مسابقه انشای ایرون

 

قربانی

فیروزه خطیبی
 

 

زنگ ناهار مدرسه که زده شد، من و مینو با عجله به طرف خانه و محله مون دویدیم. کیف هامون با کتاب های تاریخ و حساب هندسه کلاس هفتم سنگینی می کرد و با اینکه اوائل پائیز بود آنقدر عرق کرده بودیم که روپوش های نوی  اورمک مان بوی خیسی می داد.

از ته کوچه بیست متری که وارد محله خودمون شدیم، از دور جمعیتی را که آن سر کوچه ایستاده بود  دیدیم و فکر کردیم حاجی رسیده. اما وقتی رسیدیم به سر کوچه دیدیم آن ها هنوز منتظرند. حاجی خانم که با سه تا از دخترهایش با چادرنمازهای نو و سفید ابریشمی ایستاده بود، دائم از لای چادرنمازش به طرف خیابان اصلی سرک می کشید که ببیند تاکسی حاج آقا کی می رسد. کنارشان آشپز و خدمتکار خانه با چند دست سینی مسی بزرگ ایستاده بودند. 

آقای مهتدی، کارمند اداره ثبت احوال و همسایه دست راستی حاجی آقا، با کت و شلوار رسمی مشکی، یک دوربین کداک با جلد چرمی قهوه ای روشن را محکم چسبیده بود و بند دوربین را هم با احتیاط از گردنش آویزان کرده بود. خانم افشان، همسایه دیوار به یوار حاجی آقا، روسری ابریشمی سبز مغز پسته ای اش را باظرافت زیرگلویش گره زده بود و به رسم عید قربان، یک "کاسه جشن" پر از شیرینی و میوه  را توی سینی نقره آنتیکی محکم نگهداشته بود.

ابراهیم - پسرحاجی هم که سال آخر دبیرستان بود و تازه ریش گذاشته بود - با پیراهن سفید بی یقه  و شلوار مشکی کنار مادرش ایستاده بود و به برادرهای کوچکترش و پسربچه های محله که شیطانی می کردند امر و نهی می کرد. پسرحاجی توی روضه خوانی هایی که هرسال در ایام محرم برای مردم محل در خانه شان برپا می شد مثل مبصر کلاس از این طرف قسمت مردانه به آن طرف می رفت و به پسربچه های شیطانی که ازحرف های روضه خوان روی منبر چیزی نمی فهمیدیدند و مشغول شیطنت بودند توسری می زد و آن ها را ادب می کرد و  سر جایشان می نشاند. بچه ها هم که منتظر شربت سیاه دانه وحلوای نذری بودند، همانجا می نشستند و تا  رسیدن گروه زنجیرزنان و علم کشان سیاهپوش و همهمه وحشت آورشان  جیک هیچکدام در نمی آمد. 

با رسیدن من و مینو که موهایمان را تازه به مدل "توئیگی" کوتاه کرده بودیم و ماتیک صورتی کمرنگی به لب هامون می مالیدیم، دختر آقا رضا بقال به دختری که با چادر گل دار سورمه ای کنارش ایستاده بود تنه ای زد و هردو به ما نگاه کردند و پوزخند زدند. ما به زحمت خودمان را بین جمعیت جا کردیم و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که چند نفر از توی جمع فریاد زدند: 

"اینجاست. آمد. حسن جیگرکی آمد."

ما که اسم حسن جیگرکی را شنیده بودیم، خودمان را از لای جمعیت بطرف جلو کشاندیم تا خودش را هم ببینیم و آنوقت یک وانت  بارکشی آبی رنگ جلوی پای حاجی خانم و پسرش ایستاد و دو تا مرد سیبل از بناگوش در رفته از آن پیاده شدند و یک گوسفند چاق و چله سفید را از عقب وانت پائین کشیدند. اما حیوان وقتی پایش به زمین رسید ناله ای کرد و لنگ زد.

جمعیت کنار کشید تا برای حسن جیگرکی و دستیارش  که طنابی  به دور گردن گوسفند بسته بود و حیوان زبان بسته را به زور دنبال خودش می کشید راه بازکنند. این ها قصاب های دو محله آنطرف تر و حوالی میدان شاه بودند. بعضی از خانواده ها که هنوز به دکتر و بیمارستان اطمینان نداشتند،  وقتی بچه هایشان دست و پایشان در می رفت بچه را پیش حسن جیگرکی می بردند که جا بیاندازد. 

اما حالا گوسفند را جلو انداخته بودند و وسط کوچه ما که زمانی جوی باریکی از کنار آن رد می شد اما با رواج لوله کشی خشک شده بود ایستاده بودند تا حاجی از راه برسد. مردم شروع کردند به تعریف و تمجید از گوسفند که:

"ماشالله چه درشته. چه موهای فرفری سفیدی دارد. دنبه اش را ببینید چه بزرگه."

اما گوسفند که از میدان دام خریده شده بود از دیدن این همه آدم وحشت کرده بود و چشم هایش توی جمعیت هنوزبه دنبال گله یا شاید چوپانش می گشت.  تورج پسر بزرگه آقای مهتدی که درس مهندسی برق می خواند، از درخانه شان با یک کاسه  بزرگ آب سررسید و آن را جلوی حیوان زبان بسته گذاشت. گوسفند از کاسه و آب ترسید. کمی دور و برش را نگاه کرد و پشت پاهای چاق حسن جیگرکی قایم شد. بچه ها از طرف دیگرش هجوم آوردند که نازش کنند اما حیوان رم کرد و زد کاسه آب را ریخت روی زمین و آب توی جوب خشکیده راه افتاد. سم کوچک گوسفند لغزید و یک کمی توی همان آب فرو رفت. دستیار حسن آقا بچه ها را دعوا کرد و بچه ها از ترسشان پشت چادر مادرهایشان قایم شدند. در همین احوال یک نفر فریاد زد: 

"حاجی آقا آمدند. حاجی آقا  آمدند."

زن های چادری خودشان را جمع و جور کردند و ابراهیم - پسر حاجی - جمعیت را عقب زد و خودش جلوی جمع ایستاد و منتظرشد تا تاکسی سفید بایستد و بعد در آن را بازکرد و دست پدرش را گرفت و حاجی با زحمت از عقب ماشین بیرون آمد. من و مینو سرک کشیدیم ببینیم حاجی چه شکلی شده. زن ها به دستور حاجی خانم از داخل خانه با اسفند دود کرده دور ماشین را گرفتند و حاجی هن هن کنان به کمک ابراهیم از وسط آن ها به طرف جایی که حسن جیگرکی و دستیارش ایستاده بودند آمد.

هنوز به چند قدیمی آن ها نرسیده بودند که حسن جیگرکی گوسفند از همه جا بی خبر را خواباند روی زمین و با  چاقوی تیز بلندی که دستش بود با یک بسم الله ، گلوی حیوان را جا درجا برید. از جای بریدگی گلوی گوسفند، خون مثل فواره بیرون زد و ریخت روی زمین و از آنجا با آب توی جوب مخلوط شد و خونابه وسط کوچه ما را ه افتاد.

برای چند لحظه کوتاه سکوت سنگینی بر جمعیت غلبه کرد. من که هرگز چنین منظره ای را ندیده بودم، مثل خواب زده ای با ناباوری این صحنه را تماشا می کردم. تا این که صدایی از وسط جمعیت فریاد زد "یک صلوات  بلند بفرستید" و با صدای جمعیت که با اشتیاق به این دعوت لبیک گفت، سکوت و سنگینی این دیوار مرگبار فروریخت. 

گوسفند جلوی چشم های ما دست و پا می زد و خونش به همان شدت لحظه های اول بیرون می پاشید. بنظر می رسید هنوز زنده است و هنوز دست و پا می زند تا شاید زنده بماند. برای لحظه ای فکر کردم گوسفند از جایش بلند شد که راه بیفتد اما دوباره افتاد و از گلوی بریده اش خون بیشتری فوران  زد. چشم هایش اول با وحشت و بعد با بی حالی به ما نگاه  کرد که او را تماشا می کردیم. جمعیت دوره اش کرده بود و مرگ دردناکش به نمایش هراس انگیز یک  شعبده باز دوره گرد تبدیل شده بود.

من مثل مسخ شده ای بی حس و حال، با حق حق گریه مینو که بازوی مرا فشار می داد به خود آمدم. با دل آشوبه خودم را از لای جمعیت بیرون کشیدم و به طرف خانه مان دویدم. زنگ در را فشار دادم و دستم را به دیوار گرفتم. کیفم سنگینی می کرد. خدمتکار خانه در را بازکرد. پشت سرش "کوکی" سگ پشمالوی خانه درحالی که از خوشحالی دم تکان می داد به استقبالم آمد.

کیفم را انداختم وسط حیاط و جلوی "کوکی" زانو زدم و پشم های سفید و سیاهش صورتم  و اشک هایم را پوشاند. بغلش کردم و صدای نفس زدن تند و گرمش را شنیدم.