در حیاط کوچک خانه ایی زیر تنها درخت حیاط، قالیچه کهنه ایی گسترده شده. زنی مسن بر روی آن نشسته و چیزی می بافد. گربه ایی در کنار او با کلاف نخ بازی می کند. از خانه همسایه سر و صدای بچه ها که توپ بازی می کنند، شنیده می شود.

 

 

 

 

آفتاب هنوز گوشه ایی از حیاط را پوشانده بود. سماور در گوشه ایوان با صدای قل قلش سکوت را می شکست. پس از چندی سر و صدای بچه ها هم از کوچه به نوای سماور اضافه شد:

-هی توپو بنداز اینجا!

-نه بده بمن! زود باش!

-آی تو خوردی، از بازی بیرونی!

گربه اش هم داشت با کلاف بازی می کرد. کلافش قهوه ایی تیره و از پشم خالص بود. سوغاتی یکی از همسایگانش از مکه بود. مدتها آرزوی چنین پیراهنی را داشت، چون خیلی وقت می شد که پیراهنی از پشم خالص نپوشیده بود. دیگه کم کم فصل سرما شروع می شد و هوا تقریبا داشت رو به سردی می رفت. درختها هم زرد شده بودند و چندان برگی هم نداشتند. پیرزن هم از همین حالا جوراب پشمی اش را از صندوق در آورده بود و صبح های زود بعد ازگرفتن دست نماز آن را به پا می کرد چون پاهاش خیلی سرد می شد. روسری اش را با سنجاقی زیر گلویش گره زده بود. همه روسریهایش آبی تیره بودند غیر از یکی از آنها که سفید بود و برای مواقع رفتن به مهمانی و عروسی از آن استفاده می کرد.

پیرزن گربه اش را خیلی دوست داشت آخه بچه نداشت و تنها دلخوشی اش در خانه به همین گربه بود. گاهی کلاف را باز می کرد و صاحبش از دستش عصبانی می شد وبا گفتن "پیشت"او را از آنجا دور می کرد اما دوباره گربه بر می گشت. 

دیگه آفتاب داشت غروب می کرد. پیرزن سردش شده بود. بلند شد و یک چای برای خودش ریخت و خورد. بعد هم قالیچه را جمع کرد و برد در اتاقش. قالیچه کهنه ایی بود. عمرش به سی سال می رسید. کشکولی بود و معلوم می شد وقتیکه تازه آن را خریده خیلی قشنگ بوده اما حالا دیگه رنگ و روش رفته بود. بعد از جمع کردن قالیچه، سماور را هم برداشت و به اتاق رفت. دیگه صدای بچه ها به گوشش نمی خورد. معلوم می شد که آنها هم خسته شده و به خانه هایشان رفتند. مقداری شیر در بشقاب گربه ریخت و گذاشت جلوش، او هم با اشتهای تمام شروع به لیس زدن بشقاب کرد، خودش هم گرسنه اش شده بود و رفت که شامش را آماده کند.