برای مسابقه انشای ایرون

 

عباس طلا در یوکوهاما‎‎

میم نون

 

زندگی تو ژاپن برام عادی شده بود. کارخانه برامون یک خونه دربست با کلیه امکانات اجاره کرده بود. معمولا شنبه و یکشنبه ها دو روز آخر هفته خونه ما پر از مهمان بود. از یک طرف دوست دخترهای پرویی و برزیلی که گاهی اوقات با دو سه نفر از دوستاشون یا خواهر و‌ برادراشون میامدند و از طرفی هم رفقای  ایرانی خودمون سری به ما میزدن برای دورهمی و شب نشینی و‌ کلا خونه مثل دیسکو شلوغ میشد.

جوری شده بود که آوازه خونه ما همه جا پیچیده بود. یک روز یکی از هموطنان گرامی که از سمت خونه ما رد میشد اومد دم در و‌ بعد از احوالپرسی گفت: «دخترها کجایند؟» 

یک روز هم جسیکا با یک دختر پرویی دیگه اومد گفت: «این دختر اسمش کارلا هست و اگه پسر خوبی سراغ دارید میتونند باهم آشنا بشوند. بهش گفتم شما ایرانی ها هم خوش تیپید هم ولخرج و هم لارژ و اونم بدش نمیاد دوست پسر  ایرانی داشته باشه!»

البته هنوز همه ایرانیها را نشناخته بود.

اونجا بود که به همکارام که همخونه و دوست هم بودیم گفتم دیگه بسه. باید به این وضع خانمه بدیم. از یک طرف آنقدر بیا برو زیاد شده، نصف حقوقمون هزینه خوشگذرانی میشه و از طرفی هم شدیم دفتر ازدواج و طلاق. و تغییر رویه دادیم.

قرار شد تا مدتی تا جایی که میشه دیگه خونه دور هم جمع نشیم و دورهمی و ‌آبجو خوری ها را تعطیل کردیم. به دخترها گفتیم رییس کارخانه شاکی شده و قرارمون برای بیرون و پارک و سینما و‌گردش باشه و ‌اینجوری تا حدودی جلوی ریخت و‌ پاش را گرفتیم  و همه چی عادی شد.

یکی از روزهای سرد  اوایل زمستان ۱۹۹۳ بود، بهروز دوستم که در شهر یوکوهاما کار میکرد به همراه همکارش که عباس نامی بود آمدند منزل ما و‌ درخواست عجیبی را مطرح کردند.

من عباس را نمی شناختم. ظاهر غیر عادی داشت. یک  ساعتی بود تو خونه بودند. نه کاپشن جین اش را که آستر پشم گوسفندی داشت درآورد، نه هدبندش را از دور سرش باز کرد. تا موقع شام هم همونطوری نشست و چایی خورد و سیگار کشید. لاغر و چهره سرخپوستی داشت و تو حرفهاش گفت که سواد زیادی نداره و شاگرد مکانیک تریلی بوده. یک زنجیر طلا کارتیه اندازه قفل و زنجیر دوچرخه روی گردنش بود و دو تا انگشتر طلا یغور هم تو دستش. معلوم بود دزدیه و از خلافکارا مفت خریده. فقط یکی دو تا دندون طلا کم داشت :)

عباس از خودش تعریف کرد که هر یکشنبه شال و کلاه میکرده و میرفته  محله های شیک و توریستی توکیو مثل شیبویا و ‌گینزا و ‌شینجوکو و در فروشگاه ها و خیابونها پرسه میزده. با شناختی که من از هموطنان تو ژاپن داشتم معمولا نه خرید میکردند و نه دست به جیب میشدند. نهایتا از گرسنگی یکدونه مک دونالد  بخورند و برگردند خانه.

در یکی از این روزها ایشون با یک دختر استرالیایی تو پارک هاراچیکو آشنا میشه و شماره میده و با هم دوست میشوند. دختراسترالیایی که اسمش سوزان بود  ژاپنی کم بلد بود و عباس آقا هم انگلیسی نمی دونست. با ایما و اشاره و دست و پا شکسته با هم ارتباط داشتند. مونده بودم چه جوری با تلفن با هم حرف زدند و قرار گذاشتند.

بعد از چند ماه به هم علاقمند شدند و حالا عباس از ما درخواست کرد که چون تولد سوزان هست، ما اجازه بدیم تو خونه ما یک جشن تولد برای دوست دخترش بگیره تا بتونه اونو سوپرایز کنه و چون تو خونه خودش همکاراش همه مرد هستند و دختری هم اونجا نیست، آوازه خونه ما را هم از بهروز شنیده و اومده که ما بهش حال بدیم و در خونه  ما جشن تولد بگیره و در کنار جمع ما و دوست دختر های  ما سوزان هم احساس تنهایی نکنه.

بهش گفتم چرا تو رستوران یا کافی شاپ این کار را نمیکنه؟

گفت: «بیشتر میخوام مجلس و مرام ایرونیها را بهش نشون بدم.» 

خواستم بگم پاشو جمع کن بابا  اینجا مگه تئاتره؟ ولی تو رو درواسی بهروز جلوی خودمو‌ گرفتم. بهش گفتم که رییس کارخانه نمیگذاره و گرنه ایرادی نداشت شرمنده ایم والا.

عباس ناراحت شده بود و‌ چاره ای هم نبود که بهروز خودشو ‌انداخت وسط و با من بمیرم و تو بمیری گفت: «یکاری بکن اینا شاید با هم ازدواج کنند...» و از این حرفها و خلاصه گفتم بزار ببینم رییس چی میگه، خبر میدم. و راهیشون کردیم برگشتند یوکوهاما.

شب بچه ها گفتند بابا بزار بیاد یه جشن بگیره و خودمون  هم حال کنیم. حالا که شرایط عادیه و‌ دیگه تابلو ‌نیستیم.

بشوخی گفتم اگه دندون طلا هم بگذاره هیکلش ست طلایی میشه ؛) شاید هم دختره زاغ طلا ها شو میزنه!

هر کسی یه تیکه ای انداخت و بیچاره اسم «عباس طلا» هم روش  گذاشتیم.

فردا شب به بهروز زنگ زدم گفتم شنبه عروس و دوماد تشریف بیارن. خیلی خیلی خوشحال شد. شنبه تدارک شام دیدیم و بنده خدا عباس طلا هم کلی مشروب و‌ میوه گرفته بود و‌ یک کیک هم سفارش داد و گفت آدرس  را به سوزان دادم و خودش میاد.

ورونیکا و جسیکا و ماریا و خوانا هم اومدن و اتاق پذیرایی را تزیین کردند. داش عباس هم با همون هدبند رو سرش و ‌طلاجاتش کارهای خودش را انجام میداد.

از شانسش بارون گرفته بود. یکی از بچه ها گفت عباس جان ته دیگ زیاد خوردی، بارون میاد. آنقدر خوشحال بود تیکه میکه حالیش نبود. حدود ساعت ۸ شب صدای ماشین اومد و رفتم دم در.

دیدم یه تاکسی ایستاد و یک خانم جوان با یک ظرف تو دستش پیاده شد و تاکسی رفت. عباس هم اومد دم در خانه و‌ بله خودش بود، سوزان خانم بود.

خشکم زده بود ولی با لبخندی دعوت کردم بیاد داخل. یه قابلمه سوپ آورده بود. از او تشکر کردم گذاشتم رو‌ی گاز و عباس طلا سوزان را به همه معرفی کرد.

میتونم بگم همه شاخ درآوردن چون دختر زیبایی بود، تقریبا شبیه ادل خواننده  و کمی هم تپل بود. اصلا باورمون نمیشد این دوتا با هم باشند، عباس یک مرد کارگر ساده معمولی و تقریبا بیسواد و دختر استرالیایی زیبا و با سواد که دوره زبان ژاپنی را میدید تا تدریس زبان انگلیسی را شروع کنه.

از عباس بخاطر جشن تولد خیلی تشکر کرد و سوپ سبزی استرالیایی هم که بخاطرش صد و بیست دلار پول تاکسی داده بود تا بیاره، خیلی خوشمزه و قابل تحسین بود و عباس طلا را از دستپختش سوپرایز کرده بود.

سوزان خیلی خونگرم و مودب و باهوش بنظر میرسید. اون شب جشن خوبی براش شکل گرفت. ورونیکا گیتارش را آورده بود و سوزان اسپانیایی و‌ فارسی و ترکی و انگلیسی آواز می خواند و همه میرقصیدند و هر دو شاد بودند.

آخر شب کیک خوردیم و مهمانهای عجیب ما با کلی احساس خوشحالی و تشکر رفتند. همگی اتفاق نظر داشتیم که تنها وجه مشترک آنها دلهای  عاشقشون بوده، فقط نمیدونم چرا یکی از دوستام  رفت هدبند آورد بست دور سرش و همه خندیدیم.