برای مسابقه انشای ایرون
استندآپ کمدی در اتاق شیمی درمانی
شقایق رضایی
دالاس، تگزاس
از در که وارد شدم، آه کشید و گفت: کاش موهایم مثل تو بود. آن زمان شاید هم سن و سال بودیم: چهل، یا كمتر. چشمان میشی روشنش کوچکترین حرکت مرا میپایید.
حرفی نداشتم بزنم. قفل شده بودم. اما بار دیگر که مرا دید، لبخندی به پهنای صورتش زد. فرق سرم انگار چمنِ زمینِ فوتبال؛ موهای کوتاه و سیخ سیخ.
آن روز، گفتیم و خندیدیم. گویی كه پیش از این موهایم قفل زبانم بوده. گویی كه تارها گلوگاهم را بسته بودند.
از آن به بعد، او، سایر بیماران و حتی همراهانشان به راحتی در مورد مو و کچلی اظهار نظر میکردند. نه من نگران بودم حرفم حساسشان کند و نه آنها ملاحظه میکردند؛ نه تنها از مو که از اسهال و استفراغ، اینکه چه طور روتختی نوشان را لک کرده بودند، داد زده بودند، چقدر روی سنگ توالت عق زده بودند یا در آن لحظه چه قدر خنده دار شده بودند تعریف میکردند.
از تغییر طعم غذاها، بیاشتهایی، کم یا زیاد شدن وزنشان جوک میساختند. از این که اینطور احساس نزدیكی و راحتی میكردند كه لحظات تلخشان را با شوخی و خنده تعریف كنند، از اینكه با من بی رو دربایستی شده بودند و به یکباره در جرگه نزدیکان و معتمدینشان قرار گرفته بودم، خوشنود بودم.
بیماری یكی از سختترین اتفاقات زندگی آدمهاست، علیالخصوص كه مزمن باشد، بیمار مدت طولانی با آن دست و پنجه نرم كند و دست آخر هم بیعلاج باشد. این كه بخش اعظم زندگی روزمره صرف درمان و نوبتهای مختلف شود، تمام خانواده درگیر ماجرا شده باشند یا به تنهایی مجبور باشی سنگینی بار بیماری این بار توام با غم را به دوش بكشی.
بیماری برای اغلب آدمها به خودی خود دلیلی برای رخت بربستن خنده و شادی از زندگی است. برخورد با مقوله بیماری هم در بعضی فرهنگها و خانوادهها متفاوت و حساسیتزا است. اغلب خندیدن و شوخی به هنگام بیماری را به بیعاری یا سبك مغزی تشبیه میكنند.
این فرد بیمار است که با رفتارش تعیین میکند اطرافیانش چه طور با این مساله روبرو شوند. از همانها هم فقط عده كمی هستند كه طرز مواجهه شان با بیماری نوعی خودخندهزنی است.
تشخیص این كه من به عنوان پرستار با هر مریضی چه طور برخورد كنم ساده نیست، مخصوصاً که تفاوت زبان و فرهنگ هم مزید بر علت باشد.
برای من لحظه ورودم به اتاق مریض همان لحظهای است که پردهی مخمل قرمز از صحنه کنار میرود. صحنه یک استندآپ کمدی بداهه برای کسی است که بخواهد نقش را بقاپد؛ من، مریض، یا همراه مریض.
گاهی هیچ یک از ما اجرا ندارد. گاهی بیمار خودش از ابتدا به راحتی اجرا را از آغاز تا پایان در دست میگیرد و شاد از صحنه بیرون میرود. گاهی من به ذوق میآیم و حرف میزنم و حرف میزنم.
اتاق شیمی درمانی صحنهی اجرای ماست. گاهی بیمارها به لحظاتی که فلان دارو قلقلکی آنی در ماتحتشان ایجاد كرده می خندند، بعضی اصطلاحی میسازند برای حسی که مثل ادرار کردن بی اختیار است و به آن میخندند. بعضی از خاطره اولین بار که رنگ ادرارشان را دیدند و عکسالعمل خودشان جوک میسازند. بعضی از پوشک شدنشان و اتفاقاتی که برایشان افتاده حرف میزنند، نه با شرم، نه با غصه!
تقریبا هر کس یک داستان بامزهی منحصر به فرد دارد که برای دوستان نزدیکش نگه داشته. اینكه پرستاری را قابل بداند، یعنی از مرحله امتحان و جلب اعتماد عبور کردهای.
مثلاً هفته پیش مریض دو بار از من و دستیارم خواست از اتاق خارج شویم چون نمیتوانست باد شکمش را کنترل کند و این درخواست را چنان با شوخی آمیخت (نه لودگی) که غیر از تحسین حس دیگری در ما برانگیخته نشد. بعضی مراجعین هستند که هر روز با جوک تازه یا چیستان وارد میشوند.
بعضی ها آنقدر بامزه حرف میزنند و جوك تعریف میكنند كه آدم رودهبر میشود. نقطه مقابل آنها، منم. وسط جوك گفتن نصفش را از یاد میبرم یا با یك جوك دیگر قاطی میشود. در بهترین حالت از طرف مقابل میپرسم بقیهاش چی بود؟ حالا تصور كنید در محیط بیمارستانی، در بحبوحه تعویض سرمها، شیمیدرمانی و خونگیری سعی کنی روی لبهای بیمارت لبخند بگذاری.
اوایل به خاطر اختلاف فرهنگی و صرفا بیمزه بودن جوکهای امریکاییها، از ورود به این سبک مکالمات پرهیز میکردم؛ شوخیهای لوس و سبكی كه اغلب به فیلمها و سریالهایشان مربوط بود یا یك ترانه قدیمی كه هیچ كدام برایم آشنا نبود. ولی کم کم، این نفهمی را به آنها بخشیدم و از خودم شروع کردم. بعد متوجه شدم که اتفاقاً بسیار هم بامزه هستند.
کار اصلی و حساسی که به عهده من بود، این بود که آنها مطمئن باشند کارم را بلدم و پشت ظاهر خندانم چیزی را پنهان نمیکنم. چون در اولین برخوردها، علاوه بر درد، بدبینی و نکته سنجی قبل از خود بیمار و همراهش وارد اتاق میشوند و همه منتظرند یک جایی خطایی از تو سر بزند و مچت را بگیرند یا اینکه مجبوری دائما همه مراحل را برایشان توضیح بدهی. این فرصت خوبی است که جوابهای پرسشها را بدهی و کمی هم نمک بریزی، مثلاً من گاهی از اصطلاحات آشپزی برای توضیح راحتتر استفاده می کنم.
همیشه از مسخره كردن، دست انداختن و لودگی بیزار بودهام چه برای خودم، چه برای دیگران. به نظرم نتیجه عكس دارد و به جای اینكه «حال خوب كن» باشد، «حال بدكن» از آب درمیآید.
برای من یادگرفتن این تفاوت ها مهم بود و فكر كردم باید بیشتر دقت كنم، مطالعه كنم، استندآپ كمدی ببینم و این طور شد كه در یك كلاس طنزنویسی ثبت نام كردم. كلاً غمگین بودن و خود را به جریان بیماری و درد سپردن راحتتر است تا خوشحال بودن. برای خوشحال شدن باید انرژی مصرف كرد. مخصوصاً ما که با درد و غم و اشك و آه تربیت شدهایم و صدای خنده دختر هم که نباید شنیده میشد.
من هر روز باید به خودم بادآوری كنم كه من انتخاب میکنم روزم را شاد رنگ بزنم یا ناشاد. ماحصل بیزار بودنم از تنبلی و کوتاه بودن زندگی، داشتن خواهری شاد و همسری مشوق باعث شد به این قضیه جدیتر نگاه کنم و برای تلطیف فضای کارم و ارتباط بهتر با بیمارهایم درباره طنز جدیتر مطالعه کنم.
اینكه من اول باغبان بودم و بعدها پرستار شدم یک عالم موضوع خندهدار را با خودش میآورد. غذاها و مسافرتهایم، ماجراهای روزمرهای که در خانه یا محل کار اتفاق میافتند. بالاخره یك نقطه اشتراكی در زندگی من و یك كابوی پیر پیدا میشود.
مثلاً كسی كه چند روز پیش در باغچهاش گیاه پیچک سمی بوده و حالا تاول زده. من هم گیاهی در حیاط خانهام دارم که پنج دقیقه زیرش نفس بکشم میمیرم. حالا تا طرف حدس بزند، گوگل كند و در رفت و آمدهای من جواب را بیابد، خودش ماجرایی است برای لبخند زدن: نیلوفرآبی …
این مقاله اولین بار در شماره جدید مجله سه نقطه چاپ شد
"كلاً غمگین بودن و خود را به جریان بیماری و درد سپردن راحتتر است تا خوشحال بودن. برای خوشحال شدن باید انرژی مصرف كرد. مخصوصاً ما که با درد و غم و اشك و آه تربیت شدهایم"
متشکر از نوشته اتان.
دوست نازنینی دارم که به سرطان دچار شده. نمیتونم ازش بپرسم حالت چطوره؟ سوال مسخره ایی است از کسی که چنین بیماری ایی داره. نمیدونم چی بهش بگم.