را به خرابه یا زمینی غیرمسكونی وصل می كرد كه هرگاه لازم می شد، از آنجا رفت و آمد می كردیم. همانجا راه باریكه ای از كنار دیوار خانه همسایه ها می گذشت و اهالی اغلب از آنجا عبور می كردند. خرابه شامل دو سه تپه بود كه بیشتر قلمرو بچه ها و سگها بود و من هرگاه وارد خرابه می شدم همچون بچه های همسایه مشغول بازی می شدم و گاهی نیز به كندن گیاهان و علف هایش مشغول می شدم كه بطور اتفّاقی و یا برحسب عوامل طبیعی می روئیدند. من به اتفّاق دیگر بچه ها هرگاه از خرابه و سرگرمی های داخل آن خسته می شدیم یا به خانه می رفتیم و یا از در دیگر داخل كوچه رفته و مدتی هم آنجا سرگرم می شدیم. این همه سرگرمی من در دوره كودكی ام بود. پدرم كارگر ساده ای بود و جز من باید خرج زن و پنج دختر قدونیم قد خود را فراهم كند. هیچ منبع درآمد دیگری وجود نداشت. به هر سو چشم می دوختی فقر بود و نداری. به ندرت گوشت و میوه پایش به خانه ما می رسید. سالها بود كه با این وضع عادت كرده و می ساختیم.

همه چیز خانه ما بسته و تنگ بود. داخل خانه هیچ وسیله سرگرمی و بازی وجود نداشت. دخترها نیز به كار خود مشغول بودند و مادرم یا پای حوض در گوشه حیاط رخت می شست و یا زیر راه پله به كار آشپزی مشغول می شد. همه وسایل خانه ما عبارت بود از: یك گلیم بزرگ و بی رنگ برای اطاق پائین و چهار قالیچه رنگ و رو رفته و کهنه برای اطاق بالا. مقداری ظرف و ظروف كم ارزش مربوط به پخت و پز و نیز یك مشت لباس برای استفاده اعضای خانواده و یك صندوقچه چوبی پر از خرت و پرت و تكه پارچه های بی ارزش كه اغلب مادرم برای وصله لباس ها و ملافه ها به سراغ آن صندوقچه می رفت. اطاق پایین یك طاقچه محقر داشت كه وسط آن یك آینه قدیمی قرار گرفته بود. یك طرف آن یك جلد قرآن مجید بود و طرف دیگر آن خالی. مادرم قبلاً گفته بود: «اگه پدرت روزی رادیو بخره، همین جا قرار می گیره». یعنی سمت چپ آینه كه به سختی می توانستی خودت را داخل آن ببینی. زیباترین قسمت اطاقِ پر از رطوبت ما، پرده ای بود كه طاقچه ها را از دید ما پنهان می كرد. در واقع گلهای پرده همۀ تزئین و زیبایی خانه ما محسوب می شد! پشت پرده نیز سه طبقه وجود داشت كه دخترها كتاب های مدرسه و خرت و پرتهای اضافی خود را آنجا می ریختند. پدرم نیز هنگام سحرگاه از خانه بیرون می زد و شب تاریك باز می گشت. تنها پسر خانه من بودم كه هیچ امتیازی نسبت به دخترها نداشتم. زیرا فقر در خانه حاكم بود و هرچه بود و نبود به یكسان میان ما تقسیم می شد. اما با این حال یك دلخوشی پنهانی برای والدینم بودم. زیرا پسر بودم و امید آینده آنها. فقط همین. البته طبق گفته پدرم من صاحب یك برادری بودم كه سالهای سال است گم شده و كسی ردّی از او پیدا نكرده است. این پسر كه محمدحسین نام داشته از همسر سابق پدرم بوده و بنابراین در خانۀ ما هیچ كس حرفی از او نمی زد، زیرا وقتی كه او گم شد، هیچ یك از ما به دنیا نبودیم و مادرم نیز در آن زمان در دهستان خود نزد پدر و نامادریش به سر می برده است. او حتی یكبار هم به خواب ما نیامده است!

من ناچار هستم شرح حال خود و خانواده ام ، وضعیت خانه و كوچه و پیرامونم راخوب ترسیم كنم تا باور كنید آن تیر زهر آلودی كه ناگهان از روزنه ای ناپیدا برقلبم جای می گیرد، به روزگار دیگری تعلق دارد. این تیر مرگبار صدها سال فراموش شده را طی كرده و پرده های زمان را شكافته و آنگاه بر سینه من فرو می رود، آن هم در آن كوچه تنگ و باریك و در محاصره حصارهای طویل خانه های خشتی و آجری همسایه ها. و من با سادگی تمام به سوی آسمان بالای سرم می نگریستم و در آن دوردستها تنها تكه ابری می دیدم كه آرام می گذشت و معلوم نبود حامل چه پیغامی بود. باران یا سراب؟

من چگونه قادرم احساس درونی ام را شرح دهم. فقط می توانم بگویم هنگامی كه مادرم در آشپزخانه محقر خود غذا می پخت یا در حیاط، پای حوض یخ زده رخت می شست، ناگهان دور از چشم او ضربه ای از غیب سر از تن تنها پسرش جدا می كرد، بی آنكه او باخبر شود! آری من در حالیكه هنوز كودكی بیش نبودم و چیزی از گیوتین نشینده و یا تصویری از آن ندیده بودم اما می دیدم كه دور از چشم بچه های كوچه، مرا در هیاتی دیگر و در شكل و اندازه جوانی رشید، به دستگاهی بسته اند و لحظاتی بعد تیغه ای مرگبار سر از تنم جدا می كند!و زمانی دیگر ناگهان شمشیری سینه ام یا پهلویم را می شكافد ویاناگهان تیری از آن سوی قرن ها شلیك می شد و بر قلبم می نشست وآنگاه مرگی فرا می رسید. در آن ایام كودكی من حتی زیاد هم تعجب نمی كردم. تصاویر همچون پرده سینما از برابر چشم خیال و ذهن كنجكاوم می گذشت، اما نه خیلی واضح و روشن و پیش از آنكه بفهمم چیست، محو می شد و این در حالی بود كه هنوز پای من به سینما باز نشده بود.در خانه ما حتی کسی پیدا نمی شد که قصه و حکایتی را نقل کند تا درذهنم تصویر و خیالی خلق شود اما بعدها وقتی می دیدم معركه گیر تعزیه به راه می انداخت و یا نقالی می كرد و در آن میان تصویری از نبرد رستم و سهراب یا مصیبتی از اهل بیت  را در برابر پرده ای نقاشی شده و رنگین شرح می داد، آن وقت من همانجا دربرابر پردۀ سحر انگیز مرد نقال به این می اندیشیدم كه:

«من این تصاویر عجیب را پیش از این بارها دیده ام. این تیرها و كمان ها را، این چهره های نقاشی شده را كه ظاهری غریب و بیگانه دارند، آن نیزه ها را، آن تصاویر جادویی را، همه را پیش از این دیده ام. و من مرگ خود را بارها به چشم دیده ام و روح حساسم آن ضربات خردكننده را به یاد دارد، آنگونه كه اغلب مرا با خود به دیار عهد باستان، به دوره دقیانوسی دیگر می كشاند، تا باورم شود دنیا بزرگتر از آن كوچه باریك و آن خانه محقر است و آسمان بالای سرم هزار رنگ دارد و من بازیگری هستم كه بارها در نمایشها و حوادث آن قربانی شده ام.»

در خانه ما هرچند صدای ساز و آوازی به گوش نمی رسید، اما آنطور هم سوت و كور نبود. بین خانه ما و همسایه روبرویی فقط یك دیوار خشتی یا آجری فاصله بود و اغلب از همین خانه ای كه پنجره اش به سمت حیاط ما باز می شد، صدای موسیقی به گوش می رسید و بدین ترتیب ما نیز بهره ای می بردیم! مادرم با موسیقی میانه خوبی نداشت و هروقت صدای آن به حیاط ما می رسید، زیر لب زن همسایه را سرزنش می كرد، اما دخترها كه اغلب یا كسل بودند یا بی حوصله از آن استقبال می كردند و همچنان كه در كارها به مادرم كمك می كردند و یا به كار خیاطی می پرداختند، آرزو می كردند یك روزی صاحب یك دستگاه رادیو شوند! مادرم زن پاكدامنی بود كه هیچگاه از سختی زندگی گله نمی كرد. نمازش را سر وقت می خواند و اجازه نمی داد دخترانی كه به سن تكلیف رسیده اند، نماز و عبادتشان ترک شود. اما من در آزادی كودكانه خود بی آنكه تكلیف و مسئولیتی به گردنم باشد، از دو چیز لذت می بردم، یكی نماز و عبادت مادرم بود كه بی هیچ تظاهری انجام می گرفت و بر من عمیقاً اثر می كرد و دیگر صدای موسیقی بود كه اغلب از حیاط خانه همسایه یا از میان حصارهای خانه دیگری می گذشت و به گوشم می رسید. در عبادت و نیایش مادرم چیزی وجود داشت كه من هم از آن بهره می بردم و آن صداقت و پاكی و احساس حضور خداوند در خانه بود. و با آنكه كودكی بیش نبودم اما وجود خارق العاده و حیرت انگیز او را احساس می كردم، یك نیروی پرقدرت و آگاهی كه همچون هوای نافذ همه زندگی ما را در حیطه جاذبه خود گرفته بود.

مادرم با همان سادگی و یكرنگی خاص خود می گفت: «خدا ناظر اعمال ماست، هركاری كنیم، او می بینه. كارخوب كنی پاداش می گیری كار بد كنی، جزا می بینی. آدم های خوب آخرش میرن بهشت و آدم های بد میرن جهنم. هركاری می كنید، فقط نمازتان ترك نشه، از یاد خدا هم غافل نشید. با خدا باش پادشاهی كن، بی خدا باش هرچه خواهی كن!»

این همه تعلیم و آموزش دینی مادرم به من و دخترانش بود. اما صدای موسیقی كه خود را به خانه ما می رساند، اثر دیگری داشت. گاهی توام با آواز بود و گاهی نیز موسیقی تنها. ولی من هیچگاه فراموش نمی كنم كه چطور روح مرا در رنج و اندوه غرق می كرد و گاه آهنگی عجیب روحم را به هیجان و پرواز می كشاند و بدین ترتیب روزنه ای دیگر به سوی دنیایی ناشناخته در برابرم گشوده می شد و مرا به دنیایی سرشار از خیال می كشاند. اما همه اینها در میان پرده های پنهان و نیمه تاریك ذهنم جای می گرفتند تا من فارغ از سرگشتگی و حیرانی، دوران كودكی ام را در آن محیط محقر و یكنواخت خانواده سپری كنم... ادامه دارد

از «باغ های مرمر»،  انتشارات روزنه، ۱۳۷۹

فصل اول 
* فصل دوم