دوشنبه 18 مهرماه سال 1317 برای اغلب خانواده های رده بالای تهرانی روز مهمی بود.  نیمه شعبان و تعطیل رسمی.جشن و سرور عمومی.  عروسی مهمی عصر اون روز در  باغ تجریش خانواده خنجرخانی در دزاشیب قرار بود برگزار بشود. عروس و داماد فرزندان خانواده های مهم  و متول بازار تهران بودند. انتظار میرفت اغلب مقامات رده بالای لشگری و کشوری در آن شرکت کنند.

روی حوض بزرگ را با تخته های بزرگ پوشانده و فرش انداخته بودند  تا صحنه برای هنرنمائی یک گروه خبره سیاه بازی و موزیکال کلیمی  که به اشاره حاج یونس ؛ پدر داماد از سرچشمه  دعوت شده بودند مهیا گردد.  اطاق های تو در توی طبقه بالا که مشرف به صحنه بود طبق سنت اغلب چراغ ها خاموش و محیط نیمه تاریک بود. خانم های مهمان در نور کم زانو به زانو نشسته  و ضمن خوردن تنقلات و میوه و شیرینی چشم از تازه واردان مرد بر نمی داشتند و بعد از دید زدن کامل انگار راز بزرگی را بر ملا میکنند  دهانشونو غنچه کرده و در گوش خانم             بغل دستی چند کلمه سریع میگفتند. اغلب عکس العمل ها هم این طوری بود : تو را خدا !!! ؟؟؟ باسن تو را ویشگون گرفت ؟ والله. به این قبله قسم .تو عروسی  خواهر شوهرم. آخه مختلط بود.  مهمانان زن و مرد باهم.کوپل. راست میگم...... من که باور  نمیکنم.  دیوسیه برای خودش .... قرمساق.

خانم های مسن تر در اطاق غربی که دید کمتری به صحنه داشت جمع شده ضمن دود قلیان بیشتر در نخ دختران جوان و دم بخت هستند تا لقمه ائی برای پسر و یا نوه خود بگیرند. دخترانی که  دلشون برای داشتن شوهر غنچ میره و همین 13 به در گذشته با عشق و علاقه سبزه ها گره زده بودند ؛ سعی میکردند با گفتن کلمات شیرین از مادر شوهر های آینده دلربائی کنند: مادرجون چائی بیارم خدمتتون ؟ قهوه خوب هم داریم ها .... اجازه بدهید بشقاب تمیز براتون بیارم........... روسریتونو نمی خواهید در بیارید؟ متکا ؟ بالش ؟ براتون بیارم؟

 کلمه سری و کلیدی اغلب صحبت های  فوق محرمانه همون " هوو" بود. .... آلامدها  از لفظ " مترس"  استفاده میکردند.

راستی حاج رضا انگار زن گرفته . تو را خدا ؟ آره براش تو دربند خونه گرفته. دختره میگند خیلی خوشگله. عین عروس فرنگیه. چشمان آبی ؛ موهای بور........ لبان غنچه ......... تو مگه دیدی ؟ نه والله اما شنیدیم... مشتری بزازی اش بوده. آن قدر دلبربائی کرده که حاج رضا عقدش کرده............ همین طوری شایعات تو هوا موج میزد:. میگند حامله است. محترم زن اول حاج رضا خودشو زده به خریت. همه جا میگه : حاج رضا غیر از من عاشق هیچ زنی نمیشه. راوی و سامع هر دو  پوزخند زده  صحبتو  با  اومدن مهمان های تازه وارد قطع میکردند.زنان جوانتر محترم خانم را به هم نشون داده  و یواشکی در گوش هم میگفتند :  آخه محترم عین خیک ماسته. سرو ته اش معلوم  نیست. حاج رضای بدبخت اینو میخواهد چکار کنه....... با اون شکم گنده و باسن طاقچه دار و سینه های آویزون... لبهای شکری... چشای قی کرده......... مگه مجبوری سرمه بکشی. بدبخت ....... چند انگشت نشان عمود بر لبهای ماتیک قرمز خورده قرار میگرفت یعنی خفه شید. می شنوه.

زنی هم که شانه مشگی را کجکی طبق مد روز به موهای جوگندمیش زده در گوش بغل دستی اش  از قول حاج رضا میگه : محترم  عین پیت روغن نباتی  است: عقب و جلوش مشخص  نیست. تا بیائی فرقشو بدونی صبح شده. هر دو دستهای پر انگشترشونو جلوی دهان گرفته و  نخودی می خندند.

چند زن مدرن تر کنار هم نشسته و با دقت صفحات مجله مد آلمانی  Praktische damen und kinder  modeرا به  هم نشون داده و مخصوصا زیر پوش های مدرن زنانه را با دقت نگاه کرده و آدرس فروشگاه هائی در کوچه برلن را که محصولات پوشاک آلمانی می فروخت با هم مبادله میکردند… عکس های جدید ایوا براوانو را دیدی ؟ لباس شناش معرکه است.. طراحان آلمانی دیگه در همه زمینه های پوشاک گوی سبقتو از همتایان فرانسویشون ربوده اند.

 در ردیف شمالی اغلب مهمانانی عضو وزارتخارجه و جنگ  و عدلیه نشسته بودند. درگوشی صحبت و حرف های همو تایید میکردند. حدود شش ماه قبل در 12 مارس 1938 و یا همون اسفند 1316 اطریش به خاک آلمان منظم شده بود. واژه های کلیدی آنشلوس  ؛ کریگ بلیتس در فضای دیوار شمالی  بالا و پائین میرفت. اغلب به زبان آلمانی که نخبگان ایرانی آن زمان مسلط بودند مکالمات صورت میگرفت. گروه موزیک  کنترل اوضاع را دردست داشت. اما همه منتظر ورود سیاه بودند تا با حرکات و حرف های با مزه اش مجلس را بترکاند و از حالت یک نواختی در بیارد.

حدود ساعت 10 شب بود که با ورود سیاه مجلس به هوا رفت.  عصائی در دست داشت و حرکات شیرین میکرد. داشت ادای آب حوضی ها را در میاورد : آب حوض میکشیم....................... پیر زن خفه ........... میکنیم.........پیاز پوست میکنیم ؛ سبزی پاک میکنیم.... زنان تو  شاه نشین هم دیگر وراجی را تموم کرده و زل زدند به صحنه نمایش و حرف های سیاه. زنان جوانتر حرف های دو پهلوی سیاه را به اختیار تفسیر و از خنده ریسه میرفتند. طبق سنت های قدیمی تهران ؛ هر زنی که در عروسی شرکت میکرد اون شب خودش یک عروس تلقی میشد و از باید های  آن شب تجدید خاطره شب  عروسی هائی بود که سالها از روشون سپری شده  اما هنوز اجاق عشقشون داغ ؛ گرم و یا حتی ولرم بود. ماتیک قرمز آلمانی هلنا روبنشتاین تو کیف اغلب زنان آلامد پیدا میشد.

معصومه خانم همسر میانسال حاج  ابراهیم رزاز هم جزو مهونا بود. دوتا بچه مامانی داشتند و ظاهرا هیچ  غم و عصه ائی در زندگیشون مشهود نبود. همه به زندگی این زوج خوش تیپ حسرت میخوردند. خیلی از دختران تهرانی که زمانی در فهرست نامزدهای احتمالی ازدواج باحاج ابراهیم جوان بودند هنوز امید از دست نداده و به لطایف الحیل منتظر فرصت بودند تا شده با جادو و جنبل معصومه را از میدان به در کنند. بزرگترین مشکل معصومه مادر شوهر علیل و بیمارش فضه خانم بود. طبقه پائین  خانه در محله اعیان نشین سعد آباد در اختیار وی و دو کلفتش بود که شب و روز تروخشکش میکردند. حاج ابراهیم علاقه خاصی به مادرش داشت و معصومه همیشه حسود بود  و فکر میکرد فضه بانو با وجود کبر سن و کلکسیونی از بیماری ها سعی دارد بخش بزرگی از  قلب ابراهیم را در تسخیر داشته باشد.

ترجیع بند خنده دار و مسخره سیاه : آب حوض میکشیم .... پیرزن خفه میکنیم ؛ از ذهنش خارج نمیشد. خیلی با خودش کلنجار رفت تا تونست به خودش بقبولاند که راه حل نهائی مشکل ؛ آب حوضیه. کلفت های مادر شوهرش روزهای پنجشنبه مرخصی داشتند.هر دو میرفتند. و پرستاری  به عهده وی و ابراهیم بود.ابراهیم هم شب دیر وقت از بازار میومد. پس بهترین فرصت همین بود. حالا مونده بود که یک آب حوضی جوان و قبراق و در عین حال باهوش و دهان قرص پیدا کند.

هر روز  گوشش به کوچه بود تا صدای آب حوضی بلند شود. از اول هفته تا دوشنبه خبری نبود بعد ها هم چند پیرمرد با سطلی سوراخ تو کوچه آمدند . معصومه سریع تشخیص داد که این ها مرد میدان نیستند. چاره ائی نبود منتظر نشست.

 دو هفته بعد  آب حوضی ایده آل روز سه شنبه تو کوچه پیداش شد. جوان  و نیرومند.  معیار سلامتی ردیف دندانهای مرتب  تو دهانش بود و سینه ستبر و پاهای قوی و دستهای بزرگ. تا جائی هم که لازم بود باهوش مینمود. معصومه یک 5 تومانی سبز را  در دستش می فشرد. لای در را باز و با صدای نازکی آب حوضی را صدا کرد.درحالی که گوشه 5 تومانی را نشان میداد گفت : پس فردا بیا حوضو خالی کن. بلدی خوب بشوئی ؟ در این فاصله کارگره که بعد ها معلوم شد اسمش قادره اسکناس سبز را در دست معصومه به خوبی تشخیص داده بود.

بیا این 5 تومنی را داشته باش. پس فردا 5 شنبه سر ساعت 9 صبح اینجا باش. باید سریع تموم کنی و یک حوض تر و تمیز و مرتب و پر آب تحویلم بدی. مهمون داریم.  از لمس اسکناس احساس خوشایندی به قادر دست داد. در حالی که عقب عقب میرفت از معصومه خدا حافظی کرد و رفت.

 روز های سه شنبه و چهار شنبه هر کدام مثل یک قرن گذشت. تو این دو روز سعی میکرد با شوهرش چشم تو چشم نشود و اطاق مادر شوهرش نرود. روز موعود فرا رسید. سر صبح ابراهیم به بهانه کار زیاد پنجشنبه ها صبحانه خورد و رفت بازار.

معصومه یک اسکناس قرمز ده تومانی و یک دست کت و شلوار نوی شوهرشو که  خیلی زود دلشو زده بود همراه با یک کله قند برد و روی پیرنشین نزدیک اطاق مادر شوهرش در طبقه همکف قرار داد. سر موعد قادر پیداش شد. اون 5 تومان بیعانه کار خودشو کرده بود. سریع کارشو شروع کرد. معصومه  دل تو دلش نبود چطور برود سر اصل مطلب. دو ساعت بعد درست راس ساعت 11 قادر حوض را عین چشمه کوثر برق انداخته بود و آب تمیز  قهقه میزد.  معصومه با چائی خوش رنگ در کنارش  چند شیرینی کشمشی به نزد قادر آمد و از نتیجه کار اظهار رضایت نمود. توضیح داد که اون کتو شلوار و کله قند مال اوست. قادر خیلی دلش میخواست کارهای دیگری برای معصومه انجام دهد. از  طعم پول سهل الوصول خوشش آمده بود.

 معصومه با مهارت کامل صحبت را کشید به عروسی و اینکه چند شب پیش سیاه معرکه  گفته بود : آب حوض میکشیم.............. پیر زن خفه میکنیم. هر دو خندیدند. معصومه خیلی دلش میخواست بداند که آیا قادر منظورشو فهمیده یا نه. بلافاصله شروع کرد به نقل داستان مادر شوهرش که همین اطاق بغل خوابیده و تا یک ساعت دیگر از خواب بیدار نخواهد شد و اینکه کهولت و پیری هیچ علاجی ندارد و آدم کهنسال هم خودش در عذابه و هم اطرافیانش.  معصومه 3 اسکناس ده تومانی قرمز از  کیفش در آورد و بعد از اینکه به دقت شمرد گذاشت تو جیب کتش. خیلی امیدوار بود که قادر آن قدر باهوش باشد که منظورشو درک بکند.به عنوان آخرین جمله رو کرد به قادر و زل زد تو چشماش و گفت : من بالا تو آشپزخونه کار دارم. امشب شب جمعه است و شوهرم شام مخصوص میخواهد. واقعا سرم شلوغه. بعد برای اطمینان خاطر بالای پله ها برای اتمام حجت برگشت به سمت قادر و گفت :  تا نیمساعت دیگه میام پائین  انشاء الله " همه " کارهاتو تموم کرده باشی.  " همه" را طوری گفت که حتی خنگ ترین آب حوضی ها هم منظورشو درک بکنند.

قادر به یاد اسکناس های ده تومانی قرمز وارد اطاق فضه خانم شد. طاقباز با دهان باز چنان خوابیده بود که تا قیامت قرار نیست بیدار بشه. بالش کوچکی را برداشت و رو دهان و بینی پیرزن گذاشت و فشار داد. تکان کوچکی خورد. پای راستش از لحاف زد بیرون. انگشتان دست چپش تشک را فشرد.  سنجاق سر طلائی  موهاشو ول کرد.آرام گرفت. قادر بالش را به دقت سرجایش گذاشت. رنگ فضه خانم اندکی تیره شده و دهان و چشمانش کاملا بسته ؛ قادر از اطاق خارج شد.

 چند دقیقه بعد معصومه بدون  هیچ کلامی  در حالی که آئینه کوچکی دردست داشت  پائین اومد. قادر  خیلی راحت سیگاری روشن کرده روی سکو نشسته بود تا مزد اضافه کاریشو بگیره. معصومه به آرامی وارد اطاق فضه خانم شدو آئینه را گرفت جلوی دهانش. ده دقیقه ائی نگاه داشت تا اثراتی از بخار تنفس در آن ببیند. سطح ائینه خشک خشک بود. مادرشوهرش مرده بود. معصومه با  خونسردی تموم بیرون آمد. پولی را که قول داده بود گذاشت کنار کله قند. با اشاره سر به قادر فهماند که ماموریت پایان یافته و باید صحنه را ترک کند. قادر در حالی که میرفت ازدر خارج بشه بدون اینکه سرشو برگردونه به معصومه  گفت : کاری باری بشه در خدمتم.سه شنبه ها قبل از ظهر میام سعد آباد. بقیه روزها جعفر آبادم. کاری فوری داشتید  پیش محمود بقال پیام بزارید. همون بگید منزل حاج ابراهیم متوجه داستان میشم.در را به آرامی بست و رفت.

مراحل بعدی به سرعت انجام شد.  دو ساعت بعد با استفاده از تلفن هندلی که فقط خانواده های ثروتمند  داشتند به شوهرش زنگ زد که  انگار حال مادرش خوب نیست و مرتب اسم ابراهیمو بر زبون میاره بهتره زود بیاد خونه. داستان کلیشه ائی که مرسوم بود را همه به اجبار پذیرفتند. میرزا محمود خان حکیم طبیب خانوادگی با اندکی تردید در تغییر رنگ پوست فضه بانو سرانجام گواهی فوت بر اثر سکته در خواب صادر کرد. فردا در میان خیل جمعیت فضه خانم کنار شوهرش در گورستان اشرافی ظهیر الدوله دربند دفن شد.

 روز های سرد پائیزی بدون مزاحمت های مادر شوهر زیر دهان معصومه مزه میکرد. حالا شده بود خانم واقعی خونه.  اواخر آذر ماه بود. همه درختان خیابان سعد آباد برگهاشون ریخته ؛ لخت و عور بودند.زمین در رویای اولین برف دهن دره  میکرد. درختان تبریزی با پوست سفید انگار دنبال خرید پالتو خز عابران آنها را به دقت ورانداز میکردند. تو یکی از همین روزها به دنبال غارغار کسل کننده کلاغ های پیر  سر پل تجریش که دیگر  گردشگری نبود تا از ته مانده غذاشون بخورند تلفن خونه زنگ زد. دل معصومه هری فرو ریخت. گواهی بدی میداد.

 اون طرف خط رقیه خاتون بود همسر یک نظامی بلند پایه  که اصرار داشت  چون شوهرش چند سال وابسته نظامی سفارت ایران در  پاریس بوده؛به نام رکسانا نامیده شود.  همه از ترس شوهرش با وجود اینکه تلفظ رکسانا در فارسی سخت  بود اما به هر حال تبعیت میکردند.

بعد از تعارفات معمول رکسانا یادآوری کرد که در عروسی 17 مهرماه به اتفاق همسرش حضور داشته و  خیلی دلش میخواست فرصتی پیدا  و همون جا با معصومه درد دل میکرد . پیش نیومده بوده. اضافه کرد  که شاهد خنده و ریسه های معصومه به شیرینکاری های سیاه نمایش بوده. ............. خلاصه غرض از مزاحمت اینکه تیمسار چون در جریان برگزاری مراسم سوگواری مادر حاج ابراهیم در ماموریت بیروت بودند و فرصت حضور در مسجد گیاهی نداشتند مایلند در منزل خدمت رسیده و مراتب همدردی خود را ابراز دارند............ معصومه چاره ائی جز قبول نداشت. وعده آنها شب جمعه آینده ساعت 9 عصر تعیین شد.

 معصومه به دلش برات شده بود که رکسانا حامل خبر شومی است و الکی با شوهرش به خاطر یک تسلیت گوئی فرمالیته وقتشو تلف نمیکند. اوناچه  صنمی  با هم دارند. در صحبت های درگوش زنان طبقه بالای تهران  به رکسانا  مادام فنیقی  می گفتند. زنی که به  خاطر شغل شوهرش  مرتب به بیروت مسافرت  میکرد.  در  آنجا عطر و اودکلن های ارزان قیمت فرانسوی میخرید و قاطی میکرد. همیشه پیش خودش فکر نتیجه  عالی خواهد شد.  اما هر جا میرفت  صاحبخونه به بهانه پنجره  ها را باز میکرد  تا بوی عطرو اودکلن های اختراعی مادان فنیقی  راحتشون بزاره . معصومه  خیلی نگران بود.خلاصه روز موعود فرا رسید.

 معصومه و حاج ابراهیم در سالن پذیرائی از رکسانا و شوهرش که در اونیفرم نظامی تیمساری بود پذیرائی کردند. دقایق اول جو سنگین بود اما یواش یواش  خنده و شوخی ها شروع شدند. تیمسار درگوشی به حاج ابراهیم تفهیم کرد که اگر سر کیسه را شل کند میتونند  با هم و بدون همسرانشون  به بهانه کار بروند بیروت. بعد از اون همش چشمک میزد و موذیانه میخندید. حاج ابراهیم  اصلا استقبال نکرد.

 خدمتکاران ماهر هم مرتب شیرینی ها نازک و زبان و نوقا و خرما و کشمشی همراه با چائی و قهوه سرو میکردند. بعد از یک ساعت وقت خداحافظی بود. معصومه هنوز دل تو دلش نبود. دم دم های بدرقه وقتی تیمسار در صندلی عقب اتومبیل جادار مشگی جا گرفت و منتظر همسرش ماند ؛ رکسانا فهماند که چند کلمه خصوصی میخواهد با معصومه اختلاط کند. حاج ابراهیم خداحافظی کرد و به داخل منزل برگشت. رکسانا سریع رفت سر اصل موضوع و گفت :

 میدونی معصومه جون ما تو خونه حوض بزرگی داریم. لابد میدونی خونه ما خیلی به کاخ سعد آباد نزدیکه خودت که واردی. منظورم اینه  که هیچ آب حوضی جرات نداره در چند متری کاخ داد  بزنه و بگه : آب حوض خالی میکنیم............ میدونی که ضمنا پدر شوهرم اسفند امسال میشه 97 ساله. درست مثل مادر شوهر تو افتاده گوشه خونه و یک طبقه کاملو اشغال کرده.  ...... زنده زنده در حال پوسیدنه. بوی گندش همه محله را عاصی کرده......... خلاصه هر گلی به سر من زدی انگار به سر خودت زدی. یک آب حوضی قبراق دقیقا مثل همون که برای تمیز کردن حوض خونتون پیدا کرده بودی برام جور کن. خبر بده یکی از نوکرها را با ماشین میفرستم دنبالش بیار خونه  تا " همه" کارها را ردیف کنه.

راستی تو خودت با مشکلات نگهداری سالمندان تو خونه ها آشنا هستی. من چیزی به " نفر" پرداخت نمیکنم. بعدا همه هزینه ها را سر جمع برات میارم. اون شب عروسی من دیدم که چقدر محسور هنرنمائی اون سیاه شده بودی. تو زن خوش ذوقی هستی. شنیده ام صدای خوبی هم داری و سه تار  هم میزنی.

راستی داداشت اگه هنوز جائی استخدام نشده وزارت امورخارجه به مترجم زبان فرانسه نیاز داره. کار ها که " ردیف" شد. حتما بفرست پیش من. برادر شوهرم رئیس کارگزینی وزارت امور خارجه هست.  حیفه جوونی مثل داداشت بیکار بمونه. آخرین جمله رکسانه خیلی حساب شده و کوبنده بود :  " ما باید  در حل مشکلات به همدیگر کمک  کنیم "  به سبک فرانسویان معصومه را بوسید و رفت سوی ماشین.

 رکسانا  خیلی چست و چالاک رفت نشست صندلی عقب پیش شوهرش و سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت : خدا مادر  شوهرتو بیامرزه. زن خوبی بود. روحش شاد. ماشین بنز سیاه رنگ  مدل 1937 راه افتاد.