در همان ابتدای سالِ تحصیلی‌ ـــ معاونینِ مدرسه بهترین دانش آموزان را ارشدِ کلاس کرده و اینها مایه‌ی دردسر و گرفتاری ما بچه‌ها بودند، دو سال بود که فریبرز می‌‌شد مبصرِ کلاسِ ما، او از آن بچه خشک رفتارانِ فکل زن‌هایی‌ بود که به هیچ وجهی با بنده و امثالِ من راه نمی‌‌آمد، همان اول به بچه‌ها سپردم که باید زیرآب این پدرسوخته زد، وگرنه مثل سالهای قبل ـــ نخواهد گذاشت در طول سال آبِ خشک از گلویمان پایین رود.

شروع به آزار و اذیتِ سنگینِ فریبرز کردیم، حتی در کاشانک ـــ محله‌ی خودش نیز آرامش نداشته و سر به سرش می‌‌گذاشتیم؛ برایش می‌‌خواندیم، خوش بحالت فریبرز، به هر جا بِخوای سر می کِشی، تو هوای گندِ کلاس، نفس رو بهتر می کِشی، مالکِ خط‌کش و تَرکه تویی، دستمال کِشِ معلمها تـویی، دست بوسِ کریم آقا (نامِ معاونِ مدرسه‌ی ما) تویی،...

بالاخره یک روز صبح دیدیم که فریبرز گریان ـــ همراه با معاونِ مدرسه به کلاس آمده و کریم آقا داد زد: این چه وضعَش است؟ پدر این بچه را که درآوردید؟ آخر چه مرگِتان است؟ ببینید چه کردید که این پسر دیگر نمی‌‌خواهد مبصر باشد، از دستِ شما‌ها سر به کوه خواهم گذاشت،... بعد یک نگاه بسیار غیض آلودی به من کرده و گفت: می‌‌دانم که تو این جریان را اُرکستِر گری کردی، این آتش فقط از دستِ تو گُر می‌‌گیرد، می‌‌خواهی‌ مبصر شوی؟ بسیار خوب، از امروز تو ارشدِ کلاس هستی‌، این را گفت و از کلاس با قُر قُرِ فراوان به بیرون رفت، فریبرز صندلی‌ مبصری را خالی کرده ـــ در ردیفِ اولِ کلاس جا گرفته و با بغضی بچه گانه نشست.

تا چند لحظه بچه‌ها به همدیگر نگاه کرده و سپس به من خیره شدند، دقیقا نمی‌‌دانستم چه باید انجام دهم، من همیشه بدِ کلاس بودم، بی‌ انضباط و قانون شکن، حتی بچه خوبها نیز کلی‌ منّتِ مرا کشیده تا در زنگِ تفریح به اینها مَحل کرده و به بازی دعوتِشان کنم، طولِ کلاس را قدم زده و سکوتِ عجیبی‌ آنجا را گرفته بود، چیزی به مغزم نمی رسید جز اینکه بگویم: مَمد بخون، مَمد که صدای قشنگی داشته و مطربِ کلاس محسوب می‌‌شد ـــ شروع کرد به خواندن: دلم گرفته بود ز نا امیدی، تو این زوال قلب خسته ی من، ناهید خوشگله الهی نمیری، عشقت جونمه ـــ جونمو نگیری،...

اولین قدمَم این بود که بچه‌هایی را که هیچ وقت با من کنار نمی‌‌آمدند ـــ به عنوانِ بچه بد و بی‌ تربیت به مسئولِ مدرسه معرفی‌ کرده تا آنها را تنبیه کنند، از فردای آن روز که به مبصری منصوب شده ـــ خیلی‌ زود فهمیدم که این درجه اصلا شوخی‌ نداشته و شاید این تنها شانسِ من برای خوب نشان دادنِ خودم بود، اهلِ منزل متعجبانه از این موضوع استقبال کرده و من دوره‌ای جدید را در مدرسه آغاز کردم، اولین کاری که باید انجام می‌‌دادم این بود که در یک دفترچه ـــ آنچه که از شخصیت و رفتارِ بچه‌ها می‌‌دانم ـــ آمارِ اینها را گِرد آورده تا به خوبی‌ کلاس را کنترل کنم، این کارِ بسیار راحتی‌ بود، همه بچه‌ها را از ابتدایی می‌‌شناختم، کثیف‌ترین راز های زندگی‌‌شان را با من در میان گذاشته بودند، رفتارشان برای من کاملا شناخته شده بود، حیله و کلکی نبود که ندیده و یا نشناخته باشم.

کلاسِ ما ۱۲ نیمکت در سه ردیف داشته که اکثرا سه نفره به روی می‌‌نشستند، مثلاً ردیف‌های اول بچه خرخون ها، بادنجان دور قاب چین‌ ها و فکلی‌ها می‌‌نشستند، ردیف‌های دوم بچه لوس‌های حسودی بوده که حاضر جوابانِ کلاس بوده و اینها همیشه از معلمین خواهش می‌‌کردند که تکالیفِ قشنگ نوشته‌شان باید به دیدِ همگان بیاید، ردیفِ سومی‌‌ها شاملِ بچه‌های بود که موذی و پدر سوخته بودند، نمی‌ دانم خوراکِ روزانه‌ی ایشان چه بود که در مواقع حساس نیز ـــ بدبو‌ترین چُس‌های عالم را ول کرده و محیطِ کلاس را به گند می‌‌کِشاندند، اکثرا ـــ جاسوس‌های معاونین و معلمان از همین‌ها انتخاب شده چرا که ردیفِ ماقبلِ آخر بوده و بچه‌های کلکِ کلاس را می‌‌شناختند، ردیف های آخر بچه‌های بودند مثلِ من، شَّر و شلوغ، درس نخوان ـــ حتی بی‌ تربیت و شیشَکی درکُن.

این اولین باری بود که به نحوِ قانونی ـــ صاحبِ یک قدرت شده بودم، قبلا هم بچه‌ها از من حساب می‌‌برده و اما دائم باید رقیب‌هایم را یک جور کنار زده و دلم برای قدرت و نفوذی که داشتم ـــ شور بزند، اما این بار اینطور نبود، خیلی‌ زود روشِ هانیبال را در کلاس اجرا کردم، هانیبال، این سیاست‌مدار، فرمانده‌ی بزرگِ نظامی و ژنرال کارتاژی هر جا را فتح کرده ـــ اولین  کاری که می‌‌کرد این بود که قانون شکن‌های آن شهر را تادیب کرده و حتی به قتل می‌‌رسانید، این را در مدرسه فرانسوی زبان‌ها یاد گرفته بودم، پس این تنها راهی‌ بود که در جلو داشتم، نامِ ۵ دانش آموزی که می‌‌دانستم قانون شکن و بد رفتارند را به معاون مدرسه دادم، بیچاره‌ها هم تَرکه خورده و هم نمره‌ی صفر در کارنامه‌ی ثلثِ اولِشان ثبت شد، این حرکتِ من به گوشِ بقیه‌ی بچه های کلاس و سپس بقیه کلاس‌ها رسید، کم و بیش ـــ دیگر مبصرها نیز این کار را انجام دادند، هر وقت اتفاقی می‌‌افتاد ـــ همین بچه بد‌ها بوده که باید تقاص پس می‌‌دادند، این حتی شاملِ درس نَخوان‌ها و صفر گیر های حرفه‌ای نیز شده بود، همه به وحشت افتاده بودند، معرفی‌ بچه بدها با من بوده و حکم کریم آقا ـــ ترکه به کفِ دست بود.

نرسیده به ثلثِ دوم ـــ کلاس رنگِ دیگری به خودش گرفته ـــ معلمین و حتی معاونِ مدرسه از عملکردِ من راضی‌ بودند، دیگر اینها حرص نخورده و به خوب کار کردنِ تَرفندِ من برای ساکت کردنِ کلاس ـــ اعتراف می‌‌کردند، ولی‌ این قضیه به قیمتِ گزافی برایم تمام شد، در مدرسه دیگر نمی توانستم با کسی‌ بازی کرده و بارِ نوجوان بودنم را خالی‌ کنم، این شاملِ بیرون از مدرسه نیز می‌‌شد، بچه‌ها از من فراری بوده و به خاطرِ متدِ مبصری من ـــ وحشتِ عجیبی‌ در بینِ ایشان حس می‌‌شد، والدینِ اینها به مدرسه آمده ـــ از مدیر و معاون متشکر بوده چرا که بچه‌ها در منزل نیز تقریبا حرف گوش کن شده و نظم خانه را دیگر به هم نمی‌‌ریختند.

خوب من هم صدقه سرِ همین مبصری ـــ صاحبِ کلی‌ امتیاز شده بودم، معلم‌ها مشق‌های من را نمی‌‌دیدند، از من درس نمی‌‌پرسیدند، حتی مطمئن هستم که به من نمره داده و حتما پیشِ خودشان می‌‌گفتند: این بچه زندگی‌ جهنمی ما را تبدیل به بهشت کرد، این نمره‌ی خوب ــ نوش جانش، دربانِ مدرسه دوچرخه‌ی من را شسته و آن را می‌‌پایید، آبدار چی‌ مدرسه ـــ نانِ گرم با پنیر و چای تازه دم برایم می‌‌فرستاد، تازه مَش رحیم آش و پلو هم گاهی‌ درست کرده یک کاسه و بشقاب همیشه به نامَم در آبدارخانه کنار گذاشته می شد، در محله نیز کاسب‌ها و همسایه‌ها من را به بچه‌هایشان آرام نشان داده ـــ زیرِ لبی از من تعریف کرده و حتما دلشان می‌‌خواست بچه‌ی آنها نیز مثلِ من باشد.

آن سالِ تحصیلی‌ از لحاظِ انضباطی ـــ خیلی‌ خوب برای مسئولانِ مدرسه تمام شد، در جشنِ پایانِ سال نیز در کنارِ شاگرد اول‌ها من را نشانده و جایزه بهترین مبصر را به من دادند، جایزه‌ای که هیچ وقت به کسی‌ نداده بودند، همه افتخار کرده که بهترین مبصرِ مدرسه را بغل کرده و به او تبریک می‌‌گفتند، عکسِ من را به مجلاتِ مخصوصِ کودکان و نوجوانان نیز برای انتشار فرستادند، در رادیو ـــ برنامه بچه‌ها نیز از من قدردانی کرد.

تابستان که شد ـــ  متوجه شدم که صاحبِ قدرت شدن چندان چیزِ خوبی‌ نیست، من کاریزمایی خاص نداشته و آنچه را که در سالِ تحصیلی‌ انجام داده بودم ـــ فعالیت‌ها و ویژگی‌های مبصری من، برپایه‌ زور و هراس بنا شده بود، بچه‌های بد فقط ساکت شده بودند، من با آن سن فهمیده بودم که این بچه‌ها نظم را فقط به خاطرِ تنبیه نشدن موقتاً به گردن گرفته و نه به خاطرِ رعایتِ قانون، خوب من فقط یک مبصر بودم، فردی که باید بازدارنده‌ی یک حمله ـــ توسط دشمن باشد، حتی اجرای شلیکِ آخر در دستِ من نبود، اما اعتراف می‌‌کنم که از حکمِ کریم آقا گاهی‌ لذت برده و آن را برگِ برنده‌ای برای نفوذِ خود در میانِ بچه‌ها می‌‌دانستم، غافل از این که دیگر پرستیژِ خاص نداشته و هیچ رفیقی در آن تابستان برای من باقی‌ نمانده بود.

ارزشَش را ندارد، این را در ابتدای سالِ تحصیلی‌ بعد ـــ وقتی‌ که دوباره من را می‌‌خواستند به عنوانِ مبصرِ کلاس انتخاب کنند ـــ به خودم گفتم، من از همین بچه‌ها هستم، از همین بدها و شَّرها، فریبرز دوباره شد مبصرِ کلاس، سعی‌ کرد تا اندازه‌ای از روشِ من استفاده کند، اما روش هانیبال در شمیران ـــ فقط از آنِ من بود.

مادرید، اِسپانیا، تابستانِ ۲۰۱۸ میلادی.