چه نازها باهاش کرد

نگارمن

 

این کت‌ رو صدوپونزده سالِ پیش مامانِ بابام توی مراسم بله‌برونِ خودش پوشید. چه نازها باهاش کرد، چه شرم‌ها روی گونه‌هاش نشست!

بعدها که من دوازده سالم بود، شدم خاله‌سوسکه‌ی شهرقصه و دو ماه هر شب توی شاهرود باهاش رفتم روی سن. آوازه‌ی اجرای خوب‌مون توی سالن زیبا و بزرگ کاخ جوانان شهر همه جای مملکت پیچید و توی همه روزنامه‌ها ازمون تقدیر کردن. شب آخرم بهمن مفید از تهران اومد برای دیدن و تشویق گروه و جایزه بهم یه گلدون کریستال رنگی داد که از قد خودم بلندتر و از وزن خودم هم سنگین‌تر بود. داشت از دستم می‌افتاد که خر شهرقصه اونو ازم گرفت و با دوتا گلدون تمام مدت کنارم ایستاد تا پرده پائین افتاد.

چهل‌و‌اندی سال گذشت! هم کت رو هنوز دارم هم گلدون رو! بعضی چیزا رو آدم توی صندوق‌چه دلش نگه می‌داره و هر وقت نگاه‌شون می‌کنه می‌بینه چقدر پرده از صحنه‌های جورواجور و رنگی زندگی‌ آدم‌ها می‌افته پائین، اون‌وقته که به خودش می‌گه هی‌هی نجنگ، دنیا فقط دو روزه تازه یه روزشم گذشته...