برای مسابقه انشای ایرون

 

یه روز تصمیم گرفتیم دیگه عمه رو بازی ندیم!

نگارمن

 

عمه‌ی بزرگم عاشق بازی دبلنا (بینگو) بود! تابستونا که همه‌مون شاهرود بودیم و از زیر خواب بعدازظهرها درمی‌رفتیم، کیسه‌ی دبلناشو از توی اتاق دسته‌کلید که اسم اتاقی بود که چیزای مهم ‌رو توش می‌ذاشت، میآورد بیرون و همه‌مونو صدا می‌زد که با پولاتون بیآیین خونه‌مون بازی. ما هم یواشکی از در پشتی خونه‌ی مامان‌بزرگم که به در پشتی خونه‌ی اونا راه داشت فرار می‌کردیم اون‌ور.

دبلنا کیسه داشت، یه پارچه‌ی مخمل سبز با آستر ساتن قرمز که دورشو با یراق طلایی دوخته بودن، برای نشونه‌‌گذاری‌های روی عددها هم یه چیزای خوشگل رنگی داشت که عین یک تیکه جواهر اغواکننده بودن و یکی اون موقع‌ها واسش سوغاتی آورده بود!

عمه‌ام همیشه فقط یه دونه کارت می‌خرید و همیشه هم برنده بود، با همون یه دونه کارت! آخرین عدد کارتش که از کیسه درمیومد هیجان‌زده و با غش‌غش خنده می‌گفت بردم و دادمون رو درمیآورد! واقعا جرزنی نمی‌کرد، می‌برد! و ما هیچ‌وقت حریف این همه شانسش نبودیم. آخراش اشک‌مونم درمیومد که همه‌ی‌ پولامونو باختیم‌ و‌ با دل‌خوری برمی‌گشتیم این خونه.

یه روز تصمیم گرفتیم دیگه عمه رو بازی ندیم! با اصرار و وعده‌ی لواشک هم نتونست ما رو راضی کنه و ما یه دست دبلنا خریدیم و دور از چشمش چند روزی بازی کردیم، با برد و باختی عادلانه. تا اینکه حوصله‌مون سررفت. هیشکی شاکی نبود، کیسه‌ی مخملی هم که نداشتیم، بجای اون نشونه‌ها هم مجبور بودیم نخود بذاریم که هی قل می‌خوردن و بازی بهم می‌ریخت، لواشکم که نبود، غر هم که نبود، بعدازظهرها هم که مجبور بودیم ساکت باشیم و کتاب بخونیم تا بقیه بتونن بخوابن. همه چی بد بود! به هیشکی خوش نمی‌گذشت.

تا اینکه باور کردیم بدون عمه، بازی دبلنا بدترین بازی دنیاست و بهتره رومونو کم کنیم و بریم خونه‌اش منت‌کشی. دسته‌جمعی سرمونو انداختیم پایین و پریدیم تو حیاط خونه‌شون!

با شنیدن صدای جرینگ‌جرینگ سکه‌ها  عمه فاتحانه سرشو بالا گرفت، کیسه از اتاق اومد بیرون و عمه دوباره فقط یک کارت خرید و عمه دوباره همه‌مونو برد.

حضور بعضی از آدم‌ها در زندگی،‌ عین حضور عمه‌ای‌ست که به‌ظاهر همیشه برنده‌ی بازی دبلناست!