خاطرات روزهای کرونایی

 

دزدان آب، خوزستان تشنه و روایتی از "میرزا رضا کرمانی" و  ظلمی که باید از ریشه کنده شود

فیروزه خطیبی



«حالا به خیال خودم یک خدمتی به تمام خلایق کردم... این تخم بیداری را من آبیاری کردم... همه در خواب بودند و بیدار شدند. یک درخت خشک و بی‌ثمر را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند، از بیخ انداختم.» (از اظهارات میرزا رضا کرمانی در موقع استنطاق).

.....

امروز، دو سال از انتشار کتاب "میرزا رضا کرمانی به روایت پرویز خطیبی" توسط بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی می گذرد. بنیاد از سال 1994 برای حفظ و انتشار آثار پدرم تاسیس شده و تا امروز من توانسته ام  به عنوان مدیر و ویراستار در این بنیاد ، چهار کتاب و چند اثر صوتی و ویدیویی از آثار این طنزنویس، روزنامه نگار، نمایشنامه نویس و فیلمساز، ازجمله  کتاب پرطرفدار "خاطراتی از هنرمندان" که به چاپ هفتم رسیده است را منتشر کنم. اما امروزکتاب "میرزا رضاکرمانی به روایت پرویزخطیبی" که در پستویی خاک می خورد مرا به شدت به فکر انداخت.  .

باید توضیح بدهم که همین روزهای کرونایی بهانه ای شده بود  تا از تبلیغات در اطراف این کتاب خودداری کنم. چرا که وقایع چهل سال اخیر و این روزگار وانفسا به ما اجازه نمی دهد تا قاتل دستاربندی که ناصرالدین "شاه"، پادشاه مقتدر و البته بسیار مستبد سلسله قاجار  را در پنجاهمین سالگرد سلطنتش کشته است را در محور توجه قراربدهیم و یا به چرایی این عمل و جزئیات کارنامه و زمانه این "شاهشکار" بپردازیم. بخصوص که سال هاست که رژیم ملاها، شوربختانه  از او بعنوان شهید راه اسلام نام می برد و به نامش تمبرپستی هم زده و بسیار سوء استفاده های ابزاری دیگر از اسم میرزا رضا کرمانی داشته است..

البته در کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان" از او به عنوان یک قهرمان ملی  و در رمان  "سمرقند" نوشته "امین مالوف" از او به عنوان تاجری ستمدیده و نگهدارنده دست نوشته های "خیام" نام برده شده است. دست نوشته هایی که از قرار معلوم از زمان حسن صباح در قلعه الموت نگهداری می شده و   نسل به نسل و  دست به دست گردیده و در نهایت  به صورتی شگفت انگیزدر مقطعی از زمان  به دست  میرزا رضا کرمانی رسیده است. صاحب همان دستانی که در حرم شاه عبدالعظیم با ششلول، تک تیری به قلب ناصرالدینشاه شلیک کرد و او را به عالم باقی فرستاد و در کتاب، بعد از یک سلسله وقایع – شاید  افسانه ای-، این دستنوشته ها در صندوق امانت کشتی معروف "تایتنیک" برای همیشه در اعماق اقیانوس مدفون می شود! هرچند به صحت این مطالب در خارج از یک داستان خیالی نمی توانم استناد کنم..

  نویسنده ، در بخش هایی از کتاب "میرزا رضا کرمانی به روایت پرویز خطیبی "  می نویسد:  " کودک بودم و در همان عالم کودکی شنیده بودم که پدربزرگ من شاه را کشته است. واقعیت هولناکی بود. می‌ترسیدم. عکس کوچکی از میرزا رضا پیدا کرده بودم. همان که میرزا در غُل و زنجیر و یک دوستاقبان مسلح بالای سرش ایستاده است. شاید آن چهره برای شما یک چهره عادی از یک نفر در گوشه‌ای از تاریخ مملکت باشد. اما برای من عادی نبود. او پدربزرگ من بود و من خیلی کم در مورد او می‌دانستم. می‌خواستم بیشتر بدانم. اما همه طفره می‌رفتند.  از خودش می‌پرسیدم. چشم‌هایش با من حرف می‌زد. انگار از زیر چوبه دار با من سخن می گفت: «روزی که مردم بفهمند من با کشتن ناصرالدین‌شاه چه خدمتی به مملکتم کردم. این چوبه دار رو زیارت می‌کنند"..

میرزا رضا کرمانی ملقب به «شاه‌شکار»، تاجرخز و سنگ های قیمتی بود. با تجارمعتبر بازار تهران و درباریان خواهان این اجناس داد و ستد داشت. وقتی نایب السلطنه کامران میرزا – یکی از فرزندان ناصرالدینشاه - از پرداخت مطالباتش در عوض "شال و خز"هایی که به او فروخته  شده بود سرباز زد با او اختلاف پیدا کرد و از او به مراجع مختلف شکایت کرد.اما بجای پرداخت طلبش، دستار از سرش کشیدند و کتکش زدند. با این حال میرزا  ازحقش نگذشت و این بار به سپهسالار شکایت برد. اما آنجا هم برای این گستاخی پاهایش را به فلک بستند و آنقدر زدند تا سپهسالار از اطاق بیرون رفت! وقتی "میرزا" ازمطالبه حقش نگذشت وبازهم از کامران میرزا و درباریان طلبکاری کرد، مدتی برای خاموش ساختن صدایش او را به عنوان مباشر املاک "شیخ هادی نجم آبادی" به کرمان فرستادند..

من بعد از سالها پژوهش درباره جد پدری ام – میرزا رضا کرمانی -  و بر اساس  اطلاعات تاریخی درسال 1994 نمایشنامه ای بنام "شاهشکار" نوشتم که چندبار تا کنون در کانون تئاتر لس آنجلس و مراکز فرهنگی دیگر روخوانی شده. در این روزهای کرونایی، روزگاری که خوزستان تشنه به پا خواسته و دادخواهی می کند، بی اختیار بیاد بخش هایی از این نمایشنامه افتادم:.

میرزا : "کرمان.  چه مملکتی؟ هوایش مختلف چون احوال اهل روزگار، و آبش چون روزگار ناسازگار. یک شب تا صبح در بیابان سخت گذشت.  دوشب راه گم کردیم تا بالاخره رسیدیم. اما حالا مانده بود تا گرمای خرماپز وکیل آباد من خوش باور خام را نیز پخته کند. ای کاش همان روز اول می دانستم که کارم در کرمان چیزی نیست جز رسیدگی به دزدی های معین التجار حاکم کرمان و برادرش!.

حاکم به یاری داروغه و چماقدار و شتربان، دماری از روزگار رعیت در آورده بود که بیا و ببین. همانجا بود که فهمیدم توی آن بیابان برهوت جوب آبی مثل کف دست جاری بود اما بعلت خرابی قنات آب به هرز می رفت و به جایی نمی رسید. همین آقایان هفتصد تومان پول قنات را به جیب زده بودند و قناتی نساخته بودند.  گفتند در یک فرسخی وکیل آباد چاهی است و آب به این چاه می رود و زمین های شهر بایر می ماند. اما چه دروغی!.

این چاهی که صحبتش را می کردند هزار سال هم بیشتر به خودش آب ندیده بود. دیواره هایش خشکیده، داخلش تاریک مثل شب...هیچکس جرات نداشت داخل آن بشود.  من لخت شدم و یک طناب بستم به خودم. سرش دست رعیت. داخل چاه شدم.  رفتم پایین ..پایین ..پایین تر .  توی تاریکی به دیواره ها دست کشیدم. کف پاهام که به ته چاه رسید فهمیدم هزار سال است به خودش آب ندیده. ..خشک خشک  بی یک قطره آب..

از خودم پرسیدم: چطور است که حاکمی که کارش گرفتن مالیت بابت کشت حنا و کرک و روغن و خرماست آب را به روی رعیت بسته است؟ که معلوم شد برای حاکم ، دزدی از روی مالیات فایده ای نداشت. او در آمدش از خرید و فروش کنیز و غلام بود و همان هم بسش بود. وقتی رعیت آب نداشت، کشت نمی کرد ...سر سال پول نداشت که مالیات بدهد. دست آخر زن و دختر و پسرش را می داد دست حاکم که به اسم کنیز و غلام بفروشد، پولش را هم به جیب بزند..

میرزا رضا، همانجا برای حاج شیخ هادی که در تهران بود می نویسد: چطور است که این آقایان نمی توانند با این دم و دستگاه یک مزرعه وکیل آباد را آباد کنند که شما هم مجبور نمی شدید چون منی را پراکنده به سمت کرمان فرمایید و 200 تومان هم حقوق بدهید که همه روزه از خوش آمد گویان معین التجار و برادرش حرف های زشت بشنوم که چرا گفته ام هفتصد تومان رعیت را به جیب زده اند؟.

میرزارضا کرمانی، می دانست اهل روستا مردمی ساده و بی زبان و ضعیف به قلب هستند. مگر زمین خودما را ماموران حکومتی همان چند سال پیش تر در یزد غصب نکردند؟ اهل روستان جرات مدعا ندارند.  کافی است ده سوار در وکیل آباد ظاهر شوند. رعیت را اندیشه و واهمه برمی دارد و هرکسی به سوراخی می گریزد. اهل دین هم به این امور رسیدگی نمی کرد.  آن آخوندهای حرام لقمه از آدم های خودشان بودند. شاید بگویید ناصرالدینشاه از آخونده و اقتدارشان دل خوشی نداشت اما با آن ها مدارا می کرد. شاه می خواست بتواند در زمان خودش خوش بگذراندو چیزی و کسی جلودارش نشود. همین و بس..

در و کیل آباد کرمان هم از همان روزی که شاه از ترس تعرض آخوندها اختیار امور را به دستشان سپرد کارشان این شد که از همه دزدیها و غصب اموال رعیت رفع شبهه می کردندو مال حرام به اشاره ای به مال حلال تبدیل می شد. همینکه رعیت اعتراضی می کرد فورا چماق بدست ها به اسم بابی و بهایی تکفیرش می کردند.  شهر بود و یک حاکم (با تمسخر) آقای حضرت والا! حضرت والایی که داروغه و ضابط و میرغضب و انبار دار و آ[وندش همه و همه کارشان چاپیدن مردم بدبخت بود..

کار من هم این بود که گزارش اوضاع وکیل آباد را به حاجی در تهران بدهم. اما با این اوضاع ماموریت من به بن بست رسیده بود.  عنان نان که رشته جان رعیت است به دست همین حاکمین بود. نه فقط حضرت والا ! بلکه توی تمام مملکت ایران از شرق و غرب گرفته تا شمال و جنوب همه اش همین بود. حکام انبارها را از مالکین می خریدند..غله توی انبار کپک می زد اما نمی فروختند. بجایش بهای نان را بالا می بردند.  آب هم همینطور. هرخانه باید پولی به حاکم بدهد تا آب بگیرد. رعیت وابسته به زمین در برابر بدهی مالیاتی چکار باید می کرد؟ مثل مردم بخت برگشته کرمان بایستی زن و رزندش را می فروخت و پولش را به حاکم می داد. چنان دماری از روزگار ملت درآوردند که در هر شهر و دیاری کارخانه کرک و قالی بافی را در بستند و استادانش دربدر غربت شدند..

   از آن پس، بنا بر نوشته ناظم الاسلام ، میرزا رضا کرمانی «متکلم می‌شد به کلماتی که احدی از کرمان جرئت تکلم به آن کلام نداشت. مثلا می‌گفت: «چرا قبول ظلم می‌کنید و چرا بدون جهت  مال و عرض خود را از دست می‌دهید؟ جمع شوید و نگذارید حاکم شما را سوار شود.» همین سخنان اولین حبس را برای او ارمغان می‌آورد..

بنا بر روایت های کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان»، وقتی میرزا از حبس خلاص شد به تهران رفت تا تظلم خواهی کند، اما «کسی به داد او نرسید.» نه تنها به شکایتش رسیدگی نشد بلکه «مدت بیست و دو ماه» به زندان قزوین و چهار سال  هم به «انبار شاهی» فرستاده شد..

میرزا رضا پس از آزادی به «اسلامبول» رفت تا به سیدجمال که به عثمانی تبعید شده بود، بپیوندد. در همین کتاب آمده که :  میرزا برای سید جمال، ذکر مصائب کرد و گفت که چگونه مال و تجارتش به باد رفته، خودش زندانی شده، زن و فرزندش بی خانمان شده اند و او  فقط در جوابش گفت: «می‌بایست قبول ظلم نکنی." همین کلام در میرزا موثر افتاد و به روایتی عرض کرد همین قدر رفع کسالت بشود انتقام خود را می‌کشم..

در همین رابطه در کتاب "میرزا رضا کرمانی به روایت پرویز خطیبی " ازقول  خاله مادر نویسنده - "حبیبه خانم" که سال ها منشی "امین اقدس" سوگلی  ناصرالدین شاه بوده – می خوانیم که : " میرزا «پس از رفع خستگی» به شهر ری رفت تا کار شاه را در آستانه پنجاهمین سالگرد سلطنتش تمام کند. شاهی که «فرومایگان را عزیز می‌خواست و برومندان را ذلیل.».

میرزا رضاکرمانی در بازگشت از عثمانی، در شهر بارفروش به‌قصد کشتن کامران میرزا یک اسلحه  روسی خرید، اما مدتی بعد قصدش را تغییر داد و تصمیم گرفت کسی را که فکر می‌کرد ریشه تمام ستم‌هاست –  را از میان بردارد. بسیاری از پژوهشگران کشته شدن ناصرالدین‌شاه را یکی از حوادث بزرگ تاریخ ایران و از عوامل مؤثر در شکل‌گیری جنبش مشروطه می‌دانند.