ونوس ترابی

 

اصلن، چشمهاش بود که منو گرفت. انگار همش داشت می‌خندید. اون چروکای مهربون. نگاه نم‌زده. زیبایی رو کش آورده بود گوش تا گوش.

پوستش برق می‌زد. نه اینکه من واسه رنگ سفید غش کنم. یه جوری خون، دون دون شده بود زیر پوستش، انگار یخ در بهشت آلبالو رو هورت کشیده باشی، بعد تهش روی یخا، یه نموره قرمزی، تنوره زده باشه.

دماغش پل داشت. اما به صورتش میومد. یه جور عجیبی سوراخای دماغش اصلن معلوم نبود. شاید واسه همینه دهنش همش نیمه باز بود. گفتم دهنش؟ لامصب انار می‌چید وقتی سلام می‌کرد. سرخ و لوس نه! سین و لام رو شیرین و گِرد میداد بیرون و توی زمستون الو می‌پاشید به تنت.

صورتش زیادی گرد بود! به مربع مستطیل می‌زد. حساب کن موهاشو بلند گذاشته باشه. کله گنده! ولی وحشی. رها. بی‌قید.

همونطوری هم آجر می‌نداخت بالا. توی شق گرما کلاه می‌ذاشت. می‌ترسید اگه موهاشو ببنده، بهش بگن اُبی! اوستاش اینطور صداش می‌زد وقتی دیر جواب میداد. همه چیز رو به موهاش می‌چسبوند! شنیده بودم که می‌گم.

طره‌هاش رو آب طلا گذاشته بودن. همچین برق می‌زد که آدم هوس می‌کرد چنگ بزنه توش! عرق و خاک، فرش می‌داد.

سه سال آزگار بود که می‌گفتم این پنجره آخر منو می‌کشه!

دل دادن اونم به یه افغانی. دل دادن اونم به یه عمله. بابام ماشین می‌ذاشت توی موهام اگه می‌فهمید!

ولی کاش فقط نگاه بود. بعد سه سال، آخر براش کاغذ فرستادم. خوند. کلاشو برداشت و کله‌شو خاروند. واسه اون فقط خاروندن بود. واسه من پخش شدن موهاش روی شونه‌های پهنش. نگفتم کی هستم و کجام. اما نوشتم که می‌خوامش. جواب نمی‌خواستم. همین که ‌فهمید، بس بود. این راز داشت پوستمو می‌کند. دفعه بعد براش یه لنگه گوشواره فرستادم. نمی‌دونم چرا. اما از پاکت درش آورد و گرفتش جلوی آفتاب. اینور و اونور رو نگاه کرد. ساده نبود. فقط یه خونه مسکونی اونورا بود و با یه پنجره رو به ساختمون خرابه‌ای که اونا توش کار می‌کردن. خندید. پاکت رو چپوند توی لباسش. تصور عرق تنش روی پاکت، حالی به حالیم می‌کرد. شمعدونی رو گرفتم جلوی صورتم. حتمنی یه همچین بویی می‌داد!

چند ماه گذشت.

بابام کفری بود. می‌گفت:

-چند وقته این بچه افغانیه که بک و بوره، صبحا نون می‌خره میاره در خونه. با اون دستای کر و کثیف. نکنه داره آمار می‌گیره بیاد دزدی؟

مامانم از توی آشپزخونه می‌گفت:

-دِ نگیر مرد! چیز خورمون می‌کنن بیان سرمونو ببرن و خونه زندگی رو ببرن! برو به اوستاش بگو!

دل ضعفه گرفتم. می‌خواستم تمام نون تافتونای عالم رو بمالم به صورتم. اما فهمیدم که این یه حرکته. یه تاکتیک. یه آمار ریز. یه بوس کوچولو حتی! خواسته اینطوری بفهمه واقعن منم یا کس دیگه. اما خجالتم ریخته بود. دو دفعه قبل که نامه فرستادم، داده بودم پسربچه همسایه ببره بذاره روی فرقونش. ۵ سالش بود و خرجش یه بسته ترقه واسه چارشنبه سوری! نخواستم شماره تلفن بدم. هنوز ترس به دیوونگی می‌چربید. اگه زنگ می‌زد و ول نمی‌کرد چی؟ اگه به بابام می‌گفت، چی؟ اما نامه‌رسون خطری‌تر بود. دیدم فک لق اون بچه ممکنه بیشتر شر شه.‌ پیه بی‌آبرویی رو مالیدم به دست و پام و جلوی خودش، کاغذ رو چپوندم زیر سرامیک در ورودی ساختمون چسبیده به خرابه‌شون.

از این گوش تا اون گوش سرخ شد. پشتشو کرد بهم. از سر و ریختش خجالت کشید. اما من همینجوری براش ضعف می‌کردم. با همون بوی شمعدونی. نمی‌دونست! بیست و پنج سالم بود. دختر چهارده ساله که نبودم هوای یکی دو ماه دیدن و بعد ته کشیدن، قلبمو ورداشته باشه. اون بیشتر از هیژده نوزده نداشت. می‌خواستمش. حتی اگه فقط از دور نگاهش کنم.

فرداش که پرده رو زدم کنار، دیدم فوری بالا رو نگاه کرد. بعد فرقون رو گذاشت روی زمین. تنش رو تکوند. با دست چپش کوبید روی سینه‌ش. نمی‌دونم قلبش رو نشونه گرفت یا این علامت دیگه‌ای بود. اما راه اومده بود. تا آخر روز، دیگه یه بارم نگاه نکرد. موقع ناهار اومد نشست روی سه‌تا پله ورودی خرابه. کلاهش رو برداشت. یه لیوان کثیف چای واسه خودش آورده بود با یه ساندویچ لاغر دراز. یه گاز می‌‌زد و یه قلپ چای بالا می‌رفت. بدون اینکه به پنجره‌م نگاه کنه، یه چیزی گرفت روی هوا تا من ببینم. بعد پیچیدش لای دستمال کاغذی و گذاشت توی همون جاسازی که نامه می‌ذاشتم. حالا کی می‌خواست بره و ببینه چی برام گذاشته؟ جرئتشو نداشتم! تا ۲ روز نرفتم. اومده بود و سر زده بود. فهمیده بود نمی‌تونم بیام بردارم.

روز سوم شنیدم مامانم داره غر می‌زنه.

-البته خدارو خوش نمیاد ولی عجب رویی داره این پسره! اومده یه کاره می‌گه می‌شه لباسای کار منو بندازین توی ماشین لباسشوییتون؟ یه کاره! چرا ما؟ خونه خراب دیگه‌ای نبود؟ فهمید ازش می‌ترسم، گذاشته توی یه کیسه پایین در. گفتم بذار همون پایین ولی لباسشویی باس خالی شه تا بتونم یه بار همه لباساتو بندازم توش. پودر رخشویی هم آورده!! دلم سوختا وگرنه... همچین صورتش مظلومه آدم خفه‌خون می‌گیره.

بابام داشت اخبار می‌دید.

-سلام گرگ بی‌طمع نیست. الکی که واسه ما نون تازه نمیاورد! بهش زیاد رو نده. من می‌سپارم به اوستاش که دیگه اینورا نزدیک نشه.

قلبم رو قورت دادم پایین. گیر کرد توی گودی گلوم. دستام شده بود یخ‌دون. تمام تنم می‌لرزید. تا یازده شب که صدای تلویزیون قطع شه و بابام بره بخوابه، توی اتاق زیر پتو لرزیدم. مرداد بود اما خون توی تنم جُمب نمی‌خورد. مامانم زودتر با قرص خوابیده بود. پامو که گذاشتم از تخت بیرون، اختیار وزنم رو نداشتم. افتادم روی تخت. اما باید می‌رفتم. پیغوم و پسغوم و هرچی که می‌خواستم بدونم و بخونم و ببینم ازش، لای لباساش بود. به من فکر کرده بود. به ترسم. به احتیاطم. به آبروم. به خودشم فکر کرده بود. اما ریسک بزرگی بود این حقه. اگه مامانم جیباشو گشته بود چی؟

رسیدم به پله آخر. کیسه لباساش خاکی بود. قاپیدمش و تند تند توشو جستم. بوی شمعدونی پیچید توی صورتم. شایدم من فکر می‌کردم بوی شمعدونیه! یه حس خوبی رفت توی نافم! یه قلقلک خواستنی! عرق کرده بودم و خط مرطوب از ستون فقراتم لیز خورد رفت پایین. توی کلاهش، یه کاغذ بود و یه چیزی لای پلاستیک پیچیده. به سختی کندمشون.

چیز دیگه‌ای لای لباساش نبود. همه رو مچاله کردم توی کیسه و کاغذ رو برداشتم. دلم نیومده کلاه رو بذارم. ورش داشتم و زدم زیر پیرَنم و بردم توی اتاق.

باز کردن کاغذ تا شده،‌ کار سختی نیست اما ناخونام بی‌حس شده بود. زیر پتو، نور موبایلم رو انداختم روی کاغذ.

 

شهزاده خانم.

من اهل افغانستانوم. شما می‌گویید افغانی. افغانیوم اما حالا دلداه شما. اسیروم. اینجا پی عشق نیامدوم و باید پول تیار کنم برای خانواده‌م در کابل و هرات. من پی عشق نبودوم اما عشق پی من افتاده. نامه نوشتوم و پنهان کردوم چون می‌دانستوم که مادرتان دلش نمی‌شود به لباس من دست بزند. اما شما شاه گلید. باید فقط از دور نگاهتان کرد. آخر این هفته راهی افغانستانوم. طالبان تا نزدیک هرات قشون کشیدند. میروم خانواده‌ام را تیمار کنم. راه ما، راه فرار است شهزاده خانم. وداع، بر تنوم درد است. بر چشموم اشک. بر قلبوم خنجر. این یادگاری که خودوم دستار زده‌ام، پیشکش. یک گردنبنده که از سنگ درست کردوم. ما جز سنگ و شیشه و گلوله که چیزی نداریم. البته جانوم هم پیشکش.

تا روزگاری شاید دوباره جانوم از شما نور بگیرد، به گوش دلوم آویز یادگار شمار انداختوم. به گوش خودوم هم حلقه بندگی.

خاک شما

جانْ‌جوان*

 

داره می‌ره! داره از اینجا می‌ره یا فقط از اونور پنجره؟

کاغذ رو دوباره خوندم. «هرات» رو زبونم تفت گرفت.

مامان پاشو ببین «افغانیه» داره می‌ره!

پتو رو انداختم کنار. لباسم به تنم چسبیده بود. بلند شدم و تموم کاغذ رو چسب نواری زدم. بعد آروم گذاشتمش لای کتاب حافظ. دلم می‌خواست چشمم بیفته به «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش» اما «درد ما را نیست درمان الغیاث» باز شد.

دلم آشوب شد.

یه کاغذ برداشتم و نوشتم: فردا شب ساعت ۱ نصفه شب، سه ضربه به در. دیدار برای وداع.

 

فردا شب، که دستای خشن جان‌جوان رو می‌گرفتم و میاوردمش توی ورودی خونه. فرداشب که چهار انگشتم رو می‌کردم توی موهای بلندش، بی خجالت. فردا شب، که این پنجره خوشبخت رو می‌ذاشتم توی جیبش و به اندازه یه خداحافظ برای همیشه، تمام تنم صبح به صبح، با بوی تافتون یا با آفتابی که توی موهای یه پسر افغانی به هرات کوچ می‌کرد، شمعدونی می‌داد.

فردا شب که سنگای گردنبندم با هر نبض، به هم می‌خورد و صدای ضربه‌ای می‌داد که به رسم سلام، روی گور می‌زنن...

 

 

*ایراد گویشی-نوشتاری این نامه را ندید بگیرید. صرفن جهت دخیل کردن خواننده در لحن و ارتباط با شخصیت، آورده شده است. البته، گویای صداقت جان‌جوان نیز هست.