ونوس ترابی
زنش را زیر «حسن ترازو» دیده بود. قرار نبود زودتر از شش روز، از سرکشی به قناتهای یزد برگردد. پروژه آماری-کشاورزی بود و فقط به دست خودش حل میشد. اما هم آمار زنش غلط شده بود، هم ناموسش را کشت داده بودند. آنهم فقط ظرف سه روز. کارش زودتر تمام شده بود و سر نیمچاشت صبح، کلید انداخت در قفل واویلا! نالههای زنک از در و دیوار هال، شُره میکرد تا پادری. اولش مور مورش شد. نکند، حالا که تولهها مدرسهاند، خانم نشسته و دور از چشم مزاحم شوهر و بچه و وامصیبتای لچک و پرده و در و پنجره، دارد با خودش ور میرود؟ سور دارد، اگر اینطور باشد.
اما صدا، با پژواکی آشنا از چوب و تخته و پیچ و واپیچ تخت همراه بود. گفتن ندارد که چطور دیدن هیکل گونی پیازی حسن ترازو روی تخت خودش و دست و پای زنی که زیر لایههای چربی یارو، مثل غریقی که یکهو زیر پایش خالی شده باشد، مدام دَوَرانی به اطراف حواله داده میشد، دست کرد در معدهاش و صبحانه دو قِرانی هواپیما را کشاند به گذرگاه نای و ریه. تلخی زد به مجرای بینی و دوباره برگشت پایین. انگار که سیخ داغ در نایش کرده باشند. آب دهانش را جمع کرد تا با هر کثافتی که بالا آمده بود، محتویات معده را به پایین هل دهد. جان کندن بود. اما این موضوع در آن لحظات ناموس خطا، چه اهمیتی میتوانست داشته باشد. در چند هزارم ثانیه، چشمش به سرتاپای خودش افتاد. به ویرانه نزاری که توی آینه میز توالت زنش برای ماندن میان چارچوب سفید-طلایی، دست و پا میزد. چطور توانست رژلب سرخ زنش را تشخیص دهد؟ حتمی، باز بودن سرپوش رژ، معنای مهمی داشت. شور و عجله و بیقراری برای همبستر شدن با این گونی پیاز...با این کیسه آرد کرم زده! وگرنه، زنش وسواسیتر از این حرفها بود.
مصیبت از این بزرگتر که خودش این لقب را روی حسن مالیده بود؟ ترازو! چاقی حسن، هر ترازویی را از کار میانداخت. همکلاسی دبیرستانیش بود. حسنی که به خاطر اضافه وزن، همیشه در دروازه میایستاد و هیکلش، کل دروازه را غازی میگرفت لای دست و پا و پی چند لایه پهلوهایش. حالا همین حسن ترازو، گلی به دروازه خالی خودش زده بود که ۱۰ به هیچ حساب میشد. اما حسن ترازو به او بدهکار بود. خودش بود که حسن را از لقب چاقال یا خیکی نجات داده بود. هرچه نباشد، ترازو میتوانست گمراهکننده باشد و خط و ربط را بکشاند به شغل حسن!
حالا یکی بیاید بپرسد، اصلن از کجا معلوم این گونی پیاز که روی زنش افتاده و دارد هنهن قرمساقی را وافوری از تمام سوراخهاش به اتاق خواب او بیرون میدهد، حسن ترازو باشد؟ اما فقط پشت گردن حسن ترازو بود که مثل کون نوزاد یا تولهٔ سگ تازه زاییده شده، میتوانست اینطور لایه لایه چروک بخورد و گوشت روی گوشت سوار کند. فقط حسن ترازو بود که «مادر» را نصفه نیمه روی کتفش خال زده بود چون طاقت درد سوزن خالکوبی را نداشت و با همان «ما»، فاز لاتی برداشته بود. فقط حسن ترازو میتوانست، به اعتبار حجره صرافی آقاجانش در بازار، گونی پیازش را لابلای کت و شلوار جیانو ماستمالی کند و سوار ماشین سیاه بابای دیوثش، از جردن تا فرشته و قیطریه و کامرانیه، دافهای تر و تازه را بروفد و هیچکس هم جیک نزند که با آن چربیهای فلهای و جگر کپک زده از الکل، چه گهی روی پوست زن جماعت به کشت میرساند. این حجم لایه به لایه تن لشی و حجره خوری در پهلوها با آن کون صاف و کپلهای چروکی را فقط میشد در حسن ترازو دید.
هنوز توی هم میلولیدند. ایستادن و این حیات کرمی را تماشا کردن، بدنش را سِر کرده بود. به دست و پای ظریفی نگاه میکرد که گاهی از خستگی زیر وزن این گدازه شهوت و گنداب، روی تخت رها میشد. احساس ضعف و نفرت و دلسوزی، دهانش را خشک کرده بود. گلویش بیشتر میسوخت. میتوانست در عرض هفت هشت ثانیه جلدی بپرد در آشپزخانه و کاردی بردارد و فرو کند میان میم و الف کتف حسن ترازو. میشد مادرش را دوبار نصف کرد و داغ به جانش گذاشت. بعد هم فکری برای زنک میکرد. اما پایش به زمین چسبیده بود. خواست برود در سالن بنشیند و منتظرشان شود. میتوانست در را قفل کند و به پلیس زنگ بزند. آبرویش را میریخت در چاه خلا و تمام. آنوقت، یک محله که هیچ، یک اداره و یک شهر، قرمساقش میکردند. کسی هم پیدا نمیشد مثل خودش که لقب چاقال را از حسن برداشته بود. قرمساق، معنای دیگری ندارد. بعضیها، زن-سولاخ هم میگفتند. اما جلوی خانواده نمیشد اینطور زبان چرخاند. انگار که کلمه قرمساق عادیتر باشد. حتی معنیش را هم نمیدانست. هنوز صدای نفسها میآمد. فرصتی پیدا کرد تا قرمساق را گوگل کند. (شما مگر حقی دارید که بپرسید چطور در آن شرایط، حتی به چنین موضوعی فکر کرد. هیچکدامتان جای او نبودهاید! شوکه است، آقاجان...اصلن حالیتان هست؟ حتی دارد فکر میکند که به جای کشتن این دو فاسق، خودش را از پنجره بیندازد پایین! آن وقت من چکار کنم؟ من نویسنده خاک بر سر چه گلی به سر بگیرم؟ آن دوتا که خوش خوشانشان است. این وسط، چرا من باید پنجرهای در این خرابشده تعبیه کرده باشم که حالا این قرمساق بدبخت، به جای فکر کردن به لقب و آبروی خودش، کار دیگری هم بلد باشد؟)
صدای نفسها و ناله قطع شده بود. جیغ جیغ تخت هم دیگر نمیآمد. دست و پایش آویزان و سنگین بود. همانجا در مبل کنار پنجره که فقط پنج قدم با آشپزخانه فاصله داشت و درست روبروی در اتاق خواب خودش بود، وا رفت. صدای خندههای زنانه با کلماتی مبهم قاطی شد. شوخیهای بعد خلسه. لودگیهای خاک بر سری! اما تو بگو جانی در حسن ترازو نمانده بود. فقط «هوم» میگفت. الانها بود که زنش از در میآمد بیرون و کش و کش خودش را به حمام میرساند تا دوشی بگیرد و زیر آب، به ریش شوهر زن قحبهاش بخندد. شاید با او چشم در چشم میشد. باید فرار میکرد؟ بدون لباس که نمیشد. شاید هم میرفت تو و در را قفل میکرد. شاید هم نقشه قتلش را با هم میکشیدند چون چارهای نمیماند.
چقدر طولش میدهد!
شوک، همهچیز را کش میآورد. حتی پوشیدن یک شرت زنانه جمع و جور را.
صدای پا روی پارکت، دوباره صبحانه کوفتی را به حلقش آورد. در میان مزه تلخی و چای سیاه و مربای صبحانه، چشمش به صورت سرخ دخترش افتاد که از در اتاق خواب او و زنش بیرون آمد. پیراهن سه ایکس لارج حسن ترازو را به تن کرده بود و داشت موهای بلندش را بالای سرش گوجه میکرد.
-پاشو دوش بگیر نجاست! بوی گندت کل اتاق رو برداشت! مامانم یهو پیداش شه، این هیکلو کجا قایم کنم؟ پاشو دیگه!
گاهی هم شوک به معده میگوید غلط زیادی نکن. کثافت را در خودت نگه دار. همش نزن. بده پایین، برود و خلاص.
معده خفه میشود.
قرمساقی مثل چاقال است که به ترازو استخوان ترکانده است. نهایتش، دختریست که میاندازیاش بیخ ریش حسن ترازو. به حسن ترازوی بابا حجرهدار. به حسن ترازویی که قرار است بشود حسن صراف. حسن صرافی که هیچوقت در تختهای تکنفره جا نمیشود...حتی برای دختربازی!
بعد از این همه مقدمه چینی حسابی غافلگیر شدم. و چه وضعیتی... بی ریخت و ضد حال. عالی!
مرسی ونوس جان.
اصطلاحات و عبارات جالبی بکار بردی، مثل همیشه.
موضوع داستان هم یک کم متفاوت بود. یعنی از جدی جدی، به یک کم سبک تر تبدیل شد.
به قول معروف: به مرگ که گرفته شدیم، به تب راضی شدیم.
دست مریزاد.
بالاخره چی شد، جهان؟ ضدحال بود یا عالی؟ :))
قربون شمو!
سوری مهربانم یک دنیا دلخوشی میگیرم از وجودت.
اتفاقن موضوع همینجاست...میبینی که یارو از دیدن دخترش انگار یکجوری خیالش راحت میشه، نه؟ این خودش شوکی هست برای تعریف فرهنگ قرمساقی یا غیرت!
مرسی ونوس عزیز. البته واژه محترمانه تر دیگری هم بغیر از "قرمساقی و یا دیوسی" در فرهنگ فارسی مورد استفاده است و آن, "انشالله که گربه است!" میباشد.
نفس راحتی کشیدم! حسن لعنتی!!
سلام آقای مرادی
من فکر میکنم که قرمساق مصداق بهتری داره اینجا.
در واقع دیوس و قرمساق هر دو به همون معنیست، اما بنظرم دیوس به مردی میگن که از امر مورد نظر اگاهه ولی قرمساق نمیدونه که زنش با دیگران میره.
یک اصطلاح دیگه هم "جا کش" هست که درجه ش از اون دو تا کلمه دیگه بالاتره. یعنی خود شوهر، زنش رو وادار به تن فروشی میکنه.
نگار من عزیز
حالا من بر عکس، راستش ترجیح میدادم که مادره زیر حسن میبود تا دختر جوان که سن دختر حسن رو داشته.
سوری جان درست میفرمائین ولی در جوانی تعهدی نیست و فرصت تغییر مسیر هست، اما اگر زنش در این رابطه بود، کل خونواده متلاشی میشد و همه بازنده بودن
سلام آقای مرادی عزیز.
البته من بنا به شنیدههای ناقصم، این عنوان رو سنجاق کردم گل قبای یارو... اینکه قرمساقی برای یک مرد، برچسبی از روی عملی معمولن ناخواستهست. قرم+ساق (اینطور که من شنیدم البته) یعنی مردی که مچ پای کلفت داره! یعنی انقدر یکجا نشسته و بیاهمیت بوده یا سربه هوا، که ناموسش (!!) رو روی هوا زدن! نشانی از بیغیرتی گویا تلقی میشه. اما دیوث، حاصل آگاهی فرده. یعنی طرف حواسش هست داره چکار میکنه. نمیدونم والا! شایدم دیوث/ص/س بیشتر بهش میومد.
به هر حال، من وقتی مینویسم، رگباری بیشعور میاد! بنا به آزادی که قلم بچه مزلفم بهم میده، فحش یا به قول رفقا، «سافت پورن» (اینم از اون حرفاستها!) نگاری میکنم. فرهنگ طفلکی ما در باب زبان دستکم، به من یکی خیلی حال داده!
مرسی
سوری و نگار من عزیزم، همچنان دم هردو تون گرم!
والا اتفاقن از اصل باس دید چرا مرد یا مردا، پلیس درگاههای زنانه محسوب میشن! صرفن واسه فرار از انگ خوردن؟؟ آی خوشغیرت! زنت که شد ملکت. دخترتو هم پاسبانی میکنی تا در ازای مهریه، بکارتشو تقدیم یه یاردانقلی بکنی! ما همه فروشنده و خریداریم یه جورایی
فرامرز جان واقعن نشنیده بودم همچین عبارتی رو. کاش زودتر میدونستم و اسم داستان رو همون میذاشتم. مرسی...یادم دادی.
ممنونم برای لطفتون. حالا دیگه موندم که چه لقبی به این طفلک فلکزده بدم!
چرا درفرهنگ ما اینقدر برای فعل و انفعالات زیر شکمی اصطلاح و واژه داریم و متاسفانه خانمها محور موضوع این واژها هستند؟ آخه چرا؟
خیلی خوب کاری کردید جناب مرادی.
ازتون ممنونم.
همونطور که میدونید من یکی از علاقه مندان به نوشتههای شما هستم.
هنوز هم چیزی تغییر نکرده ولی دوست داشتم برخورد گیرا تری از شما میدیدم.
به هر حال ممنونم ازتون.
با کمال احترام به نظر پر مهر شما، سوری جانم...من فکر میکنم آقای مرادی همیشه چیزی فرای داستانها به دانش ما اضافه میکنند. هنوز متوجه نیستم چرا داستانهای سکسی عبید زاکانی یا واژههای فحش که در لایه لایه فرهنگ ما خواهی نخواهی جریان دارند، باید به سانسور نقاب و ادب و واویلا-چی-گفت، قیچی بشن. دستکم، من آدمی هستم که با خودم و زبان و قلمم راحتم. دست روی زخمهای اجتماعی و فرهنگی میگذارم و خب دست روی گه گذاشتن، انگشت رو گل و بلبل تحویلت نمیده، نه؟
امروز صبح سر کلاس بودم و همزمان که تدریس میکردم، در فرصتی، نگاهی به کامنتها انداختم. از قضا، کار آقای مرادی همیشه برام جذاب و به نوعی اطلاعرسان بوده. میدونید چقدر میشه روی عبیدزاکانی تز نوشت؟؟ همینها که ما در پستوها پنهان میکنیم، در اکادمیای غرب چقدر مورد استقبال قرار میگیره برای مطالعات فرهنگی و تاریخی و ادبی؟ در باب مطالعات مردمشناسی چقدر میتونه ارزشمند باشه؟
به هرحال، حداقل در حجره مجازی من به هر کامنتی که پنجرهای به دانستههامون باز کنه، چفت تا چفت بازه. گاهی بی هیچ دلیلی از کسی خوشمون نمیاد. چه نوشتههاش چه شخصیتش. خب، اونو دیگه نمیشه کاریش کرد! البته ابراز خوش نیومدن هم خودش نوعی تعامل با طرف و ایدههاشه!
در آخر، با قلبی مملو از مهر و دوستی، متوجه دغدغهها و نگرانیها و برداشتها هستم...اما من بیسانسورم. لابد کسانی که این خطوط رو میخونن هم متوجه لایههای معنایی مورد نظر هستن.
قربان همگی
Cheers!
بحث بر سر عنوان کردن یا پنهان کردن اشعار و نوشتههای زاکانی، مولوی، ایرج میرزا، سعدی ...غیره و ذالک نبود.
همه اینهایی که فرمودید، در فرهنگ و ادبیات ما وجود دارند و چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم، بهتره باهاشون رو به رو بشیم.
فقط به نظر شخص من، اینجا یک کم زیادی مطلب به حاشیه رفته بود. حاشیه ی که (باز هم بنظر من) ما رو از اصل مطلب که پیام این داستان بود، دور میکرد.
اهل تابو هم نیستم، خودم اولین کسی بودم اینجا که در مورد فرق بین دیوس و جاکش و قرمساق، صحبت کردم.
ولی دیگه اینهمه مثال از زاکانی اوردن (باز هم به نظر شخص من :)) هیچ لزومی نداشت.
منهم با شما موافقم که جناب مرادی همیشه با دانش خودشون اطلاعات ما رو کامل تر میکنند. در اینمورد هیچ بحثی نیست و از ایشون خیلی هم تشکر میکنم.
با کسب اجازه از سرکار خانم ترابی ، میخواستم نظرم را برای پاسخ سوال اقای شان عزیز بنویسم : بنظرم چون نوعی غرور فطری در ذات جنس نر یا مردان هست که برای بدست اوردن و نگهداری جفت یا همسر حاضر است تا پای جان میارزه کند ( همانطور که در همه جانداران و جانوران نیز این خصلت وجود دارد ) پس بدیهی است در بیشتر کشورهای جهان از جمله ایران عده ای از مردها در صورت شکست و حقارت ناشی از شکست و از دست دادن فرصت به رفتار پرخاشگرانه و توهین امیز که فقط در انسان دیده میشود برای تسکین خویش و لطمه زدن به روح حریف روی میاورند و از واژه های تحریک امیز برای ایجاد جنگ روانی و تسکین درد روحی خویش استفاده میکند و سریعترین واکنش از سوی رقیب در این هنگام اتفاق میافتد و بنظرم در اکثر مردان این یک حس مشترک است ،
سوری جانم، شما قلب مهربونی داری و خب دنیای مجاری، دنیای سوءتعبیرهاست چون کامنت، لحن و صورت فرد رو مُثله میکنه و چیزی که بیرون میده، کلماتی خشک و حدس زدنیه!
بگذریم و ببخشیم و فراموش کنیم.
صفای همگی
مرسی از محبتت ونوس جان.
این ایراد به من وارده که لحن انتقادی تندی دارم. البته باید سعی کنم درستش کنم :))
اما همونطور که گفتی، این یک دنیای مجازیست و خوشبختانه یا متاسفانه، الان دیگه سالهاست که همه باهاش آشنایی داریم.
در دنیای مجازی انتقادها گاهی با لحن خشن تری بیان میشه، که البته همونطور که گفتم این ایراد به من وارده.
اما، در دنیای مجازی، یکباره قهر کردن و رفتن هم کار قشنگی نیست.
به هر حال، صلاح مملکت خویش، خسروان دانند.
به قول خامنهای "این قضیه رو زیاد کشش ندیم"