مسابقه انشای ایرون

 

اگه راست میگین بیاید تو زمین خاکی بادبادک هوا کنیم

میم نون

 

عصر یکی از روزهای تابستونی بود، سرو صدای چند تا از بچه ها از تو کوچه میومد. دیگه طاقت من و برادرم تموم شده بود. میدونستیم که بچه های دیگه منتظرما هستند تا زودتر گل کوچیک شروع کنند.

قرار بود با بچه های چند تا کوچه اونورتر مسابقه بدیم - یجورایی رو‌کم کنی بود. هفته قبلش هم اونا را برده بودیم. سیاوش اومد جلوی خونه و با سوت علامت داد که زود باشید، ولی زودتر از ساعت چهار مادر نمیگذاشت بریم بازی. مادرم هم دیگه صدای سوت میشناخت. یه نگاه بهمون انداخت و لبخندی زد و مجوز صادر شد. کتونی ها را پوشیدیم و توپ دو لایه را برداشتیم و زدیم بیرون.

دروازه ها را وسط کوچه گذاشتیم و بازی شروع شد. قرارمون دو دست ۶ تایی بود. به یک ساعت نکشید که هر دو دست را بردیم، روشون کم شد، رفاقتی باهاشون نداشتیم، بعد از باخت یکیشون اونقدر پررو بود که کری میخوند، سیاوش هم شیشکی بست، دعوا شد. طاقت باخت نداشتند، سواشون کردیم.

یکیشون گفت اگه راست میگین جمعه بیاید تو زمین خاکی بادبادک هوا کنیم، هرکدام بالاتر و بیشتر بمونه برنده است. معلوم بود برای اینکه کم نیاریم گفتیم باشه و‌لی بادبادک نداشتیم. قرار شد که بسازیم ولی حصیر نداشتیم.

اسم حصیر اومد همه نگاه کردیم به خود سیاوش، چون اونا یک حصیر پشت پنجره آویزون داشتند و‌ وقتی آفتاب میشد اونو‌ میانداختند. بهش گفتم خودت شیشکی بستی دعوا راه انداختی، خودتم باید دو تا از چوب های حصیرتون بیاری و گرنه نمیتونیم مسابقه بدیم و ضابع میشیم.

ولی گفت نمیشه. اونا بهم دوخته شده، بعدش گفت اگه آقام بفهمه کارم ساخته است. اما گفت یک حصیر هم رو‌ی پشت بام داریم و قول داد از آن بیاره.

منم رفتم یک تومن دادم سریش خریدم که بجای چسب استفاده کنیم. کاغذ هم از کاغذ روغنی هایی که وقتی از خشکشویی لباسهای بابام میگرفتیم، مادرم آنها را جمع میکرد برای وقتی مادر بزرگم حنا سرش میگذاشت بجای کاور ازشون استفاده مبکرد. از آنها برداشتم ولی تا خورده بود چورک شده بود فقط بدرد دنباله میخورد. باهاشون سه تا دنباله دراز زنجیری ساختیم.

رفتم به جواد آقا صاحب خشکشویی گفتم مسابقه داریم با مهربانی یک متر کاغذ روغنی صاف تا نشده بهم داد، آوردم و حصیر را با چسب سریش بشکل کمان نیم دایره وسط بادبادک با حوصله رو‌ کاغذ چسبوندیم، عمودش هم که زدیم و ‌صبر کردیم تا چسبید خیلی قرص و محکم شده بود، تقریبا کامل شد.

بزرگترها هر کدام یجور راهنمایی میکردند تا ساخته شد. فقط مونده بود نخ ابریشم که نداشتیم. یک قرقره نو‌ لازم بود. مادرم گفت قرقره نو ندارم ولی فرداش یکی برامون خرید، نخ که به بادبادک بستیم یکبار روی پشت بام الله دادیم یعنی یک نفر رو دستاش بادبادک نگه میداشت و میدوید تا باد زیرش بره بلند شه، بد نبود باد زیرش پیچید رفت هوا، از شوقمون بال درآوردیم چون اولین بار بود بادبادک درست میکردیم و خوب از کار دراومد .

بابام‌ یاد داد که کل قرقره را باید باز کنم و ضربدری دور یه تکه چوب جمع کنم تا هم هدایت بادبادک راحت باشه هم جمع کردن نخ. این کارم کردم و روز جمعه همگی رفتیم تو زمین خاکی.

چوب نخ دستم بود و‌ سیاوش قرار شد الله بده و‌ من بدوم. بچه های کوچه بالایی هم اومدند و مسابقه شروع شد. شروع کردیم به دویدن سیاوش هم بادبادک رو هوا گرفته بود با من دوید، بادبادک رو‌ هوا بلند شد و‌ نخ باز میکردم دیگه وایسادم فقط نخ باز کردم داشت خودشو میکشید بالا، بادبادک اونا هم بالا رفته بود، بادبادک سفید رنگی بود که عکس عقاب داشت.

نیم ساعت گذشته بود دوباره کری خونی شروع شده بود. داشتند بادبادک ما را مسخره میکردند ولی مال ما خیلی اوج گرفت. تقریبا نخ داشت تموم میشد. بادبادک رو هوا میچرخید. همه خندان بودیم که ناگهان نخ بادبادک اونا پاره شد دادشون دراومد (معمولا بادبادک ها بهم میپیچیدند و نخ یکیشون پاره میشد و یا طاقت باد نداشت و رو‌هوا میشکست).

بادبادک سفید رفت چند تا خیابون اونورتر و بچه ها گفتند اومد پایین و‌ افتاد روپشت بام یکی از خانه ها. بازم ما برنده شدیم. خیلی خندان بودیم.

شروع کردم نخ بادبادک جمع کردن و بادبادک آهسته آهسته میومد پایین انگار که فرشته ای بسمتمون میامد. هنوز یادمه که دنباله هاش تو هوا میرقصیدند. احساس غرور میکردیم.

پنج تا بچه با یک تکه کاغذ و‌ چوب چقدر خوشحال بودیم.