برای مسابقه انشای ایرون

 

«برفدونه»

پرویز فرقانی

 

ساحل افتاده گفت: گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد، آه که من کیستم ؟
موج زخودرفته ای تیزخرامیدوگفت
هستم اگرمیروم، گر نروم نیستم 
(اقبال لاهوری)

 

شب سردی بود. سطح دریا یخ زده بود. دانه های برف در سکوت سرد سرزمین های دوردست شمال رقص کنان خود را به دست باد و موسیقی یکنواخت آن سپرده بودند. خرس های بزرگ و سفید قطبی در سوراخ ها و غارهای زیریخ ها و برف ها در خواب زمستانی سنگین خود فرو رفته بودند. ماهی ها در زیر آب های یخ زده سست و بیحس از سرما به کندی شنا می کردند.

برفدونه درحالیکه سعی می کرد مسیرش را خودش انتخاب کند، هر چه زور داشت جمع کرد تادرمقابل وزش باد مقاومت کند. خوب که به دوروبرش نگاه کرد جز رقص دانه های برف هیچ جنبنده ای را ندید. با خود فکر کرد: چه زندگی یکنواختی! اگر من بر روی این زمین های یخ زده بیفتم خودم هم یخ می زنم و شاید سال های سال در این گوشه منجمد دنیا بی حرکت و بی حاصل بمانم و دنیا را فراموش کنم. هر طور شده باید خودم را از این جا نجات دهم. باید جایی بروم که اثر ببخشم و اثر بگیرم و زندگی کنم. این جا ماندن و یخ زدن به درد من نمی خورد. بهتراست فکرم را بادوستانم هم در میان بگذارم.

به دنبال این فکر دانه های دیگر را صدا‌ زد و فکرش را با آن ها در میان گذاشت. بیشتر آن ها روی خوشی به این پیشنهاد نشان ندادند و با بیحالی گفتند: ما از بس تغییر شکل داده ایم، از بس به شکل ابر در آسمان ها سرگردان شده ایم و به شکل آب در رودخانه ها جاری شده ایم، خسته ی خسته هستیم و می خواهیم استراحت کنیم. اینجا بهترین جا برای استراحت است و می توانیم سال ها بدون ترس از مزاحمت باد و گرمای آفتاب بخوابیم و دنیارا فراموش کنیم. بعدش هم خدا بزرگه! برو و مارا راحت بگذار!

برفدونه از این جواب دوستانش دلش گرفت و با خودگفت: اینها هنوز رو زمین ننشسته دلشون یخ زده. از دست من تنها که کاری برنمیاد! من به تنهایی اونقدر قدرت ندارم که خودمو از این زمهریر برف و یخ بیرون بکشم. اما یکنواختی هم برای من قابل تحمل نیست. باید بروم ، باید موج شوم، باید ابر شوم، باید نهر شوم، باید چشمه شوم. کسالتِ اینجا و سکون اینجا مرا می کشد. هرطور شده باید بروم!

به دنبال این فکر سرش را بالا کرد و نگاهی به آسمان انداخت. آسمان گرفته بود و ابرهای تیره ی خاکستری و سیاه آن را پوشانده بود. با خود گفت: کاش آفتاب بود تا مرا گرم می کرد. سبکم می کرد تا هرجا که می خواستم پرواز می کردم. کاش اقلاً می توانستم از ابرها جدا نشوم. آن وقت امید این بود که همراه ابر از این جا بروم. ولی حالا دریغ و افسوس فایده ندارد باید کار دیگری بکنم.

برفدونه یکبار دیگر دوستانش را صدا زد. این بار فقط عده کمی دورش جمع شدند. برفدونه گفت: بیائید برویم خرس هارا ازخواب بیدار کنیم. آن ها مارا به جاهای گرم ترمی برند. با گرمای تن آن ها و گرمای آفتاب سبک می شویم و از اینجا می رویم.

برفدونه آنقدر درمورد رویایش وراجی کرد و گفت و گفت تا بالاخره چندتا ازدونه های پرشروشور که مثل خود او از بی‌حالی خسته شده بودند، پیشنهاد او را قبول کردند. به دور هم جمع شدند، لانه خرسی را پیدا کردند و طوری تن به باد دادند که درست روی پشت خرس فرودآمدند. دونه ها خودرا روی تن خرس ولو کردند و لای موهای سفید او جاخوش کردند. برفدونه خودش را به گوش خرس بزرگ رساند و در گوش او گفت: ای خرس باشکوه بیدار شو، روی پاهای قویت بایست و برو، تکان بخور تا گرم شوی، من سرزمین هایی را می شناسم که الان درآب های زلال رودخانه هایش پر از قزل آلاست و زنبورهایش کندوهایشان را پر از عسل کرده اند! از خواب بیدار شو! من راه را به تو نشان خواهم داد و تو را به آن جا خواهم برد تا دلی از عزا درآوری. تکان بخور و ما را از اینجا ببر تا هر دو زنده شویم.

ولی خرس بزرگ هیچ تکانی نخورد. مثل صخره های یخی دوروبرش، سنگین و بی حرکت خوابیده بود و هیچ نشانی از زندگی نداشت.

دوستان برفدونه وقتی دیدند خرس بزرگ تکان نمی خورد، نا امید شدند و نق زدند که بی خود زحمت نکش! این‌کار هیچ فایده ای ندارد. خرس ها تا آمدن بهار در خواب خواهند ماند. ما هم همین جا یخ میزنیم و می خوابیم وقتی بهار آمد یک فکری می کنیم. شاید با رسیدن بهار و تابستان هوا آنقدرگرم شود که برف ها آب شوند و ما هم دوباره آب شویم و ابر شویم و برویم.

ولی برفدونه گوشش به این حرف ها بدهکارنبود. نه طاقت صبرکردن تا تابستان را داشت و نه امید به اینکه یخ های قطبی در تابستان آب شوند. سودای رفتن داشت و هیچ چیزی نمی توانست ناامیدش کند و این فکر را از سرش بیرون کند. این بود که فکر تازه ای به سرش زد: باید هر طور شده قطره شوم و به زمین فرو روم. آن جا گرم است، با قطره های دیگر جویی درست می کنیم و از این جا می رویم. میدانم قطره های دیگری درزیر زمین هستند که از این فکرمن خوششان خواهد آمد. با این فکر بود که بلورهای زیبای خود را در لابلای موهای تن خرس فرو کرد. گرمای بی رمق تن خرس کم کم تن برفدونه را هم گرم کرد و کریستال های تن او آب شدند و به تدریج تبدیل به یک قطره کوچک آب شد.

«آبدونه»

برفدونه که حالا دیگر آبدونه شده بود، به زحمت خود را در لابه لای موهای تن خرس نگه داشت تا به اندازه ای گرم شود که درهنگام افتادن روی زمین یخزده، دو باره منجمد نشود و بتواند از میان برفها گذشته و به زمین نفوذ کند. آبدونه وقتی احساس کرد خوب گرم شده خود را به تندی به سوی زمین رها کرد. از روی تن خرس لغزید و با سر به روی برفها فرود آمد. می چرخید و می رقصید تا تنش یخ نزند. سر دانه های برف دور و برش داد می کشید و خواب سنگینشان را برمی آشفت و آن ها را آب می کرد و با تلاشی بزرگ همراه خود به زیرِ زمین می برد. با هر زحمتی بود، آبدونه و دوستانش بعد از مدتی به جایی رسیدند که هوا خیلی سرد نبود و از خطر یخ زدن و ماندن رها شدند.

خاک زمین در آن قسمت نمناک بود. آبدونه در حالیکه سرازپا نمی شناخت دوستانش را به دورخود جمع کرد و گفت: حالا وقت آن رسیده که دست به دست هم دهیم و جویباری درست کنیم و راه بیفتیم. با شنیدن این حرف قطره هایی که در تن خاک لمیده و آن را نمناک کرده بودند به طرف هم رفتند و به همراهی آبدونه کم کم سنگین ترشده و چکه چکه خاک را شسته و باریکه راهی از میان آن ساخته و به صورت جریان زلالی شروع به حرکت کردند.

گرچه حرکت آن ها کند و یکنواخت بود، ولی قطره های جلویی با کوشش و تلاش بسیار ذرّه های خاک پیش روی خودرا می شستند و راه را درآن تاریکی بی انتها باز می کردند و وقتی خسته می شدند، عقب تری ها جای آن ها را می گرفتند و یک لحظه از حرکت باز نمی ایستادند. به این ترتیب آبدونه و دوستانش که حالا دیگر تعدادشان آن قدر زیاد شده بود که از شمارش خارج بود، راهی بسیار دراز را در زیرزمین پیموده و تبدیل به یک نهر زیرزمینی بزرگ شده بودند. حرکتشان تند و زورشان خیلی زیاد شده بود. قطره های دیگر هم که از رخوت و تاریکی آب های زیر زمین خسته شده بودند، وقتی جریان زلال آب را می دیدند، با شتاب خودشان را به نهر رسانده و وارد جریان می شدند.

آبدونه ما به همراه جریان آبش پس از گذشتن از پیچ و خم ها و کوره راههای طولانی وتاریک که پرشور و شاد و خوشحال آن را پیموده بودند، یک روز به یک دریاچه رسیدند. یک دریاچه زیرزمینی بزرگ که آب آن زلال زلال بود و سرد سرد و هوا تاریک تاریک.

آبدونه و دوستانش که بعد از آن همه راه حسابی خسته شده بودند، از این که به جای به این خوبی رسیده بودند خیلی خوشحال شدند و درحالیکه تنشان را برای رفع خستگی کش می دادند به آرامی خود را درلابه لای آب های سرد دریاچه ول کردند و به خوابی آرام فرو رفتند.

ولی هنوز مدت زیادی نگذشته بود که آبدونه که در همان نزدیکی ورودی نهر به دریاچه خوابیده بود، از صدای شرشر ملایم ریزش آب نهربه دریاچه بیدار شد. با خود گفت: مثل این که خیلی خوابیده ام. نگاهی به دوروبرش کرد و یک دفعه از سکوت و تاریکی آنجا ترسش گرفت. وقت رفتن بود ولی چگونه؟

همه جا ساکن و آرام بود و قطره های دوروبرش سخت به هم چسبیده و خواب بودند و تکان نمی خوردند. نه موجی، نه نسیمی! دریاچه سنگین و بی خیال درجایش لمیده بود. تنها حرکتی که به چشم می خورد، ریزش یکنواخت و آرام آب به دریاچه و از نهری بود که خودش آن را به وجود آورده بود. برگشتن به طرف جریان ورودی آب ازدست آبدونه برنمی آمد و تازه اگرهم ممکن بود، کار بیهوده ای بود زیرا راهی بود که یکبار آن را پیموده بود. این بود که فکر دیگری به سرش زد: درحالیکه سعی می کرد با قطره های ساکن آب که دور و بر او خوابیده بودند یکی نشود، خودش را کم کم به ته آب کشید. در آنجا یک بار دیگر قطره های دیگر بیدار را صدا کرد و فکری را که داشت با آن ها درمیان گذاشت:

دوستان بیایید دورهم بچرخیم و حرکت کنیم. اینجا ته دریاچه است و فشار خیلی زیاد است. اگردورهم بچرخیم و حرکت کنیم، فشارآب هم به ما کمک می کند و می توانیم یک جای سست از خاک کف دریاچه را پیدا کنیم و آن جا را سوراخ کنیم و از زندان فرار کنیم. اگر اینجا بمانیم، آفتابی نیست که تن ما را گرم کند، سال های سال دراین دریاچه تاریک زیرزمینی می مانیم و آفتاب و ابر و بهار را فراموش می کنیم.

قطره های دیگر با شنیدن نام آفتاب و ابر و بهار چشمشان برق زد و جانی تازه گرفتند. همانطور که آبدونه گفته بود دورهم جمع شدند و با حرکت دورانی و تند خود یک گرداب زیرآبی نیرومند به وجود آوردند و بعد از مدتی توانستند یک قسمت از کف دریاچه را سوراخ کرده و به دل خاک فرو روند. به دنبال آن ها قطره های دیگری هم که در اثر جنب و جوش دوروبر خود ازخواب گران بیدار شده بودند، روان شدند و بعد قطره های دیگر. یک بار دیگر آبدونه در جلو و دوستان بی شمارش در عقب در تاریکی زیرزمین شن ها و ماسه ها و خاک نرم را شستند و به جلو رفتند.

بعد از گذشتن از پیچ و خم های طولانی یک روز ناگهان به جای بسیار بزرگ و نیمه روشنی رسیدند که جلویشان خاک نبود. زیر پایشان حالی بود و پایین تر هم سنگی بود. قطره های آب با تمام قدرت و سرمست از شادی خود را از آن بالا به طرف پایین ول کردند و به صورت یک آبشار زلال رقص کنان شیرجه رفتند. صدای آبشار و ارتفاع زیاد آن همراه با ذره های خیلی ریز آب و رگه های نور که به شکل رنگین کمانی از میانشان عبور می کرد، منظره با شکوهی را به وجود آورده بود.

جایی که آبدونه و دوستانش اکنون به آنجا رسیده بودند یک معدن بزرگ زیرزمینی بود که همه جایش تاریک بود. فقط رگه ای ازنورآفتاب ازسوراخی دریک گوشه ی آن به آبشار می تابید و غیر از آن فقط نور چراغ های روی کلاه کارگران معدن بود که این سو آن سو مشغول چکش زدن و استخراج الماس ازدیواره های مرطوب معدن بودند.

آبدونه داستان ما حالا دیگر از شادی می خواست پر دربیاورد. یک پارچه شور و آتش شده بود. منظره باشکوه آبشاری را که خود به وجود آورده آن بود تماشا می کرد و با غرور به دوستانش می گفت: دوستان تنبل من که به حرف من گوش نکردند حالا سه هزار کیلومتر آن طرفتر در سرزمین سرد قطب یخ زده اند و در خوابی طولانی و رخوتناک فرورفته اند. آن ها اگر می دانستند آبشارشدن چه کیفی دارد حتماً کمی به خودشان زحمت می دادند و می جنبیدند.

آبدونه همین طور که این حرف هارا می زد دید که چند تا از کارگرهای معدن به طرف آبشار می آیند. آن قدر خسته بودند که نای حرف زدن نداشتند. صورتشان سیاه بود و چشم هایشان از بس برق میزد جای چراغ روی کلاهشان که آن را خاموش کرده بودند گرفته بود. وقتی نزدیکتر آمدند انگار صدای دل انگیز آبشار کمی بار خستگی را از دوششان برداشت.

آبدونه خودش را کمی از جریان آب کنارکشید و روی سنگی نشست تا بتواند کارگرهارا بهتر ببیند. سه نفر بودند، دو جوان و یکی که پیربود ودر میان صورت سیاهش، ته ریش او به سفیدی می زد. پیرمرد به جوان تر ها گفت: بچه ها من تا حالا این آبشار را دراین قسمت معدن ندیده بودم، بیایید از این آب خنک کمی به صورتمان بزنیم.

آبدونه با شنیدن این حرف ناگهان فکری به سرش زد و بدون معطلی به آن قسمت ازآب پرید که جلوی دست پیرمرد باشد. پیرمرد آبدونه را همراه با مشتی پرازقطره های دیگر برداشت و به صورتش پاشید.ازبرخورد آب خنک و زلال به صورتش چنان احساس سبکی به او دست داد که آهی از مسرت و رضایت کشید. سپس کفی هم ازآب نوشید و با دوستانش گفتگو کنان به راه افتادند.

«دوباره آسمان»

آبدونه با وجودیکه ازغبار روی پیرمرد رنگش کمی کدر شده بود ولی از احساس رضایتی که به او داده بود کیف می کرد. در همین فکرهای شیرین غوطه ور بود که ناگهان برخورد نور آفتاب برتنش را احساس کرد. پیرمرد از غار بیرون آمده بود. بهار بود، آفتاب می درخشید، آسمان آبی و درخت ها پر ازشکوفه بودند. گلهای شقایق دشت جلو غار معدن را سرخ کرده بودند. آبدونه می خواست از خوشحالی پر دربیاورد. سبک شده بود. بعد از آن همه تاریکی، حالا همه جا نوربود. بعد از آن همه کندی حالا همه چیز باشتاب و تندی درحرکت بود.

آبدونه به تندی از گونه پیرمرد لغزید و از نوک ریش سفیدش به زمین چکید و درست پای یک درخت سیب که پر ازشکوفه های سفید بود بر زمین افتاد. باخودش فکرکرد حالا گرمی آفتاب دوباره مرا بخار خواهد کرد و همراه با قطره های دیگر در آسمان ابر خواهیم ساخت و به سوی دریا پرواز خواهیم کرد و یا کویرهای خشگ و تشنه را سیراب خواهیم کرد. در همین رویا بود که یکی از ریشه های باریک درخت سیب او را به سوی خود کشید و بازهم به زمین فرورفت.

ولی این بار زیاد در زیر زمین نماند و به آهستگی و بی اختیار از ریشه های درخت به سمت ساقه و ازآنجا به درون شاخه ها روان شد. مدتی در رگ های باریک و پرپیچ درخت سیب درحرکت بود. نمی دانست به کجا میرود. ولی همین قدر که می دانست دارد می رود، خوشحال بود و خود را به دست جریانی که پیوسته او را می کشید و می برد، سپرده بود. کم‌کم شیرین و زلال شده بود. تا اینکه یک روز احساس کرد نور ضعیف قرمز رنگی به تنش می تابد. خوب که به دوروبرش نگاه کرد فهمید که به درون یک سیب قرمزِ رسیده راه پیدا کرده است و همراه خود مایه زندگی را نیز به درون سیب آورده است. نورخورشید بود که از پشت پوست نازک سیب به تنش می خورد. آبدونه تا تابش خورشید را برتنش احساس کرد باز از خود بی خود شد و با تمام قدرت به سمت خورشید راه افتاد و بالاخره توانست صبح روز بعد خودش را به روی پوست سیب برساند.

آبدونه در آن صبح زود وخنک تابستانی به شکل قطره شبنمی مثل الماس روی پوست سرخ سیب می درخشید و منتظر طلوع خورشید بود. خورشید به آرامی و وقار ازسمت مشرق نور طلایی و گرم خودرا پخش کرد و تن سرد آبدونه کم‌کم گرم و سبک شد. آنقدر سبک که به صورت ذرات ریز بخار از پوست سیب جدا شد و به سوی آسمان پرواز کرد و با پیوستن به قطره های دیگر ابر بزرگ و سیاهی را در آسمان درست کردند. همراه با ابر در آسمان پرواز می کرد و سبک و خوشدل از دیدن منظره های زیر پایش لذت می برد. باد ابر و آبدونه را برد و برد تا درافق منظره دریای بی کران پیدا شد. با دیدن دریا آبدونه آنقدرخوشحال شد که دلش می خواست هرچه زودتر باران شود و به دریا بریزد. شانس آورده بود که به همراه ابر به بیابان های خشگ و یا کوه های سرد نرفته بود. در آن صورت برای رسیدن به دریا باز هم باید مدت ها منتظر می ماند. آخر دریا مادر همه قطره ها بود و دامانش بهترین جا برای زندگی آن ها و آبدونه همیشه دلش برای رسیدن دوباره به دریا پر می زد.

باد و سرما بالاخره آرزوی آبدونه را برآوردند و او به همراه قطره های دیگر از ابر جدا شدند و بر دریا باریدند.

او و دوستان دیگرش که ازجاهای مختلف و دوردست دنیا آمده بودند، هرکدام داستان شیرین و پرماجرایی ازسفر دور و دراز خود داشتند و حرفهای زیادی هم برای گفتن. هرکدام داستان پرماجرای خود را با آب و تاب برای دیگران تعریف می کرد. یکی از کویر آمده بود و از میان شنهای داغ، یکی ازنوک کوه های بلند، یکی از رودخانه های دوردست و یکی از شهرهای دور. ولی هیچکدام قطب همیشه یخ زده را ندیده بودند.

بعد از اینکه همگی داستان های خود را گفتند دست به دست هم داده و درحالیکه می رقصیدند با هم این ترانه را می خواندند:

"جوی، جوی...
می گذرد کو به کوی
رقص کنان زمزمه گر، پرشتاب،
تا که به یک رود شود رو به روی.
جوی، جوی

رود، رود...
غرش و شعر و سرود،
هست در اندیشه دریای دور،
کف به لب از سیر فراز و فرود،
رود، رود

آب، آب...
آبی آرام و خواب،
قصه پیوسته پویندگیست،
رفتن و دریا شدن یک حباب،
آب، آب..."

شب شده بود. قطره ها از همدیگر خداحافظی کردند و رفنتند که بخوابند. ولی آبدونه خوابش نمی آمد. در فکر دوستان تنبل خود بود که در قطب همیشه سرد جا مانده بودند. فکری درسرش بود: باید بروم و آن هارا بیدار کنم!