برای مسابقه انشای ایرون

 

از اون آقا بپرس دوست داره با من دسر بخوره؟

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس

 

هفتاد سالمون شده بود. سالها بود تنها مونده بودیم. زادگاه ما كمتر از پونصد نفر جمعیت داشت.

همزمان برگشته بودیم به زادگاهمون تو هفتاد سالگی. اونجا همه همدیگه رو می شناختند. ما دوستان مشترك زیادی داشتیم. خیلی از كسانی كه می شناختیم رفته بودند ولی تا آشنایی بدی، كلی آدم هست بیاد بهت بگه فلانی از فلان دبیرستان هنوز زنده است.

زن گفت من در یك خونه كوچك كه مهمانسرا شده بود، اطراق كردم. می خواستم كلاً سه روز اونجا بمونم.

یك روز برای ناهار رفتم به رستوران خانوادگی كوچیكی كه زمان كودكی ما افتتاح شده بود. همون میز و صندلی ها ولی این بار یك تلویزیون هم به دكور اونجا اضافه شده بود.

گارسن من یك دختر جوان بیست و یكی دو ساله بود. با كلی تتو روی دستهاش.

گفت امروز شما دومین نفری هستید كه از هزار و نهصد و شصت این جا می اومده. به پشت سرم اشاره كرد و من به عقب نگاه كردم.

نمی شناختمش. مرد لیوانش را بلند كرد و سرش را به علامت احترام خم كرد.

بعد هم چشمش را از من برداشت.

فكر كردم یك جنتلمن كه نسلش قطع شده.

ناهارم كه تمام شد به دختر گفتم از اون آقا بپرس دوست داره با من دسر بخوره؟

او خیلی یواش غذا می خورد و تا غذایش تمام شود مدتی طول كشید. فكر كردم چرا پا را از حد خودم فراتر گذاشتم؟

معذب شده بودم. خواستم بروم كه مرد از جایش بلند شد. پولی روی میز گذاشت و به سمت من آمد.

خودش را معرفی كرد و اجازه گرفت بنشیند. برای دسر از من پرسید رژیم خاصی دارم؟ گفتم بله، همه چیز برایم مثل سم است.

بعد از دسر دو ساعت پیاده روی كردیم. با سرعت لاكپشت. عصا می زدیم و می نشستیم.

شش ماه بعد ازدواج كردیم.

مرد رو به من گفت: دلم می خواد كه تو و همسرت به محل ازدواج من و همسرم برید و عشق رو از اون هوا بكشید توی ریه هاتون.

دیگه اون موقع من نیستم.

امروز كاغذش رو پیدا كردم كه از دفترچه اش كنده بود.