برای مسابقه انشای ایرون

 

به چه زبونی آخه بگم من هیچ‌وقت نمی‌گم مرگ بر آمریکا!

نگارمن

 

خونه‌ی پدربزرگ مادری سرایداری داشت به اسم خدیجه خانوم. چهل سال. خدیجه خانوم شوهرشو توی همون باغ از دست داده بود و دوتا بچه کوچیک‌شو توی همون خونه بزرگ کرد. دو سه تا اتاق داشتن ته باغ، خونه مقصودبیک.

روزی که شاه رفت و مملکت از شادی و صدای بوق روی هوا بود و ما اجازه نداشتیم که حتی پامونو بیرون بذاریم، خدیجه خانوم بی‌خبر از همه‌جا اومد گفت «می‌گن» شاه می‌خواد بره؟! ولی شاه رفته بود و پدربزرگم فقط بهش گفت آخرین شب آرامش وطن، دیشب بود برو پیش بچه‌هات و مواظب‌شون باش!

من که از بچه‌هاش کوچیک‌تر بودم ولی هر چی یادمه پسرش اصغر یه آدم تنبل و بی‌عرضه‌ای بود که تا سال‌ها حتی بلد نبود یه نون بخره، ولی تا دل‌تون بخواد مهربون بود و ساده. خیلی‌ام علاقه داشت وسط هر بحث جدی‌ای که بزرگترا می‌کردن، بیل‌شو برداره و بیآره و وزن هیکل چاق و کله‌ی گنده‌شو بندازه روی دسته‌ی اون و با لهجه‌ی شمرونی و کش‌دار حرف‌شو بزنه.

جلوی در و همسایه و مهمون که همه حرف از دلار می‌زدن اصغر می‌گفت آقا با دلار چه‌کارتونه؟ همین بیل! مثلا همین بیل، الآن شده سی‌تومن! دیگه کی از پس خرج و مخارج زندگی برمیآد، باغ می‌خواییم چی‌کار؟ یه درختایی اومده پلاستیکی، می‌گن آبم نمی‌خواد ولی همیشه سبز و خرمه! بخریم؟

این آخریا دیگه زنم گرفته بود و بچه‌دارم شده بود و عیال‌وار. یه بارم به دخترش گفت برف خیلی خوبه ولی ببین یخ کردی بابا جون، آدم باید توی تابستونا برف‌بازی کنه تا سرما نخوره یه‌وقت و بچه‌شو زد زیر بغلش و برد تو اتاق!

یه روز اصغر اومد به بابابزرگم گفت آقا منم دیگه با اجازه‌تون برم آمریکا! دیگه اینجا جای زندگی نیست. والا از من می‌شنوین شمام جمع کنین برین، دو روز دیگه همین مردمی که دارن می‌گن مرگ بر آمریکا همه‌شون پامی‌شن می‌رن خارج، اون‌وقت من می‌مونم و زن و بچه‌ی بی‌گناهم که از همه بی‌تقصیرتر بودیم. آخرشم تموم کاسه و کوزه‌ها رو این آمریکا روی سر ما می‌شکونه‌هااا.

اصغر نرفت، جنگ شد. توی یکی از همین موشک‌بارونای تهرون، بمب افتاد توی خونه‌ی روبروی ما و یه عالمه تیرآهن و سنگ و آجر از روی ساختمون ما و از روی سر ما رد شد و افتاد ته باغ، یه قدمی اصغر اینا. 

اصغر، اول که دو سه ساعتی از ترس زبونش بند اومد ولی بعدش سراسیمه اومد سمت بابابزرگم و با تشر گفت آقا هی بهت گفتم بذار بریم، به گوشت نگرفتی حرف منو! به خیالت این آمریکا شوخی داره با ما، دیدی اومدن دنبال‌مون؟ به چه زبونی آخه بگم من هیچ‌وقت نمی‌گم مرگ بر آمریکا!

از اون روز به بعدم یه تیکه پرچم آمریکا رو زد پشتِ  شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش، به این نیت که ایشالا موشک اونو می‌بینه از اون بالا.

اصغر مرد، سکته کرد توی میون‌سالی و پاشم به آمریکا نرسید ولی خدابیآمرز هر روز تنش لرزید از این مرگ بر آمریکا گفتنا، تا چهل سال بعدشم هیشکی اصغر رو جدی نگرفت، همه دنبال دلار بودن و صدای ضربه‌های بیل سی‌تومنی به زمین باغ رو نشنیدن که بی‌رحمانه شخم می‌زد.