مسکو، بعد از ظهر ١۴ آوریل ١٩٣٠ میلادی، آپارتمانی معمولی، مرد روسِ ٣٧ سالهای ـــ با گلولهای در قلب، نفسهای آخر را میکِشد، ولادیمیر مایاکوفسکی بوده که به خود شلیک کرده و کفِ خانه افتاده است، معشوقهاَش ـــ ورونیکا او را در حالی که لحظههای آخر زندگیاش را میگذراند ـــ پیدا میکند، شاعر انقلابی و فوتوریست (بیزار از هنر گذشته) روس، نامهی قبل از مرگش را با خود دارد.
همه راز های این خودکشی در نامه است: لیلیا، مایاکوفسکی نوشته است: «لیلیا! عاشقم باش.
در نامه شعری هم دیده میشود:
ساعت از نه گذشته، باید به بستر رفته باشی
راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
شتابیم نیست، با رعد تلگراف
سببی نیست که بیدار یا دل نگرانت کنم
همانطور که آنان میگویند، پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
اکنون من و تو خموشانیم
دیگر غم سود و زیان اندوه و درد و جراحت چرا؟
نگاه کن چه سکوتی بر جهان فرو مینشیند
شب آسمان را فرو میپوشاند
به پاس ستارگان
آدمی بر میخیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را ...
خیلی از شعرهای مایاکوفسکی بعد از سال ١٩١۵ میلادی به لیلیا تقدیم شده است، لیلیا همان کسی است که پابلو نرودا به او لقب الههی آوانگارد روسی میدهد، او همسر اوسیپ بریک نویسندهی ادبی روس است و مایاکوفسکی در یک عشق مثلثی تاب میخورد، همه از تأثیر لیلیا بر مرگ مایاکوفسکی سخن میگویند، او بارها مینویسد که ولادیمیر را دو بار از خودکشی نجات داده است، خیلیها میگویند مایاکوفسکی الهام شعریاش را به خاطر فراق عشقش از دست داد و برای همین خودکشی کرد، او که بین نابغههای ادبی روسیه مانند آخماتووا، مارینا تسوه تایوا، ایزاک بابل جای داشت، مرگش را خودش انتخاب کرد.
لیلیا بعدها مینویسد: مدتها بود فکر خودکشی مثل یک بیماری مزمن، در وی رخنه کرده بود و مثل هر مریضی سخت دیگری بد حال تر و بد حال ترش میکرد، شعرهای مایاکوفسکی حرفهای لیلیا را تصدیق میکند، در شعر فلوت مهرههای پشت مینویسد: یک بار دیگر اندیشیدم شاید بهتر است یک سوراخ گلوله پایان من باشد.
مایاکوفسکی در بیست سالگی به عنوان یکی از شاخصترین نمایندگان فوتوریستهای روسی به شهرت و معروفیت رسید، وی از اتخاذ هیچ وسیلهای برای انتشار افکار و آثار خود باک نداشت و حتی در کوچهها قدم میزد و برای مردم شعر میخواند، حکایت میکنند: در سالهای جنگی داخلی در روسیه او به جبهههای جنگ میرفت و در سنگرها اشعار خود را برای سربازان میخواند، مردم از اشعار او الهام گرفته، بیمحابا به جنگ میشتافتند، او با صدایی رسا و پرجوش و خروش در رادیو آثار خود را میخواند و مردم آن اشعار را فوراً حفظ میکردند.
ولادیمیر مایاکوفسکی در نامهای که وصیت نامهی او محسوب میشود نوشته؛ برای همه ...میمیرم، هیچ کس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید، اینجانب مرحوم از شایعه بدم میآید، مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید، این روش خوبی نیست (و آن را به کسی توصیه نمیکنم) اما من چارهی دیگری نداشتم.
زن و شعر ـــ دو محور اصلی زندگی مایاکوفسکی و مایهی شور و سرگشتگیهای او بودهاند، از زمانی که نوجوانی بیش نبود تا همان لحظه که تیری در قلب خود شلیک کرد.
پاریس، بهار ۲۰۲۱ میلادی.
به نظر می رسد که زنده یاد عبّاس کیارستمی هم در فیلم طعم خوش گیلاس با مایاکوفسکی هم باور بوده وقتی نشان می دهد که گرچه آدمی زمان آمدنش را در اختیار خود ندارد، دست کم می تواند زمان رفتنش را در دست خود بگیرد.
ممنون از نوشتن این داستان واقعی که به باور من از بسیاری از داستان های تخیّلی خیال بر انگیزتر و جالب تر است.
تجربه بهم ثابت کرد وجود یک دوست خوب انسان را از افسردگی و سرگشتگی نجات میده و فقدانش در زنندگی با مرده هیچ فرقی نمیگذاره ، شراب قرمز عزیز خوبی ، خوشی؟ پاینده باشی
واژه، آدم را نابود میکند. غمگین، سرگشته، واله، پرسشگر و پاسخی که هرگز نمیآید و باید با واژه، خودت دست و پایش کنی. کوچکی و تنگی دنیایت را به رخ میکشد. کجا نفس میفروشند؟ دیدی؟ نفس هم شد فروختنی. واژه، پرتت میکند جایی که هیچکس جز خودت نیست. نور، چشمت را سفید میکند. چشم سفید میشوی! این پا، آن پا میکنی که ریشهات را مثل یک سیم لخت بزنی به انرژیدانی اتمی، ماورایی، عمیق. تنها پودرت میکند. تنهاترت. عاصیترت. گریزانترت و شاید، هیچترت!
واژه، نبضْ خشکان است. نبضی که در بقیه هست و در واژهگر، دستکم، دیگر نیست...
آقای شمیرانزاده عزیز
مهسای عزیز، شوربختانه برسی آثارِ مایاکوفسکی (و نویسندگانِ این دورهی کمونیستی) را دیر شروع کردم، آن هم تقصیرِ عقاید و باورهای سیاسی هر دو بود.
تمایلات و آرزوهای من ـــ فقط با تخیلات شکل گرفته و در دنیای آن ـــ افکارم رها شده و به یک نوع واقعیتِ دیگری می پیوندد.
پاینده باشید.
میم نون جان، لگدِ اسلحهی شکاری جدید ـــ کار دستم داده و چندی باید کتف را به قرنطینه بسپارم، سلامت باشی دوستِ عزیز.
چه عالی گفتی ونوس جانِ عزیز، گاهی اوقات در سرزمینِ همین واژهها ـــ احساسِ حبس بودنِ طویلالمدتی میکنم، عجب احساساتی...
تابستانِ شما سبز و خرّم باد.