مسابقه انشای ایرون

 

باغ‌های مرمر -  فصل اول

حسن خادم

 

زبانم نامی وصف ناشدنی را زمزمه‌گر بود

تا دقایقی دیگر خورشید غروب می‌كند و همة زمین و آسمان و موجودات آن بی‌اراده و طبق قانونی ازلی و الهی و فارغ از هرگونه شعور و آگاهی به سوی خواب و فراموشی كشانده می‌شوند. اما در وجود من چیزی سر بر می‌آورد. آرام و بی‌صدا و در خاموشی پراسرار خود، از فراز تپة محقر قلبم خورشیدی طلوع می‌كند، آنگونه كه ناگهان خود را در برهوت و برزخ وجودم تنها و سرگردان می‌یابم.

می‌دانم زندگی اسرار فراوانی دارد و بی‌گمان یكی از آنها به من تعلق دارد. مدت‌هاست به این راز آگاهی یافته‌ام و همچنان آن را در پرده‌های خاموشی و سكوت از چشم اغیار پنهان نگاه داشته‌ام. چه روزها و شب‌های بی‌شماری راجع به این ماجرای عجیب و غیرقابل باور اندیشیدم. اما باور و گمانم مثل غبار از هم پاشید و همچون موج فرونشست و همانند بخاری محو شد و یا در انبوه ابرهای زندگی برفراز سرم گم‌وگور شد. من ماجرای این گنج آسمانی، این عشق باستانی را سال‌های سال است كه در گوشة قلبم، در كنجی از روح حیرت زده‌ام مخفی كرده‌ام تا هیچ موجودی هرچند كنجكاو و جستجوگر به آن دسترسی پیدا نكند زیرا همه اجزای وجودم، همه احساس و آگاهی‌ام از یك حقیقت جنون‌انگیز حرف می‌زنند و آن اینكه این گنج باستانی، به من تعلق دارد. این هدیة آسمانی ماجرای عجیبی دارد كه هر كس بشنود انگشت حیرت به دهان خواهد گرفت. این حكایت قداست هزار رویای صادقه را دارد و اگر تقدیر آنگونه رقم زده باشد كه این داستان پراسرار نقش كاغذ شود آن وقت دست به كار می‌شوم و اجازه نخواهم داد حتی یك خیال شیطانی و یا یك وسوسة بیهودة دنیایی به حریم آن تجاوز كند.

شب عشق و جنون زیر طاق آسمان خدا آغاز شده و من ناچارم روزها و شب‌ها، در خواب و بیداری به جنگ فرشته یا اهریمنی بروم سرشار از عشق و نفرت، آرامش و اضطراب و دوستی و دشمنی، اما همیشه پایان این نبرد با شادی من همراه می‌شود، زیرا حكایت من از گزند سارقین در امان می‌ماند. تو گویی به افسانة طلسم شده‌ای می‌ماند كه در دهلیز تاریك و نمناك مقبره‌ای متعلق به یكی از خاندان‌های فراعنة مصر باستان در اعماق هزار تویی ساكت و خاموش به خوابی ابدی فرورفته و من با آسودگی تمام هیچگاه نگران هجوم دزدان و غارت گنجینة فراعنه نخواهم شد، زیرا این گنج مخفی رمزی دارد كه تنها با حضور آگاهانة روح حساس من گشوده می‌شود. با این حال هرگاه تلقینی قوی موفق می‌شد فكر مرا به نوشتن این وقایع مشغول سازد، به خودم چنین می‌گفتم: آیا چگونه می‌توانم راز قلبم را آشكار سازم و آن را همچون نمایشی در معرض دید همگان قرار دهم؟ چطور حاضر خواهی شد چشم‌های ناپاك او را ببینند و یا صدای طلسم‌كننده او را بشنوند. گوش‌های این افراد خاكی از بس صداها و آوازهای مبتذل و سطحی را شنیده دیگر قادر نیستند روح ملكوتی یك صدای آسمانی و یا یك آوازی كه متعلق به دورة دقیانوس است و از حنجرة یك آوازه‌خوان عاشقی برخاسته، تشخیص دهند. این آدم‌ها به این زندگی زمینی و این احتیاجات روزمره عادت كرده‌اند و هیچ‌گاه روح كدر و غبارآلود آنها از این جامه دلگیر و غم‌انگیز بیرون نمی‌آید. بی‌شك هرگاه وسیله‌ای در دسترس عموم قرار گیرد دیر یا زود كهنه و فرسوده می‌گردد و آثار دست‌ها و چشم‌ها آن را از لطافت و شفافیت می‌اندازد.

آری، هرچه فكر می‌كنم می‌بینم نمی‌توانم این راز پنهان قلبم را همچون كالایی عادی و بی‌ارزش در جمعه بازار اجناس زمینی به زیر قیمت واقعی آن در معرض نمایش و یا فروش بگذارم، باید آن را همچون گوهری نایاب در جامه‌ای ابریشمین و یا حریرگونه بپیچانم و حصاری از طلسم‌های ناگشودنی و دعاهایی كه هیچ جادوگری قادر به فروریختن آن نباشد، به دور آن بكشم تا از گزند حوادث زمینی و آسمانی در امان بماند. اگر انسان یاقوت گرانبهایی داشته باشد و بخواهد از بازار تجملات دنیایی و از زیر طاق‌های ضربی آن عبور كند، بی‌‌اعتنا به روزنه‌های آسمان و نور خورشید و كاملاً هوشیارانه از كنار كاسب‌ها، مشتری‌ها، دلال‌ها و باربرها و حمّال‌های گرسنه عبور می‌كند تا مبادا گنج او را بربایند، زیرا می‌داند هیچ تاجری در زیراین سقف رنگین كه پر از طعام و شراب زمینی است قادر به خرید یاقوت شگفت‌انگیز او نیست اما هرگاه به وجود چنین گوهر گرانبهایی در نزد او آگاه شوند به قصد فریبش قدم پیش خواهند گذاشت. و من می‌دانم آنچه که به من تعلق دارد، با همه گنج‌های سلاطین مشرق و مغرب این زمین پهناور برابری می‌كند و بنابراین هرگز فریب فرزندان و نوادگان فریب‌كار آن سلاطین معدوم شده را نخواهم خورد.

با این همه اعتراف می‌كنم انسان همواره نیازمند همدمی است تا از ناگفته‌های پنهانش با او سخن بگوید و اگر كسی را نیابد آن را با خود زمزمه می‌كند و از بیداری به سوی خواب و رویا می‌رود و در مسیر ناپیدای چشمه حوادث آسمانی و یا برزخی گام خواهد زد به گونه‌ای كه عطش و نیازش در پیچیدگی خواب و رویا و امیال زمینی و حرف‌های آسمانی فروكش كند تا آنگاه كه راز سینه‌اش به خاموشی پناه ببرد.

اكنون برای شرح این ماجرا باید به گذشته‌های دور بازگردم، اما پیش از آن ترجیح می‌دهم در خوابی شگفت غرق شوم و در رویایی باستانی و كهن فرو روم. احساس می‌كنم كسی از آن دور دست‌های زمان مرا صدا می‌زند. >>> فصل دوم
 

از «باغ‌های مرمر»،  انتشارات روزنه، ۱۳۷۹

* فصل اول 
*‌ فصل دوم