برای مسابقه انشای ایرون

 

آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه

بهاره جوادی

 

میدونم چند نفر توی مدرسه ای درس میخوندند که پدر یا مادرشون عضو کادر مدرسه بوده. آسون نیست دختر آموزگار محبوب و سختگیر مدرسه باشی. تمام حرکاتت زیر نظر همه هست. کوچکترین حرکتت گزارش داده میشه.

بله منم در مدرسه راهنماییی درس خوندم که پدرم معلم کلاسمون بود. نه فقط یک درس، بلکه سه درس، تاریخ، جغرافی و تعلیمات اجتماعی.

اولا که همه همکلاسیها انتظار داشتند که از قبل سوالهای امتحان رو بدونم. بعدش هم اگر از این درسها نمره خوبی میگرفتم همه فکر میکردند پارتی بازی شده. پدرم خیلی خوب از این موضوع آگاه بود و برای همین همیشه قبل از رفتن به مدرسه تاکید میکرد که: "یادتون نره من توی مدرسه آقای جوادی هستم نه باباتون."

برای اینکه این موضوع رو ثابت کنند سختگیریشون نسبت به من و خواهرام بیشتراز بقیه شاگردها بود.

البته نکات مثبت هم داشت. هر روز صبح با پدرم سوار ماشین میشدیم و میرفتیم مدرسه! یکی از صبحها که امتحان جغرافی داشتیم،  وقتی سوار ماشین شدیم پدرم چیزی رو فراموش کرد و برگشت توی خونه.

در حالی که تو ماشین منتظر بودیم، چشمم افتاد به یک پوشه روی صندلی راننده. حدس زدم شاید سوالهای امتحان باشه. 

اغلب امتحانات میان ترمی پدرم چهار جوابی بود و همیشه جواب سوالات رو بصورت کلیشه درست میکرد که اگرجواب درست علامت نخورده باشه ضربدر قرمز بزنند.

برگردیم به اصل ماجرا. شیطان رفت توی جلدم و با احتیاط پوشه رو باز کردم. چشمام برق زد، سوالهای امتحان نبود ولی کلیشه جوابها بود. با سرعت هر چه تمامتر  یکی یکی جوابها رو نوشتم. سوال یک، الف، سوال دو جیم، سوال سه دال، سوال چهار الف، سوال پنج... بابا برگشت. فرصت نشد بقیش رو بنویسم. ولی همون چهارتا رو حفظ کردم. دل توی دلم نبود.

توی مدرسه قبل از اینکه امتحان شروع بشه از اونجایی که دوست خوبی بودم  جوابها رو به دوتا دوست صمیمیم هم گفتم. در این بین یکی از بچه های کلاس دیگه، مژگان، که با ما امتحان داشتند از پشت سر کم و بیش حرفامونو شنید.

پدر مژگان هم آموزگار همین مدرسه بود. مژگان که پارسال همکلاس بودیم و توی گروهمون بود ازم خواست که جوابها رو به اونم بدم. بخاطر حفظ دوستی قدیمیمون منم جوابها رو بهش دادم و بهش سفارش کردم که به کسی نگه.

ساعت امتحان رسید. با خوشحالی تمام با اینکه جوابها رو بلد بودم همونهایی رو که حفظ کرده بودم علامت زدم.  اعتماد به نفسم زیادتر شد و با خیال راحت بقیه جوابها رو هم علامت زدم. خوشحال و خندان تست رو تحویل دادم و با دوستام کلی بالا پایین پریدیم که چه خوب جواب چهار سوال اول رو بلد بودیم.

سر کلاس بعدی نشسته بودم که ناظم مدرسه آمد سر کلاس و به معلم کلاس گفت که جوادی بیاد پدرش کارش داره.

تا این رو شنیدم انگار گنگ شدم، دیگه چیزی نمیفهمیدم. پدرم هیچوقت وسط کلاس دیگه صدامون نمیزد. با تعجب و ترس آمدم بیرون. خانم ناظم رفت. دور و برم رو نگاه کردم. چشمم به پدرم افتاد. انتهای راهروی مدرسه ایستاده بود. قد بلند و پر از جاذبه ولی دلخوری توآم با خشم از چهره اش پیده بود.  معلوم بود که همون آقای جوادی جدی بود. اثری از پدر در نگاهش نمیدیدم.

پاهام سست شده بودند. انگار که به زمین میخ بودند. ضربان قلبم آنقدر شدید بود که احساس میکردم میخواد از قفسه سینم بپره بیرون.

نمیتونستم از نگاهشون چشم بردارم. نمیدونم چقدر طول کشید ولی خودم رو روبروی پدر میدیدم. سرم بالا مثل سگ ترسیده به چشمهاشون نگاه میکردم. میدونستم که جریان جدیه. با ترس و لرز پرسیدم: بله!

پدرم خیلی آرام و با صدای بم ازم پرسید: سوالها رو از کجا پیدا کردی؟

برای چند لحظه در ذهنم با خودم جنگ داشتم. با سرعت نور داشتم فکر میکردم چی بگم، چه داستانی بسازم، کی بهش گفته؟ مژگان؟ سمیرا؟ کی؟ ولی کار از کار گذشته بود. آقای جوادی همیشه میدونست کی دروغ میگه کی راست میگه. نمیدونم چه طوری ولی استاد خوندن ذهن شاگردها بود. بالاخره جام زهر رو سر کشیدم و واقعیت رو گفتم. پدرم سری تکان داد با آرامی گفت:

"میدونی با این کارت چه لطمه ای به کار من میتونستی بزنی؟ مژگان رفته سر کلاس و جواب سوالها رو برای همه کلاس خونده، یکی از بچه های کلاس به خانم مدیر خبر داده که آقای جوادی جواب سوالها رو به دخترش و مژگان قبل از امتحان رسونده."

وقتی این خبر رو شنیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که: "اگه دستم بهت نرسه مژگان!"

پدرم ادامه داد، :"حالا من هیچی، خانم مدیر میدونه که من چنین کاری نمیکنم ولی از تو این انتظار رو نداشتم."

در حالی که پدرم نصیحتم میکرد و پند و اندرز میداد منم بغضم گرفته بود، نمیدونستم چی بگم، سرم پایین بود و فقط به این فکر بودم که هر چه زودتر برم با مژگان و کسی که خبر چینی کرده دعوا کنم.

بالاخره صحبتهای پدرم به پایان رسید و آخرین جمله ایشان این بود: "آخه دختر حالا جواب سوالها رو پیدا کردی، چرا به بقیه میرسونی که برای اونا هم دردسر بشه؟ من کاری به بقیه ندارم، ولی ایندفعه بهت ده میدم تا درسی بشه برات و سر امتحان آخر سال جبران کنی."  بعد هم با لبخند گفت:"اگر هم دفعه دیگه جوابها رو پیدا کردی که بعید میدونم،  پیش خودت نگهدارو با کسی درمیون نزار حتی دوستان صمیمیت، نه تنها خودت به دردسر میفتی بلکه برای دوستانت هم بد میشه. میدونی که اینکار اشتباهه و آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه."

نشون به اون نشونی که دیگه هیچ کجا اثری از جوابها یا سوالهای امتحانی نبود، حتی اگر دنبالشون میگشتم.