در ایران معمولا دزدها بعد از نصفه شب میان سراغ مردم. بعد از اینکه همه شام مفصلی خوردن و خوابشان تازه سنگین شده, به خصوص در فصل تابستان که در و پنجره ها هم بازه و اهل خونه رو پشت بومن.

اول پس از آنکه چند روزی خونه رو زیر نظر گرفتن, بعد از نصفه شب از دیوار آجری بالا میرن و میان بی سر و صدا تو خونه و همه چیز رو توی یک چادر شب جمع میکنن و از رو دیوار میندازن تو خیابون و در میرن. این بلا سر ما هم اومد. در یک شب گرم تابستانی که پدرم برای ماموریت به خارج رفته بود و ما هم رو پشت بوم خوابیده بودیم, آقا دزده سر و کله اش پیدا شد!

 من همیشه مشتاق اوقاتی بودم که پدرم به مسافرت میرفت. نتنها وقتی برمیگشت برامون کلی سوغاتی و لباس و موز و شکلات میاورد بلکه در غیاب او مادربزرگم به خونه ما میومد که هم کمک مادرم باشه و هم ما تنها نباشیم. مادر بزرگم هر شب موقع خواب برامون قصه های ترسناک از جن و پری میگفت بشرطی که ما قول میدادیم که چشمامونو ببندیم, ولی اگر یکیمون یواشکی چشمشو باز میکرد, مادر بزرگم میگفت, "همه ساکت باشین, مثل اینکه یک صدایی از تو حیاط میاد. نکنه که آقا دزده باشه!"

یکی از اون شب های تابستان که پدرم نبود ما با خاله و بچه ها همه رفتیم سینما به تماشای فیلم "پلنگ صورتی" با David Niven که خیلی خوش تیپ و خوش لباس بود با دوست دختر خوشگل و دزد جواهرات گران قیمت. اونشب بعد از سینما. David Niven با لباس سیاهش, برای من تصویر دزدی شد که نصف شب از دیوار بالا میره و میره خونه مردم!

چند روز از رفتن پدرم گذشته بود که همگی بعد از شام, تشک و لحاف های خنک را بردیم رو پشت بوم و کنار هم پهن کردیم و یواش, یواش خوابمون برد. گویا مدتی بعد از نیمه شب که مادر بزرگم رفت تو آشپز خونه که آب بخوره, تو تاریکی یک شبحی را دید که به سرعت از این اتاق رفت توی اتاق دیگه. مادر بزرگم داد زد, "آهای کی هستی؟" آقا دزده که دید هوا پسه, دوید تو حیاط و سعی کرد که از دیوار بره بالا. مادر بزرگم چراغ را روشن کرد و دید وسط اتاق تو یک چادر شب پر شده از لباس های پدر و مادرم, کفش, کراوات و کت شلوار. مادر بزرگم فوری رفت دم حیاط و داد زد, "آی مردم دزد اومده، آی مردم دزد اومده!"

آقا دزده تازه پاش به کف کوچه رسیده بود که سر و کله همسایه ها از رو پشت بوم ها پیدا شد. هر کسی یک چیزی میگفت, "اوناهاش, دیدمش, نگذارین در بره, بگیرینش, دارم میام!"توی اون شلوغ پلوغی یک هو, دو تا پسر ۲۰ و خورده ای ساله "حاجی تنبونی" که همیشه وقتی آب جوب تمیز بود با زیر شلواری چیتش میومد تو خیابون و بنز سیاه ۱۹۰ اش رو با حوله و لنگ میشست, پریدن تو کوچه و از پشت یقه آقا دزده را گرفتن و تا میخورد کتکش زدن. دزد نحیف بخت برگشته هم هی میگفت, "گوه خوردم, غلط کردم, تورو به خدا نزنین" ولی کو گوش شنوا.

بالاخره یک آقای محترم میانسالی دخالت کرد و خواهش کرد که دیگه نزننش چون زنگ زده به کلانتری و بزودی قراره یک پاسبون بیاد. آقا دزده با سر افکنده رو زمین نشسته بود و همه اهل محل دورش جمع شده بودن و جوری نگاهش میکردن که گویی برای اولین بار یک حیوون وحشی را بدام انداختن!  

پس از مدتی سر و کله پاسبون خواب آلود پیدا شد. همینجور که چشماشو میمالید و سعی میکرد که از خواب بیدار شه, رفت جلو و با پوتینش یک لگد محکم تو پهلوی دزد بخت برگشته زد و بعد از چند تا فحش جانانه پس گردنشو گرفت و ورش داشت و بردش به کلانتری. اهل محل به تدریج متفرق شدن و هیجانات فروکش کرد.

تو خونه مادرم یکی یکی لباس ها رو آویزون کرد تو کمد و مادر بزرگم وایساده بود و در کمال سکوت نگاه میکرد. منهم برگشتم رو پشت بوم و روی تشک دراز کشیدم به آسمان پر ستاره نگاه کردم و یاد David Niven خوش تیپ و دزد نحیف بخت برگشته افتادم.
 
از اونروز به بعد دیگه از دزد نمیترسیدم!


خیلی ممنون که میخونین و کامنت می گذارین. تشویقی است برای همه برای نوشتن داستان های بعدی.