برای مسابقه انشای ایرون
مهندس ساعد
پرویز فرقانی
برادرا صلوات رو باید با آهنگی موزون و حزین ختم کنید تا دل رسول الله شاد بشه...
دست هایش را مثل هربرت فون کارایان، منتها بدون چوبدستی، درهوا بالا می بَرَد ونگه میدارد... خوب برادرا حالا همگی با من بخونید: (دستانش را درهوا حرکت میدهد وبا شور و صدایی حزین می خواند) :
اللللااااااااهوووومممممه صل ل ل ل ل علااااا محممممممد ن ن ن و آآآآآل ل ل ه مووووحمممممممد
بارک الله خوب بود تکرار کنید. و من دردلم فکرمیکردم: هر چی باشه این صلوات آهنگین ازاون فریادهای تیزی که گوش را به خونریزی وامیدارد شنیدنی تراست.
سال ۵۹ بود، مهندس ساعد را فرستاده بودند تا جایگزین من در شرکت شود و من به شرکت دیگری مامور شده بودم، قرار بود چند روزی او را همراهی کنم تا با امور شرکت آشنا شود.
ظهر است، مهندس ساعد با آن قد کوتاه و ریش های کم پشت و لحن گرم و صدای سینمایی کارگران و کارمندان شرکت را در سالنی که کفاش را موکت چرکمردی انداخته و اسم «نمازخانه» با خطی خوش روی مقوایی به درش چسباندهاند، جمع کرده و مشغول آموزش صلوات آهنین است. نزدیک نمازخانه که میرسی به نظر میرسد به کلیسایی نزدیک می شوی که نمازگزاران مشغول خواندن "گاسپل" هستند! حیرت از چهره برخی از همکاران پیداست، برخی دیگر خنده خودرا به زور فرو خورده اند و برخی هم گرفته و دست پاچه هستند اما همگی – کم و بیش – مشغول همراهی و ارکستراسیون هستند!
مهندس ساعد میگوید: برادرا امروز روز عبادته، امام – که من یک موی گندیده او را به صدتا ازاین لیبرال ها نمیدهم – (روی «لام» لیبرال شش تا تشدید می گذارد ونیم نگاهی به من می اندازد) فرمودند نماز اول وقت از هرکاری واجب تره. صدای اذان که اومد کارو ول کنید و با کله، مثل زنبور عسل که به کندو میرود به سوی نماز بشتابید.
راستی برادر حبیبی فردا رنگ و قلم مو می خری یه عکس امام و روی دیوار شرقی میکشی که ازدور دیده بشه. (ارتفاع دیوارشرقی حدود ۱۵ متر و عرضش حدود ۱۰ متراست!).
برادر حبیبی دفتردار تعمیرگاه است. خط خوبی دارد و شعارنویسی میکند. و البته مثل همه هموطنان شاعر مادرزاد هم هست. چند بار مچشو گرفته بودم که یک کاغذ میذاشت جلوش روی کاغذ کلمات هم قافیه رو ردیف میکرد: کباب، سراب، خطاب، عتاب... بعد براساس آن کلمات در وصف امام و انقلاب شعر میگفت و در مراسم جشن و عزاداری میخواند.
برادرحبیبی میگوید چَشم آقای مهندس فردا ترتیبشو میدیم، نقداً شما کمی ما را ارشاد فرمائید.
مهندس ساعد چشمانش را تنگ میکند، نفس عمیقی میکشد، سینه اش را صاف میکند و ادامه میدهد:
شب سردی بود، رسول خدا برخود میلرزید و عرق میریخت، همچنان عرق ریزان از غارحرا بیرون آمد، ناگاه صاعقه ای بر استانه غار فرود آمد و شب تیره را آنچنان غرق در نور کرد که چشمان هر بیننده ای را کور میکرد. غرشی مهیب برخاست، زمین میلرزید. موجودی عظیم که یک پایش در غرب و پای دیگرش در شرق بود و سرش بر آسمان می سائید ظاهر گشت و با صدایی مهیب فریاد زد: اقرء - بخوان ای محمد...
و صدای گرم و سینمایی مهندس ساعد همچنان همکاران را شیفته و مرعوب و با دهان های باز هاج و واج و مبهوت برکف نمازخانه دوخته بود... .من در شگفت مانده بودم که این موجود غریب کیست و چه در سر دارد.
صبح فردا که به شرکت رسیدم، همکاران گفتند حراست سازمان چند بار تلفن زده و با شما کار فوری دارند. تماس گرفتم، گفتند به نگهبانی بسپارید مهندس ساعد را به شرکت راه ندهند. از تعجب خشگم زد!
- چرا؟
- نفوذی حزب توده است!
- ولی خودتان معرفیش کردید؟
- اشتباهی پیش آمده، به شرکت راهش ندهید.
و این چنین بود که مهندس ساعد دیگر پیدایش نشد.
بسیار عالی. بله از این تیپ آدم ها زیاد بودند. البته نمونه های غم انگیزی هم بود. مثل آقای صابونی، همکارم در خبرگزاری جمهوری اسلامی در تهران. در بخش بولتن کار می کرد. مهربان و سربزیر. یک روز دیگر سر کار نیامد. دیگر او را ندیدیم. بعدها شنیدیم عضو یا سمپات حزب توده بوده. بنده خدا را سر به نیست کردند؟ سال ۱۳۶۰.