حاج عباس خوب یادش میومد؛ وقتی 30 سال پیش اسمش برای حج واجب در اومد دیگه مشروبخوری را بوسید و گذاشت کنار. دوستان اوایل سر به سرش  گذاشته و توبه اشو جدی نمیگرفتند و میگفتند :

عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر به جز از امشب و فردا شب و شب های دگر.

 اما تصمیم عباس  که داشت میرفت  مکه تا حاجی بشه برگشت ناپذیر بود. در مقابل اصرار بیش از حد رفقای هم پیاله  سابق ؛ بالا رفتن سنشو بهونه میکرد  و از سعدی مدد می جست :

چو باد صبا بر گلستان وزد .... چمیدن درخت جوان را سزد.

اون روز وقتی خود حاج علی با کارت دعوت عروسی پسرش همراه یک سیب سرخ به سبک سنتی  به مغازه اومد اصلا فکر نمیکرد  توبه قدیم بشکند و دوباره پیاله در دست گیرد. خیلی دو دل  بود و مردد ؛ اما سرانجام رفت عروسی آخرین پسر دوست قدیمش حاج علی.

از همون ابتدای شب حاج علی میزبان به رفیق قدیم اش اطمینان داد که همه چی مطمئن است. نگران کیفیت مشروب نباشد. وقتی چهره مشکوک رفیقشو دید ؛ گفت :  شاید  این آخرین باری باشد که منو تو  داریم هم پیاله میشویم. این کوچکترین پسر من است که داماد میشود.  امشب دیگه در زندگی هیچکدوم تکرار نمیشه. بیا بریم تو اون اطاق خلوت دور از مهمونا . میدونی از اون جمع قدیمی فقط پنج نفر موندیم.ممکنه دیگه هیچگاه نتونیم دور هم جمع بشیم.

چند روز بعد حاج علی  آمد دیدنش و از شرکت در عروسی تشکر کرد. یادآوری کرد که بعد از چند پیاله همون اداها و رقص های قدیمی را  تکرار کرده و شده عباس فرفره سابق و دوران نوجوانیش. همه مهمونا خیلی خندیده و شاد شده واز حاج علی خواسته بودند  این مهمون همیشه شنگولو به عروسی های اونا هم بیاره........ رقص حاج  عباس  مخصوصا اونجا که همه دم گرفته بودند :

حاجی یک تکون....... حاجی دو تکون.............. حاجی زردآلو را بتکون همه را شاد و مسرور کرده بود.

حاج عباس ته دل از توبه شکنی اش ناراحت بود. فکر میکرد گناه بزرگی مرتکب شده. از همون شبی که از عروسی اومد هر شب خواب می دید که مرده و بردندش غسالخونه. مرده شور داره می شویدش. اما چشمانش بازه. هر بار که غسال لیفو رو صورتش میکشد کف صابون میرفت تو چشماش ؛ میسوخت و دردش میگرفت. خوب یادش میومد که اطرافیان پچ پچ کرده و غسال زیر لب میگفت : این مرده حتما توبه شکسته که چشماش بسته نمی شوند.  فریادی می کشید و از خواب میپرید. همه می ریختند دور و برش. لیوانی آب میخورد. بلند میشد و در حیاط قدم میزد. نزدیکی های صبح خوابش میگرفت. دوباره همین داستان تکرار میشد.کابوس مرگ یک آن راحتش نمیگذاشت.

 زنش بیشتر از همه دلواپس بود. میگفت عباس امو چشم زدند. از بس تجارت پر رونقی داره. دست به خاک بزنه طلا میشه. در مقابل اصرار بر تعریف دقیق خوابش ؛ عباس تنها به این بسنده میکرد که انگار داره رانندگی میکنه  و کنترل ماشین از دستش خارج و داره میفته تو دره  و داد و بیداد میکنه.اما کابوس عباس پایانی نداشت. هر شب میمرد و میرفت رو تخته مردشور خانه و همون داستان کف صابون تو چشمای باز.

 سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با همون حاج علی دوست نزدیک یار گرمابه و گلستان اش مطرح و  چاره جوئی کند. حاج علی با چشمان از حدقه در اومده صحبت های دوست قدیمشو شنید و اولش چیزی نگفت. وقتی  هر دو چائیشونو خوردند رو کرد به حاج عباسو گفت: باید بری پیش همون مرده شور و بگی تو را رو همون تخته بشوردت. من از پدر بزرگم اینو شنیدم. در واقع اگر اونجا شسته بشی انگار نه انگار اون شب ناپرهیزی کرده و با ما هم پیاله شدی. توبه کرده بودی می نخوری. توبه شکستی. باید مرده شور غسل ات دهد  تا دوباره تطهیر شده و به جهان نادمان بازگردی.  همه چی برمیگرده به حالت اول.  در مقابل چهره پرسشگر  حاج عباس تاکید کرد : تنها راه حل همینه. زود اقدام کن.

از اون روز حاج عباس به این فکر میکرد چطور به غسالخونه بره و موضوع را با مرده شور مطرح کنه. سرانجام پنجشنبه هفته پیش به بهانه زیارت اهل قبور به قبرستان زرگنده رفت.  سلام و علیک گرمی با غسال که خودشو مش صفر معرفی کرد شروع و از نرخ شست و شوی مرده ها پرسید. اندکی از این در و اون در حرف زدند. سرانجام منظور اصلی و داستان واقعی مراجعه اشو گفت. مش صفر اصلا باور نمیکرد. کم سابقه  و نادر بود تو مرده شورخانه یک آدم زنده را بشوید.حاج عباس مبلغی چند برابر دستمزدش پیشنهاد داد و اینکه این  تنها راه نجاتش از دیدن اون خواب وحشتناکه.

مش صفر اندکی نرم شد و گفت داری میبینی که دو تا مرده در صف شستشو هستند الان کس و کارشون میان تحویلشون بگیرند برای دفن. بزار اول اون دوتا را بشویم بعد نوبت تو . حاج عباس اصرار کرد. همون آب و لیف ات به تن من بخوره تمومه.  لباس میپوشم میرم. بعد نوبت اون دو تا مرده. اینجوری بهتره.

 برای جلب اطمینان چند  اسکناس درشت که خیلی بیشتر از مبلغ قول داده شده بود  تو چنگ مش صفر چپاند. مرده شور تسلیم شد. مش صفر فلاسک زنگ زده چائیشو برداشت و لیوان چایخوری بزرگی  که تمام تنه اش از زور کثیفی کدر شده بود از سر طاقچه پائین آورد. زیر چشمی نگاهی به حاج عباس انداخت و گفت : میدونم که کسی چائی تعارفی مرده شور ها را نمیخورد. همه از خوراکی های ما چندششون میشه. واسه همینه که من فقط یک لیوان دارم. آب و چائی  و دوغ  و نوشابه را با همین میخورم.  مش صفر چائی را که تو لیوان ریخت  در زیر نور شکسته  آفتاب که به زور از نورگیر بالای سوله پائین میومد مثل چای دو رنگ داماد در شب عروسی بود. دهنه لیوان از یک طرف مثل رقم 7 شکسته بود. مش صفر دقت میکرد که لبشو با هفت لیوان نبره. حاج عباس داشت با خودش عهد میکرد که در مراجعه بعدی حتما یک دست لیوان تر و تمیز برای مش صفر بیاورد و بعد با دست خودش بیرون غسالخونه اون لیوان قدیمی را به سنگ بکوبد.

چشم حاج عباس روی یک فنجان شکسته بزرگ میخکوب شد. مش صفر زود متوجه نگاه پرسشگر حاج عباس شد و توضیح داد : یادم رفت بگم که مدتیه یک همکار جوان پیدا کردم. اسمش داوده. قیافه اش  درست مثل فنجان اشه. خوب این فنجان بند خورده را نگاه کن. داود عین همینه. انگار درز شکسته فنجان  خوب نگرفته ؛ محتویات چای داخل عین خون مرده به بیرون   درز کرده بود. فنجان جنگ دیده  مثل چهره مردی بود که در یک درگیری زخم مهلکی برداشته و میدونست خواهد مرد.  با این حال هنوز از نفرت پر بود. یک چشمشو از دست داده و با اون یکی خون گریه و حالا داشت آخرین خاطراتشو مرور میکرد. حاج عباس با خودش فکر میکرد  فنجان شگسته تا حدودی مثل  علی بابا هم هست. خسته از سفرهای طولانی دریائی و در فکر انتقامی سخت از همه اونائی که در کاروانسراهای بغداد به اش کلک زدند.

مش صفر نفسی تازه کرد و ادامه داد: کسی علاقه نداره اینجا کار کنه. مشکل سر خواستگاریه. فکرشو بکن وقتی پدر دختره بپرسه : شغل آقا زاده چیه ؟  و بشنوه مرده شور. اولش فکر میکنه فحش اش دادند. این تازه وارد هم هنوز از مرده میترسه. من اگه از اینجا یک دقیقه برم بیرون دنبالم میاد. از دیدن مرده ها وحشت میکنه. هنوز موفق نشده مرده ائی را کامل بشوره. چشماشو میبنده و روشون شیلنگ میگیره. درست نیست. امیدوارم راهو چاه کار را زود یاد بگیره. من دیگه تاب و توان ندارم. یک سال دیگه 30 سال بیمه ام تکمیل میشه و بازنشست میشم. باید جای منو بگیره. ....... آهی کشید. آخرین جرعه چائی را از لیوان لب پریده اش خورد. حاج عباس با دقت میخواست بدونه لیوانشو کجا  میزاره. با دقت و مهارت طوری گذاشت سر طاقچه کنار فنجان شکسته داود که دسته شکسته  فنجان بیشترجلوی دید بود. عین دماغ زخم خورده و شکسته بوکسوری بود که در همه زندگی حتی یک پیروزی نداشته.

قبلا گفتم که اسمش داوده. همکار جدیدمو میگم. از زور بیکاری اومده اینجا. به نظرم هر از چند گاهی مشروب میخوره و تریاک میکشه. اما نمیشه گفت معتاده. ظاهرا خشن نشون میده و دعوائی  اما خیلی هم ترسوست. مخصوا از مرده ها خیلی می ترسه.

بگذریم. ما زیر نظر شهرداری هستیم. در واقع اگر یک سال آزمایشی دوام بیاره ؛ من کارآموزیشو تایید کنم حکم استخدامی براش صادر میشه. بد نیست. در این  اوضاع نابسامان کرونا و بیکاری و گرونی ؛ شغل خوبیه. ساعت کار از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر.  از 2 به بعد مرده نمیشوئیم. بیمه هم میشه. شغل نون و آب داری نیست اما از بیکاری بهتره.

مش صفر هنوز با سر و صدا قندهای دهانشو زیر دندونهای کرم خورده و سیاه له و  با مهربونی و دقت فلاکس پیر را ناز میکرد. انگار ازش خواهش میکرد برای یک سال آینده هم خوب انجام وظیفه کرده و خراج تراشی نکنه. بدون اینکه به چهره حاج عباس نگاه کنه گفت :  میدونم بازاری هستی و وضع مالیت خوبه. این دفعه اومدی یک فلاکس چائی خوب  چه میدونم جاپونی ؛ شاید هم آلمانی برام بیار. کار در اینجا خیلی خسته کننده است.

مش صفر رو کرد به حاج عباسو و گفت : زود باش لخت شو. لخت  لخت. میدونی که مرده ها هیچ تکه لباسی بر تن ندارند. حاج عباس با عجله همه لباسهاشو کند و انداخت رو رخت آویز . بالای لباس های مش صفر.

حاج عباس دمر خوابید رو تخته. اولین سطل آبو که مش صفر  ریخت خیلی خوشش اومد. با خودش فکر میکرد مرده ها چه کیفی میکنند. مش صفر انگار نه انگار داره یک آدم زنده را میشوره خیلی جدی مشغول کار بود. حاج عباس هم آن قدر از این شستشو خوشش اومده بود که  تو دلش فکر میکرد اگر با این  ترفند دیگه اون خواب وحشتناکو نبینه دوباره  دمی به خمره بزنه و با یک شستشو رو تخته همه چی را بر گردونه حالت قبل.ریست کامل.

 تو این حال و هوا بود که احساس کرد مش صفر دست از کار کشیده. برگشت و طاق باز شد و پرسید : چی شده؟ چرا ادامه نمیدی؟ مش صفر  گفت : عنقریب دیگه غسل میت تو تموم بشه. بزار برم از   ابراهیم دربون غسالخونه یک نخ سیگار بگیرم بیام. از حاج عباس اصرار که کارو تموم کن از مش صفر انکار که باید برم سیگار بگیرم. مش صفر رفت.  در غیاب مرده شور سکوت وحشتناکی را حاج عباس احساس کرد و از اون دو مرده تو نوبت ترسید. انگار داشتند به اش اعتراض میکردند که چرا نوبتو رعایت نکرده است.  حاج عباس با وجود مش صفر احساس امنیت میکرد. حالا بادی از سمت در غسالخونه که مش صفر باز گذاشته بود می وزید . سردش شد.

حاج عباس احساس کرد سایه ائی دارد به در غسالخونه نزدیک میشود. اول فکر کرد مش صفره که زودی سیگار گرفته برگشته اما ناشناسی که با تردید وارد شد جوان بود. با تانی و اضطراب در غسالخونه را باز کرد.  هرقدمی  که به جلو برمیداشت برمیگشت و پشت سرشو. نگاه میکرد تا از باز بودن در مرده شورخانه مطمئن بشود.  داشت به حاج عباس که طاقباز دراز کشیده بود نزدیک میشد که داد زد : مش صفر ؟ مش صفر ؟ کجائی؟  صداش تو سوله غسالخونه پیچید. اون دو مرده تو صف خیلی سعی کردند پاسخشو بدهند اما صدائی از دهانشون در نیومد.

حاج عباس خیلی به خودش فشار آورد که چیزی نگه سرانجام صداشو اندکی بلند کرد و گفت : تو باید داود باشی. مش صفر خیلی در باره ات صحبت میکرد. زهر خندی زد و به شوخی گفت : واقعا قیافه ات درست مثل اون فنجان شکسته اته. اونو بنداز دور برات فنجان بزرگ و سالم میارم.  مش صفررفته یک نخ سیگار بگیره برگرده. تا لباسهاتو عوض کنی اومده......... اندکی سکوت برقرار شد.

داود  فکر میکرد حاج عباس مرده ائی است که دهان باز کرده و حرف میزند.  ناگهان با تمام وجود شروع کرد نعره زدن و به سمت در دوید. درست در چارچوب در  محکم خورد به مش صفر که سیگاری را گوشه لب گذاشته  و داشت میومد. هر دو به زمین افتادندو داود بیهوش شد.

.... مش صفر هرچی از دهنش در میومد به حاج عباس گفت : مردیکه  الاغ بچه مردم داشت از دست میرفت. آخه به تو چه در باره غیبت من گزارش میدی. بلند شو لباسهاتو بپوش برو. همون بهتر که بری هر شب همون خواب وحشتناکو ببینی. تا تو باشی دیگه توبه نشکونی. مش صفر اومد نشست بالا سر داود. قلبش میزد. نیاز به آب قند داشت.

 حاج عباس زیر نگاه سرد اون دو مرده لباسهاشو تن کرد. داشت شلوارشو میپوشید که سکندری رفت و کم مونده بود بخوره زمین. به نظرش اون دو مرده خندیدند. اصلا به روشون نیاورد. مش صفر غرولند کرد: ده زود باش برو. گورتو گم کن. داود داشت  ناله میکرد و به هوش میومد. مش صفر  تو فنجان خود داود براش چائی ریخت. حاج عباس داشت از در غسالخونه میرفت بیرون که داود چائیشو تموم کرد. اندکی حالش روبراه شد.  مش صفر فنجان خالی ترک خورده را با تمام قوا به سمت حاج عباس پرت کرد. هزار تکه شد. به حاج عباس نخورد.مش صفر شروع کرد به دلداری داود : کار ما هم این مشکلاتو داره. تو سعی نکن هیچگاه زنده ائی را  اینجا نشوری. بدشگونه. تو را داشتم از دست میدادم.خوب شغل ما هم سختی های خودشو داره.

مش صفر به آرامی زیر گوش داود نجوا کرد: سال آینده وقتی من کلا از اینجا رفتم؛ هیچگاه زنده شوری نکن. همش بد یومنه. چند سال پیش ناصر اون بزاز خوش تیپ سر بازار  هر ماه میومد اینجا و میگفت دوباره توبه شکستم و زنای محصنه کردم. شایع بود که به بهانه چند متر پارچه به زنان و دختران زیادی تو پستوی مغازه اش تجاوز کرده. همیشه هم فکر میکرد اگر من بشورمش همه چی عادی میشه. یک روز جنازه اشو تو پستو یافتند. یکی از همون زنان با قیچی زده بود شاهرگش.  جنازه از بوی گندش پیدا شد. شستنش برام خیلی سخت بود.  از من به تو نصیحت زنده شوری نکن. اونائی که توبه میشکونند همشون قرمساقند. تحویلشون نگیر. امروز کم مونده بود تو را از دست بدهم. حالا یک آب قند دیگه تو لیوان خودم برات میارم. فقط مواظب باش لبتو  نبری.

اون مرده  های تو صف  در سکوت به مش صفر نهیب می زدند : یا الله زود باش. ما را بشور.خیلی از برنامه عقب ایم. ما  تا حالا باید تو گور بودیم. نکیر و منکر منتظرند که به سئوالاتشون جواب بدهیم.برای چندمین بار خواب حاج عباسو تعریف کرده و خندیدند. تکه های خرد شده فنجان داود همه اش ریخت  زیر در ورودی غسالخونه الا دسته فنجان که افتاد بیرون.