برای مسابقه انشای ایرون

 

پادشاه جابلقا

پرویز فرقانی

 

گویند در جابلقا پادشاهی بود در کسوت شیخی، مُلک به سرپنجه تدبیر و بصیرت چنان براند که دشمنان را انگشت حیرت به دندان گَزیده آمد.

روزگاری برهمین مِنوال می رفت تا وزیران و امیران و گماشتگان و خواصِ چینندگان بادنجان به دورِ قاب، لابد از فرط بی دردی و بیکاری، بر علیه یکدیگر سوسه آمدی و راپورت بدادی و دوسیه ساختی اندر فساد و انحراف و فتنه و سحر و رمالی و دزدی و حیزی و بی بصیرتی و جاسوسی و قس علیهذا.

پادشاه در احوال اصحاب دل سیه شد و گفت اینان را بیازمایم تا پریشانی حواس زایل گردد و او در علوم خفیه و خارقِ عادت بس چربدست و حاذق ببودی. پس اصحاب را فرا خواند و هر یک را چوبدستی بداد که برآن الفیه و شلفیه بر خوانده و دردیگ آب دعا جوشانده و اشباع صنعتی همی نمودی.

مر ایشان را بگفت این چوبدست هارا که همه یکسان و یک قد می باشند بردارید و با خود بدارید در همه جا به قدر ۱۴ساعت به عدد معصومان، آن گاه فردا که شود شرفیاب شوید و چوبدست هارا بیاورید و آن نابکاری که از صراط مستقیم جل جلاله منحرف شده و کج اندیشگی و بدکرداری پیشه نموده باشد چوبدستش به قاعده ی نیم ذرع دراز خواهد شد و من دانم و او.

پس اصحاب که سران بودند قوارا برفتند و یکان یکان در خلوت بگفتند فوتینا، ما خود ذَکی باشیم و اسمارت و این حکایت در اوراق حوزه و مدارس غیرانتفاعی بازخوانده ایم. آنگاه جَلد به پستو شدند و ابزار دقیق اعم از کولیس و ار‌ّه برگرفتند و نیم ذرع علامت زدند و بریدند و سمباده کشیدند و لاک افشاندند تا چوبدست ها آکبند گردد.

در وقت موعود خدمت پادشاه رسیدند و پس از بوسیدن آستان و مداهنه مبسوط چوبدست ها عرضه نمودند. پادشاه بفرمود کنارهم گذاشتند و مظنه گرفتند و معلوم گردید چوب ها همه یک اندازه بوده و هیچکدام دراز نشده است. پادشاه پیش خود گفت شاید این ناکسانِ طرٌارهمگی ازدم کارخراب باشند و چوب ها را بریده باشند.

پس بفرمود چوبدست خود را که نشان بود بیاوردند و آن دیگر چوبدست هارا یکان یکان بر کنار آن نهادند و ورانداز نمودند و بازهم همه یکسان بود. پس پادشاه را فرحی در دل و مَرَحی در رخ پدید آمد و بفرمود شادمان باشید که اسباب نشاط و قرصی دل ما را فراهم نمودید. اصحاب را صله ی فراوان بداد و مرخص فرمود.

آنگاه در خلوت نشست و بساطی بگسترد و فرزند را بگفت: دیدی ای فرزند این کوردلان چه بیهوده نمّامی میکردند و ما اصحاب خود به ترفندی آزمودیم و الحمدالله والمنه جملگی روسپید درآمدند که نوکرانی اند وفادار.

فرزند روی درهم کشید و بگفت: ای باباشاه بزرگ باید از رازی آگاهت کنم، آنگاه که چوبدست ها به ایشان بدادی من پشت پرده بودم و حرف هایت شنیدم و به هوش و ذکاوتت آفرین گفتم، و پیش خود گفتم از آنجا که بزرگان گفته اند کار ازمحکم کاری عیب نمی کند، چوبدست نشان تورا نیز نیم ذرعی بریدم.

بیت:

آن چه سرداران (۱) را کند از غم خلاص
حیزی و نیرنگ و پر رویی، جنایت، اختلاس

 

(۱) در بعضی نسخ ازمنه ماضی به جای سرداران، ملایان نیز آمده است، العهدة علی الراوی والله اعلم فی‌الحقایق‌الامور