برای مسابقه انشای ایرون

 

یه عصر گرم تابستون بود مثل امروز . شروین و شاهین 8-7 ساله بودن.  خواهرم لادن اومده بود تهران به ما سر بزنه. بچه هام عاشقش بودن. با هم چهارتایی عصر رفتیم طرف میدان صادقیه و قدم زنان از فلکه ی  دوم صادقیه به سمت فلکه ی اول رفتیم. حتی توی اون سالها و اون روزها اون تیکه از شهر بسیار شلوغ بود، چه پیاده رو و چه خیابون پر از ماشینش. همه همیشه در حال دویدن و عجله بودن انگار.

شروین و شاهین خیلی شیطون بودن. تو اون شلوغی قرار گذاشته بودیم حواس من به شاهین باشه و حواس لادن به شروین. طبق روانشناسی مدرن هم دستشون رو نگرفته بودیم که احساس استقلال شون خدشه دار نشه. روانشناسی رو خیلی دوست داشتم .
تا اینکه رسیدیم به نزدیک میدون اول صادقیه و تصمیم گرفتیم بریم اون طرف خیابون. خیلی خیابون شلوغ بود. مردم هم وایساده بودن منتظر که تا یه کم خلوت تر که میشد مثل تیر از چهل رها شده ، بدون و برن اون طرف خیابون.
ما هم کنارشون وایسادیم منتظر.

با خودم فکر کردم که روانشناسی مدرن بعضی وقتا مهم نیست. پس برگشتم و به لادن گفتم: “ببین وقتی قرار شد بریم، تو دست شروین رو بگیر و منم دست شاهین.” لادن گفت خب.
وایسادیم ولی مگه ماشین کم می‌شد؟ آدم حس می‌کرد هیچوقت خلوت نمیشه. ولی یهو خلوت تر شد. اندازه ی عبور دو تا ماشین فقط! دست شاهین رو محکم گرفتم و به لادن گفتم:  بدو!
و خودم دست شاهین رو محکم گرفتم و بکش رفتم به اون سمت خیابون. حواسم باید به خیابون میبود تا قبل رسیدن ماشین ها برسیم اونور خیابون. شاهین ِشیطون سعی می‌کرد دستش رو از دستم بکشه ولی من دستش رو ول نمیکردم . به درک روانشناسی مدرن ، اگر دستش رو ول میکردم بچه م ممکن بود بره زیر ماشین.
یکی هی میگفت: خانم! خانم!
من برنگشتم ببینم کیه . نمیتونستم حواسم رو از خیابون و بچه م بدم به اون صدا. فکر نکردم حتی با منه. کی آخه اونجا با من کار داشت؟ بچه م مهم‌تر بود. فقط باید بچه مو سالم میرسوندم اونور خیابون.

هس هس کنان بالاخره رسیدیم اونور خیابون و بلافاصله برگشتم طرف شاهین که بپرم توی دلش که چرا دستشو هی میکشید وسط اون شلوغی که دیدم دست یه آقاهه رو گرفتم از خودم بلندتر و بزرگ‌تر. بالای سی سال داشت.

مبهوت نگاهش کردم ولی دستشو ول نکردم. دست شاهین بود آخه. قبل از اینکه از بهت در بیام و یا اینکه حرفی بزنم ، آقاهه با شدت دستشو از دستم کشید بیرون. و من هنوز همچین محکم دستش رو گرفته بودم که دستم پرت شد طرفش. روی دست آقاهه جای انگشتام مونده بود.
آقاهه دادش در اومد: “خانم معلوم هست داری چکار میکنی؟؟ واسه چی دست منو گرفتی و اینجوری میکشی؟؟”
با احتیاط پرسیدم: “دست شما رو مگه میکشیدم؟”
آقاهه کفرش در اومد: “ پس الان دست کی بود تو دستتون ؟؟”
یهو انگار فهمیدم چی شده. قلبم ریخت: “ وای آقا بچه م نیست . شما رو جای بچه م آوردم . بچه م کو؟؟”
اصلا نگاه نکردم ببینم آقاهه عکس العملش چیه. هراسان با نگاهم دنبال شاهین گشتم. کنارم نبود.‌لادن و شروین هم کنارم نبودن. از بین ماشین ها و آدم‌ها نگاه کردم اونور خیابون . لادن و شروین و شاهین هنوز اونور خیابون بودن و با تعجب منو نگاه میکردن. نفس راحتی کشیدم .

برگشتم طرف آقاهه . هنوز کنارم وایساده بود.
با شرمندگی لبخند زدم و با انگشت اشاره شاهین رو نشون دادم: “ ببخشین، دست شما رو جای پسرم اشتباه گرفتم و آوردم اینور خیابون.”
آقاهه پرسید: “سمت راستیه؟”
ذوق زنون گفتم: “نه سمت راستیه شروینه، بزرگه. سمت چپی شاهینه. دستتون رو جای دست اون گرفتم.”
“چند سالشه؟”
پز دادم: “هفت سال. کلاس دومه.”
آقاهه دوباره کفرش در اومد. اشاره کرد به قد و بالای خودش: “منو ؟؟ منو با این قد و قواره با پسر هفت ساله ت اشتباه گرفتی آخه؟؟”
بیچاره آقاهه که از سوابق گیج بازی های من خبر نداشت. پس سعی کردم توضیح بدم:
“نه ببینین، من نگاه نکردم خوب. اشتباه دست شما رو گرفتم جای دست شاهین. “
و طلبکار پریدم تو دلش: “خب میخواستین یه چیزی بگین زودتر.”
صورت آقاهه سرخ شد: “سعی کردم بگم خانم ولی مگه شما اصلا گوش میدادین؟؟ یهو دست منو گرفتین و بکش راه افتادین. هر چی میگم خانم خانم نه جواب میدادین و نه دستم رو ول میکردین. “
“آخه همه حواسم به خیابون و ماشین ها بود که بچه م نره زیر ماشین.“
آقاهه واسه اولین بار یه لبخندی زد: “البته بچه تون رو که نه، منو! ماشاالله خانم به این زور بازو. هر کاری کردم دستمو نشد از دستتون ول کنم. “
فوری اعلام برائت کردم: “نه نه من قوی نیستم. من نوشابه خانواده رو با آچار فرانسه باز می‌کنم . زورم نمیرسه خودم باز کنم آخه.”
آقاهه چند ثانیه مبهوت نگاهم کرد و یهو بلند زد زیر خنده و پرسید: “واقعا؟؟”
—بله واقعا!
خنده اش قطع نمیشد: “خانم شما داشتی دست منو می‌کندی ها!!”
خجالت کشیدم: “ببخشین آقا ! اصلا نگاه نکردم . فکر کردم دست شاهینو گرفتم. من کلا یه ذره گیج هستم. معذرت میخوام.”
آقاهه دیگه عصبانی نبود. لبخند زد: “طوری نیست. اونام یه روزی بزودی هم قد و بالای من میشن و دیگه لازم نیست دستشون رو‌ بگیری.”
نگاهش کردم. به نظرم اومد خیلی بلنده. بزرگ‌تر از خودم بود. به نظر بالای سی سال میومد . با خودم فکر کردم: “اوههههههه چه آینده ی دوری!” ولی خندیدم و به آقاهه از ته دل گفتم: “انشاالله!”
دیگه چیزی نگفت . لبخندی زد و دستی بالا برد و رفت. بی خداحافظی و بدون حتی دونستن اسمش. رفت و وسط اون شلوغی گم شد.
خواهرم همونوقت رسید کنارم. دست شروین و شاهین تو دستش بود.
قبل از اینکه چیزی بگه ، گفتم: “اون آقاهه رو جای شاهین آورده بودم این طرف خیابون.”
خندید: “آره دیدم!”
بالاخره هممون اومده بودیم اینور خیابون!

حالا سالها از اون روز میگذره. هر چی فکر می‌کنم قیافه ی اون آقاهه یادم نیست . فقط یادمه بلند بود و بالای سی سال داشت. حالا اون آینده ی دور طی شده و همونطور که اونروز گفت بچه های من به بلندی و بزرگی اون شدن.  من هنوز به روانشناسی خیلی علاقه دارم، ولی من هنوز سر نوشابه ی خانواده رو با آچار فرانسه باز می‌کنم. و من هنوز آدم گیجی هستم و هنوز به بچه هام میگم: “از خیابون رد میشین مواظب باشین. رانندگی میکنین مواظب باشین. سر کار میرین مواظب باشین. و…..”

سالها گذشته. خیلی سال! خیلی چیزها عوض شده ولی نه اونقدرهایی که همه فکر می‌کنیم.

#مژگان #گیجی #روانشناسی #مادر_بودن
و
#بچه_هام
July 25, 2021